نجاتدهنده
از بچگی خیلی مشکلپسند بودم؛ آنقدر که وقتی چهار سالم شد دیگر پدرم همراه من برای خرید نمیآمد! میگفت آدم را بیخود میچرخانم و دست آخر چیزی نمیخرم. راست میگفت حتی برای خرید یک جوراب ساده هم تعلل میکردم! خریدهای عیدم ممکن بود هفتهها طول بکشدوساعتهای زیادی را با مادرم در بازار بچرخیم.خلاصه تا همین چند سال پیش اوضاع بدتر شده بود که بهتر نشده بود.