اولش فکر کردم «عجب تصمیم شجاعانهای! من دیگر به هیچکس احتیاجی ندارم!» اما کمکم از ترس اینکه با پولهای من از کشور خارج نشوند رختخوابم را پای پنجره پهن کردم و ساعتها در انتظار پستچی زیر آفتاب نشستم. تا اینکه بالاخره پیک شادی بستهام را آورد و جایی دور از چشم همه_درحالی که از شادی رنگ به رخسار نداشتم_ درجعبه راگشودم. آنقدر انتخابم دقیق بود که دلم میخواست همان لحظه خودم را با آن بسته آتش بزنم. به خیال خودم در هفت تا سوراخ قایمش کردم. و اگر فکر کردهاید از چشم مادرم دور ماند و به خیر و خوشی تمام شد سخت در اشتباهید! با قالب کردن آن به برادرم تکتک اعضای خانواده از دسته گل جدیدم با خبر شدند. پدرم نشست به نصیحت که:«دختر جان این کارها پول در جوی آب ریختن است. تقصیری نداری! تو هنوز جوان و خامی!»
البته هنوز که هنوز است از این تجربه عبرت نگرفتهام و پدرم از اینکه هفتهای ۵۰ بار پستچی بیچاره با کمردردش از این پلهها بالا و پایین میرود از دستم شاکی است...