قصه ی پروازهای محکوم به سکوت
تمام زندگی، تکرار یک کوچ است، یک پرواز
پرواز برای من و پدرم پدیدهای عجیب و مرموز و دوست داشتنی بوده و هست. تا جایی که مدتها دلم میخواست مهماندار میبودم و فکر میکنم الان در دنیای موازی به جای اینکه مشغول نوشتن قطبنمای این شماره نوجوانه باشم، در حال پرواز بر فراز اقیانوس آرام و پرسیدن: (گفتید چه میل دارید؟) هستم. از طفولیت تا به امروز که مادرم معتقد است خرس گنده هستم، پایم به هواپیما نرسیده، خروپفم همه جا را پر میکرد و وقتی هواپیما بر زمین مینشست، چشمهایم را باز میکردم. البته حتی اگر در خواب هفت پادشاه هم بودم، برای غذای هواپیمایی که بر خلاف بقیه عاشقش هستم، از خواب میپریدم و سهم غذایم را چهارچنگولی میگرفتم، چون امکان بلعیدنش توسط برادرم وجود داشت. اما از آن طرف هم میدانم عدهای وجود دارند هواپیما و پرواز برایشان به مثابه یک کابوس میماند؛ مثلاً ترس یکی از آنها به حدی است که شب قبل پروازش نمیتواند بخوابد و حتی غذا بخورد. البته برای من قابل درک نیست، چون خودم هواپیما را همچون گهواره بچه میدانم، اما از طرفی قابل درک است، چون اتفاقات و سوانح هوایی خیلی عجیب انگیز هستند. درست مثل اتفاقاتی که امروز و اینجا میخواهیم درباره آنها صحبت کنیم.