گزارشی از حسن طلا در عملیات کربلای ۴

«حسن آمریکایی» رفت و دیگر نیامد + عکس

نوجوانه‌هایی از جنگ تحمیلی ۱۲روزه

نوجوانه‌هایی از جنگ تحمیلی ۱۲روزه

همه با روایت نوجوان‌ها و جوان‌های دفاع‌مقدس هشت‌ساله بزرگ‌ شده‌ایم. حالا تاریخ ورق خورده و جنگ تحمیلی ۱۲روزه را به خاطره جمعی ایرانی‌ها اضافه کرده است. جنگی که از نوزاد چند‌ماهه تا کهنسال را درگیر خود کرد. در این بین، ما سراغ روایت نوجوان‌ها‌ و جوان‌ها رفته‌ایم. چه شهدایی که خون‌شان به ناحق ریخته شد و وظیفه داریم که روایتگر مظلومیت‌شان باشیم و چه کنشگران کم سن‌و‌سالی که در این ۱۲ روز با رفتارهای‌شان بزرگ‌ترها را مجبور کردند تصورشان را از این نسل تغییر بدهند.
کد خبر: ۱۵۱۲۴۹۱
نویسنده فاطمه پورابراهیم - نوجوانه
 
رابطه پدر و پسری
 معمولی بود. محمد بجانی جهانی یک جوان عادی بود اما نه از آن‌هایی که گوشه خانه نشسته‌اند و کاری به کار مردم و مملکت ندارند. از نوجوانی آرزو داشت شغلش عملیاتی و نظامی باشد. همین هم شد. می‌خواست شبیه پدرش سپاهی شود و آخر هم به همین مسیر پا گذاشت و شد از نیروهای هوا‌فضای سپاه. وقتی از پدرش سراغ شغلش را گرفتم، اشاره کرد که از نیروهای شهید حاجی‌‌زاده بوده است. این را با افتخار می‌گفت. پدرش می‌گوید: «زندگی برای من و مادرش خیلی سخت شده. خاطراتش، خنده‌هایش، شوخی‌هایش مدام جلوی چشم‌مان است و دیدن جای خالیش سخت.»مثل جوان‌های دیگرعاشق مسافرت بود. یک هفته قبل از شهادتش، به اتفاق خانواده رفته بودند مشهدمقدس. پدروپسری به زیارت وبعد استخر هتل می‌رفتند. پدرش تعرف می‌کرد: «اواخر خیلی بیشتر باهم بودیم.»سخت است که بگویی این دردش را التیام می‌بخشد یا سخت‌تر می‌کند. محمد بجانی آرزو داشت توی کارش پیشرفت کند. می‌خواست برای این وطن کاری از پیش ببرد و به‌دردی بخورد. این را پدرش می‌گفت اما به همین بسنده نمی‌کرد.برای خرج زندگی‌رفته بوددوره نصب وراه‌اندازی پکیج. دوست داشت درکارهای فنی هم دستی داشته‌ باشد. محمد از همان روز اول جنگ، از خانه رفت. ساعت سه صبح بود که همکارش تماس گرفت و خبر جنگ را داد. از همان موقع، کمتر می‌شد محمد را در خانه دید. شهادتش صبح عید غدیر اتفاق افتاد و حتی خبر شهادتش را هم همکارانش به خانواده دادند. محمد، شعار «تا پای جان، پای کار» را زندگی کرد و وقتی به خانه رفت که دیگر جانش را هم برای آرمانش داده بود. 

از حرف در فضای مجازی تا زندگی در دنیای واقعی  
در بیوگرافی پیج اینستاگرامش نوشته بود: «عاشق آن نیست که عشق تکیه‌گاهش باشد. عاشق آن است که وفاداری مرامش باشد.» حمیدرضا لاله، این بیت را به فراتر از یک شعر ساده در شبکه‌های مجازی تبدیل و مفهومش را زندگی کرد. وقتی از پدرش پرسیدم آرزوی پسرش چه بود، گفت: «مهدی همیشه به برادرش می‌گفت دوست دارم به جایی برسم که دیگه نیازی نباشه پدرم کار کنه.» توی خانه مهدی صدایش می‌کردند. مادرش رؤیایی دیده بود و به خاطر ارادتش به امام زمان‌(عج)، همه مهدی صدایش می‌کردند. برای تحقق آرزویش افتاده بود توی کار نرده و نصب حفاظ استیل و سخت کار می‌کرد. گاهی پروژه‌های سنگین از شهرستان می‌گرفت. پدرش تعریف می‌کرد که همین چند‌وقت پیش هم دو ماه از خانه دور و پی کسب درآمد بود. او جلوی در زندان شهید شد. قصه به زندان رسیدنش را پدر از ماجرای دسته‌چک‌ها شروع می‌کند. مدتی می‌شد که پسر جوانش دسته‌چک نداشت و از چک‌های پدرش استفاده می‌کرد. همیشه هم کارگزاری و کارسازی می‌کرد و سر موعد همه پاس می‌شدند. به‌جز یک بار که تبدیل شد به آخرین چک حمیدرضا. از کسی پول طلب داشت که پول‌هایش را پس نداد و از آن طرف چک‌هایش پاس‌نشده ماند. از پدرش شکایت شد و به خاطر چند تومان چک پاس‌نشده، پدر به زندان افتاد. همین شد که یک‌روز حمیدرضا به اتفاق مادرش رفته بود زندان. باید پیگیری کارهای پدر را می‌کرد. سنش کم بود ولی مسئولیت خود را کم نمی‌دید. مادر جلوتر وارد شد و خودش هنوز در ایست بازرسی بود که حادثه اتفاق افتاد. 
پدرش می‌گفت پیکرش سالم بوده و گویی از موج انفجار در همان لحظه به شهادت رسیده است. مادرش که دورتر از محل حادثه بوده، زخمی روی زمین افتاده، می‌گفت: «تصویر شهدا و مجروحانی که روی زمین در اطراف همسرم افتاده بودند هنوز از جلوی چشمش نمی‌رود.» می‌خواست برای آرامش همسرش دعا کنم. پدرش می‌گفت ساختمان زندان زیر پای‌مان لرزیده و اگر سقف ریزش می‌کرد، جمعیتی از زندانی‌ها نیز خون‌شان ریخته می‌شد. تمام این اتفاقات باعث شد حمیدرضا نتواند مثل همیشه کار نذری دهه محرم را دست بگیرد. هر سال محرم، آشپزی‌های هیأت در خانه آنها انجام می‌شد. حمیدرضا پاسپورتش را گرفته بود. پدرش تعریف کرد: «مهدی دوست داشت به سفر برود. از کربلا هم می‌خواست شروع کند. ولی ماه محرم نتوانست کارهای هیأت امام حسین را ول کند و تصمیم گرفت اربعین برود، که نشد.» 
پدر در موردش این‌طور می‌گفت: «پسرم جوانی بود که مثل همسن و سال‌هایش عاشق تفریح و گردش بود. با رفقا می‌رفتند شمال. خانه همدیگر جمع می‌شدند اما همیشه تفریحاتش سالم بود. دوستان خوب دور خود جمع کرده بود.» می‌گفت اهل گیم بوده. به زبان انگلیسی مسلط بوده. وقت ثمر‌دادنش بوده که این‌طور شده. از پرونده گله داشت اما می‌گفت با وجود زخمی که خورده، جنگ او را تغییر داده است. حالا بیشتر پای این نظام است. اگر باز هم جنگ بشود، خودش هم پا به میدان می‌گذارد تا پشت این حکومت باشد و از کشورش دفاع کند. از حالش که پرسیدم، گفت: «سخت است. این‌همه سال بچه بزرگ کرده‌ام که جوانی‌اش را ببینم. توی خانه وجب‌به‌وجب خاطرات پسرم هست. توی خانه خیلی غم هست اما غم‌مان را بیرون از خانه نمی‌بریم. نمی‌خواهیم دشمن شاد‌کن باشیم خدا را شکر. رژیم‌صهیونی نباید فکر کند با این کارها می‌تواند به ما آسیب بزند.» می‌گفت هر‌چیزی هزینه‌ای دارد و شاید هزینه اعتقاد او به دینش، پسرش بود که داده. تعریف کرد: «چیزی که این جنگ به ما داد همبستگی دوباره بود. مدت‌ها بود که اختلافات سیاسی مردم‌مان را از هم جدا کرده بود. من خودم با بعضی از فامیل مسأله داشتم. با بعضی‌ها رفت‌وآمد نداشتم. بعد از این اتفاق همه آنها دورم جمع شدند و چیزی برایم کم‌نگذاشتند.»

برای آینده
قرار بود چهاردهم مرداد امسال، ۲۴ ساله شود. علیرضا قنبری جوانی آرام، مهربان، و اهل خدمت بود که از همان کودکی میل به کمک‌کردن در وجودش ریشه داشت. با مادرش صحبت کردم. او پسرش را این‌طور به ما معرفی کرد: «او نه‌فقط در خانواده که در مسجد، مدرسه و جامعه هم، دنبال خیر‌رساندن به اطرافیان بود.»
می‌گفت بسیاری از اطرافیانش از صبوری، اخلاق نیکو و شوخ‌طبعی بجایش یاد می‌کنند‌؛ شوخی‌هایی که در اوج ناراحتی، لبخند را به لب‌مان می‌آورد. علیرضا مثل اکثر پسرها عاشق فوتبال بود، به‌ویژه دروازه‌بانی. در تحصیل هم موفق بود. دوره‌ راهنمایی و دبیرستان را در مدارس نمونه دولتی گذرانده بود و با رتبه‌ای سه‌رقمی وارد دانشگاه شهید بهشتی شد. اول در رشته‌ عمران مدرک کاردانی گرفت و سپس لیسانس مدیریت فرهنگی را دریافت کرد. مادرش برای آینده‌ او هزار امید و آرزو داشت. هرچند که تا همان موقع هم علیرضا، کم‌کار نبوده است. همزمان با تحصیل، دو سال به‌عنوان معلم پایه سوم و چهارم ابتدایی در دبستان حمزه دوران مشغول کار بود. او فقط درس نمی‌داد. آموزش را فراتر از یک شغل و فرصتی برای تربیت و تأثیرگذاری‌می‌دید. 
علیرضا از همان بچگی فعالیت‌های فرهنگی و اعتقادی داشت. از ۹‌سالگی وارد بسیج مسجد شد. ابتدا آموزش می‌دید، سپس در دوران دبیرستان مربی حلقه نوجوانان شد و این مسیر را تا روزهای پایانی عمرش، در قالب خدمت در سازمان بسیج مستضعفین، ادامه داد.زندگی علیرضا میان کار فرهنگی، عبادت، بازی‌های فوتبال و وقت‌گذرانی با دوستان مسجدی‌اش می‌گذشت. لحظات فراغتش را با بازی‌های رایانه‌ای و موبایلی در کنار رفقایش سپری می‌کرد اما در کنار تمام اینها، هدفی مشخص در دل داشت: پاسدار‌شدن، فدای مردم و کشور و رهبر شدن؛ رؤیایی که نهایتا به آن رسید. 
روز حادثه، علیرضا در محل کار خود در سازمان بسیج مستضعفین حضور داشت. خانواده‌اش روز بعد، از طریق دوستان و همکارانش، از خبر شهادتش آگاه شدند‌. مادرش می‌گفت: «بعد از شهادت زندگی با غرور و افتخار با احساس جای خالی علیرضا ولی همراه ماست و کمک‌رسان‌مان‌است.»
مادر می‌گفت خوشحال است که پس از شهادت او، همه از خوبی‌هایش گفتند. از ادب، اخلاق، مهربانی و ایمانش. کوچک و بزرگ، از اقوام گرفته تا دوستان مسجد، با احترام از این فرزند کم سن‌و‌سال یاد کردند. وقتی از مادرش پرسیدم فکر می‌کند این جنگ با او چه‌کار کرد، این‌طور پاسخ داد: «جسم فرزندم رو گرفت ولی به جاش شهید علیرضا رو بهمون داد با افتخار و عزت.» علیرضا معتقد بود هر مسئولیتی، پیش از هر چیز باید برای رضای خدا باشد. او می‌گفت: «اگر کاری را پذیرفتی، باید درست و دقیق انجامش دهی‌؛ و اگر نمی‌توانی، پس نپذیر.» حالا مادر علیرضا می‌گوید اگر تریبونی داشتم که تمام مردم جهان صدایش را می‌شنیدند می‌گفتم دنیا باید چشم‌ها و گوش‌هایش را روی رنج مظلومان باز کند‌؛ به‌ویژه مظلومانی چون مردم غزه. باید در کنار حقیقت ایستاد، در کنار عدالتی که دیر یا زود، با ظهور موعود، فرا خواهد رسید. 

کنشگر نوجوان جنگ؛ طاها
امتحاناتش را که داد دیگر زمین ننشست. طاها کلاس یازدهم رشته ریاضی است و این ۱۲‌روز هرکاری که از دستش برمی‌آمد انجام داد. طاها می‌گوید: «همیشه به نسل ما برچسب‌های منفی می‌زنند در حالی که به ما مسئولیت نسپرده‌اند.» می‌گوید در زمان دفاع هشت‌ساله‌ مقدس، نوجوان‌های زیادی بر‌حسب نیاز در میدان بودند. حالا اما به حضور ما در وسط میدان جنگ نیازی نیست و حتی اگر دوباره جنگی اتفاق بیفتد ما شانسی برای نقش آفرینی در صحنه‌ نبرد نخواهیم داشت اما باید همه ببینند ما در عرصه‌ فرهنگی داریم کار می‌کنیم. در دوران حمله رژیم‌کودک‌کش سعی می‌کردیم اطلاعات‌مان را بیشتر کنیم. اطرافیان‌مان را آرام کنیم. در فضای مجازی از توییت گرفته تا استوری و پیام، آگاهی جامعه را بالا ببریم. در واقع نوع کنش ما فرق کرده. من دیده‌ام بعضی نوجوان‌هایی را که از بعضی بزرگسال‌ها فعال‌تر بوده‌اند. از همان‌هایی که نسل ما را زیر سؤال می‌برند. 
اولین روزی که متوجه وضعیت جنگی شد، با دوستان همسن و سالش به مسجد محله رفت. همان موقع برای‌شان جلسه توجیهی برگزار شد. بهشان آموزش‌هایی داده شد و به این ترتیب همه اعلام آمادگی کردند. طاها می‌گوید: «اوایل کمی استرس داشتم. نمی‌دانستم جنگ چطور خواهد بود. همیشه تصورم از جنگ، رزم تن‌به‌تن مثل دفاع هشت ساله یا مبارزه با گروه‌های تروریستی بود ولی الان داشت به صورتی دیگر رقم می‌خورد و نمی‌دانستم که باید چه کار کنم.» با این وجود در خانه ننشستند. او و باقی دوست‌های نوجوانش، در جاده‌های ورودی شهر، به نیروهای نظامی در ایست بازرسی کمک می‌کردند. با موتور در شهر گشت می‌زدند و کامیون‌های مشکوک را گزارش می‌دادند. برای‌شان مهم بود که گوش‌به‌فرمان فرمانده‌ها باشند و خودشان را در برابر توصیه‌ها مسئول می‌دانستند. 
طاها می‌گوید: «این ۱۲‌روز، به قدر ۱۲‌سال مرا بزرگ کرد.» اخبار را جدی‌تر دنبال کرده. موقع خرید منزل، حواسش به دور و اطرافش بوده. از کنار چیزی ساده نگذشته.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰