خوشگلی‌های یک ارادت
روایتی از یک عادت عام در شهر مقدس مشهد برای عرض ارادت به ساحت امام رضا‌(ع)

خوشگلی‌های یک ارادت

همیشه یک سر شوخی با خوشگلی عمه به آقا رسول ختم می‌شد! آقا رسول، بقال پیر محل بود که چشم‌هایش درست نمی‌دید! نه این‌که فکر کنید آقا رسول خواستگاری چیزی بود! نه... بنده خدا سن و سالی ازش گذشته بود و خودش زن و بچه داشت و نوه و نتیجه‌هایش چند سالی از عمه بزرگ‌تر بودند.
کد خبر: ۱۵۱۳۰۶۹
نویسنده دکتر رامونا میرحاجیان‌مقدم - گروه هیات
 
البته این ماجرای خوشگلی عمه ‌ما و ربطش به آقا رسول تقصیر خود عمه بود؛ گویا توی بچگی از عمه پرسیده ‌بودند: «خوشگلی‌ا‌ت رو از کجا آوردی؟» عمه هم جواب داده بود:«از آقا رسول خریدم!» از آن به بعد هرجا بحث از زیبایی ظاهری بود، می‌گفتند:«لابد خوشگلی رو از آقا رسول خریده...» این شده ‌بود که منی که آن موقع چهار پنج سال سن داشتم، همیشه کنجکاو بودم بفهمم آقا رسول چطور «خوشگلی» را عرضه و توزیع می‌کند! 
   
اندکی خوشگلی
خنگ نبودم ولی از وقتی یادم می‌آمد آقا رسول را به‌عنوان فروشنده خوشگلی می‌شناختم. در ضمن آن موقع‌ها، سی و اندی سال پیش، این‌طور نبود که سر هر کوچه‌ای مطبی برای خوشگل‌سازی و قالب‌سازی ساخته ‌باشند. نه از کاشت مژه و میکرو خبری بود نه کسی می‌دانست زاویه فک چیست! تغییر رنگ چشم و امثالهم هم به گوش کسی نخورده ‌بود. همه کم و بیش زیبایی دلنشین و هماهنگی در اعضای صورت‌شان داشتند و آدم‌ها با هم متفاوت بودند. اما همان دوران هم مهم بود آدم خوشگل باشد و از شما چه پنهان من خیلی دوست داشتم اندکی خوشگلی از جایی برای خودم فراهم کنم و بقالی آقا رسول می‌توانست رویای من را محقق کند.  آقا رسول یک بقالی کوچک داشت که من زیاد دوستش نداشتم. ترجیح می‌دادم بابا از سوپرمارکت سر محل که تازه باز شده بود خرید کند. هم روشن‌تر بود هم خیلی جذاب بود که خودت بروی و از توی قفسه‌ها هر چی می‌خواهی برداری! اما بابا اصرار داشت از آقا رسول خرید کند! عمه هم همین‌طور. حتی وقتی چیزی نداشت صبر می‌کردند موجود کند، بعد خرید کنند. یک کار جالب دیگر هم می‌کردند، قبل از ورود به مغازه دم در چیزی زیر لب می‌گفتند و وارد می‌شدند. خنده‌دارتر این‌که حتی وقتی بقالی آقا رسول بسته بود هم همین کار را می‌کردند.
   
آقا رسول راهی بیمارستان شد
مامان و بابا هر روز سر کار بودند و من از آن نوه‌های تحفه بودم که یک روز در میان خانه مامان‌بزرگ را به مهدکودک ترجیح می‌داد. یک روز نزدیک ظهر صدای سر‌وصدا توی محله ‌پیچید. یادم رفت بگویم که من و مامان و بابا در یک ساختمان مشترک با عمه و مامان‌بزرگ و بابابزرگ زندگی می‌کردیم. این یعنی صدای سر‌و‌صدا به گوش عمه هم رسیده بود. همه دویدیم دم در. از آنجا که هیچ‌وقت اجازه نداشتم با بچه‌های کوچه بازی کنم این سر و صدا بهترین بهانه برای من بود که از خانه بزنم بیرون. دویدیم توی کوچه و ماشین آمبولانس آمد و آقا رسول را برد. همه برگشتند به خانه‌های‌شان و من هم پشت سر عمه و مامان‌حاجی و بقیه همسایه‌ها راهی خانه شدم. آنها جلو می‌رفتند و تحلیل و بررسی درباره علت وقوع این حادثه ادامه داشت. من حرف‌های‌شان را درست متوجه نمی‌شدم و لجم گرفته ‌بود که راز خوشگلی عمه، وردی که همیشه سرکوچه می‌خواند و بقالی آقا رسول، سر به مهر می‌ماند. اما از طرفی حالا که مغازه آقا رسول بسته بود؛ بابا و عمه برای خرید به آن سوپرمارکت جذاب می‌رفتند و من بین قفسه‌های خوراکی می‌چرخیدم. دل خودم را خوش کردم به گشت وگذار درمیان قفسه‌های رنگارنگ اما انگار چیزی دردرون من فروریخت.خلائی که با هیچ‌چیز پرنمی‌شد.به خانه رسیدیم، تا در رابستیم بغض من ترکید.عمه و مامان‌بزرگ چپ‌چپ نگاهم کردند. عمه دستی به سرم کشید و گفت: «آقا رسول حالش زود خوب می‌شود.» مامان‌بزرگ هم گفت: «قربان آن چشم‌های قشنگت!نگران آقارسولی؟» عمه خندیدوخواست سربه‌سرم بگذارد:«نکند دل‌نگران شکلات‌های آقا رسولی؟ وقتی حالش خوب شد می‌گم دو‌تا دوتا بهت شکلات بده تا جبران بشه.» می‌خواستم بگویم من فقط مشتری خوشگلی آقا رسولم؛ اما نشد. 
   
آن ورد مرموز!
عصر که بابا آمد من تند‌تند ماجرای صبح را برایش تعریف کردم. بابا هم انگار که اصلا نمی‌داند جریان چیست، گوش کرد و قربان‌صدقه بچه‌اش رفت و به قصد خرید از آن سوپر بزرگ از خانه خارج شدیم. حالا که مغازه آقا رسول بسته بود سوپر شیک شلوغ‌تر از همیشه شده بود. بین قفسه‌ها چرخیدیم. ناگهان رو به بابا گفتم: «به نظرت اینجا هم خوشگلی داره؟» بابا فکر کرد منظورم این است که اینجا زیباست و پاسخ داد: «بله سوپر خوشگل و مجهزیه.» نا‌امید شده ‌بودم که بتوانم راز آن وردها و خرید و فروش خوشگلی را کشف کنم.
در راه آقای سهرابی همسایه دیوار به دیوارمان را دیدیم. جلوی مغازه آقا رسول ایستاده ‌بود و زیرلب چیزی می‌گفت. چشمش که به بابا افتاد چاق‌سلامتی گرمی کرد و مشغول به صحبت شدند. انگار آن ورد مرموز همه‌گیر شده بود، البته قبل‌ترها هم چند نفر را دیده بودم که همانجا پشت به مغازه می‌ایستند و چیزی می‌گویند؛ دست‌شان را روی سینه می‌گذارند و سر خم می‌کنند. انگار با یکی که وجود دارد اما من نمی‌بینمش حرف می‌زنند. حتی یک‌بار دیده ‌بودم بعد از گفتن آن ورد، چشم‌های عمه اشکی شده ‌بود. جالب اینجا بود که آن طرف کوچه هیچی نبود جز چندخانه معمولی مثل همه خانه‌ها. به این نتیجه رسیده‌بودم که این ورد مرموز باید ربطی به خوشگلی هم داشته باشد واین نظریه باحرف آقای سهرابی کامل شد.«فکر می‌کنی پسرش آن معجون را بلد باشه؟»
و این کلمه «معجون!» خود خودش بود. راز خوشگلی عمه، آن وردی که باید جلوی مغازه می‌خواندند! این‌که، همه آن مغازه فسقلی تاریک و کهنه را به سوپر مجهز سرکوچه ترجیح می‌دادند! همه‌اش به آن معجون برمی‌گشت و حالا دیگر معجونی در کار نبود تا من را هم خوشگل کند!

معجون خوشگلی
تا از آقای سهرابی جدا شدیم، دیگر طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. این بار واضح و مبرهن با شرح و بسط مفصل توضیح دادم مشکلم چیست؛ این‌که دیگر جایی نیست تا از آن معجون بخرم و خوشگل شوم. هر چه بیشتر توضیح می‌دادم چشم‌های بابا گردتر می‌شد و لبخندش بیشتر. بابا دستم را گرفت و کنار سکوی کوچه نشستیم و ماجرای خوشگلی عمه را گفت. گفت چون همه‌چیز را از بقالی آقا رسول می‌خریدیم عمه وقتی بچه بوده می‌گفته خوشگلی‌اش را از آقا رسول خریده و این هیچ ربطی به خوشگلی واقعی عمه ندارد. بعد از من پرسید به نظرم کی از همه قشنگ‌تره و من فهرستی از مامان و خودش و عمه و مامان‌بزرگ‌ها و بابابزرگ‌ها و دوستان و‌... ارائه دادم و البته تاکید کردم فلانی و بهمانی هیچ خوشگلی ندارند. بهش گفتم به نظرم امام‌ها هم خیلی خوشگل بودند. بابا قدری فکر کرد، هم‌زمان هم می‌خندید و دست آخر برایم این حدیث امام علی(ع) را خواند: الجَمالُ الظّاهِرُ حُسْنُ الصُّورةِ، الجَمالُ الباطِنُ حُسنُ السَّریرَة (زیبایى ظاهری، زیبایی صورت است و زیبایی درونی، نیکی درونی است.) و تفسیرش کرد و توضیح داد آدم چطور می‌تواند با نهان زیبا، خوشگل به‌نظر بیاید. از بخشش و دوستی گفت و بدی فتنه و آزار. بعد هم گفت آن معجون که آقا رسول می‌سازد یک شربت است؛ شربت سکنجبین که از نبات تبرک و نذری مردم می‌سازد. این کار را به شکرانه آن می‌کند که مغازه‌اش رو به حرم حضرت رضا(ع) است و هرکسی از مغازه‌اش خارج می‌شود، می‌تواند رو به حضرت سلام دهد. بعد آن طرف کوچه را نشانم داد و گفت اگر یک خط فرضی راست را دنبال کنی مستقیم می‌رسد به حرم امام رضا(ع). گفت که یک‌بار کسی شفا گرفته و شکلات و شربت پخش کرده و از آن به بعد در پیشخوان آقا رسول محلی برای خیرات و نذورات در‌نظر گرفتند و ادامه داد که این شکلات‌ها هم از همان محل نذری و خیرات مردم است. و من حالا واقعا دلم برای آقا رسول و برای شکلات‌های نذری‌اش تنگ شد و خدا را شکر این دلتنگی زیاد طول نکشید و آقا رسول برگشت. از آن سال به بعد من هم یاد گرفتم مثل تمام مشهدی‌ها از هرجا ومکان رو به گنبد طلایی‌ حضرت رضا(ع) سلام دهم. چه از در مغازه آقا رسول که مستقیم به حرم می‌رسید چه از کوچه‌ و خیابان‌های دیگر مشهد‌الرضا(ع).
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰