لذت خادمی حضرت سلطان
روایتی از خدمتگزاری در حرم مطهر رضوی؛ از چایخانه حضرتی تا راندن صندلی چرخ‌دار

لذت خادمی حضرت سلطان

لباس سبز و نشان چایخانه را آستان داد و پیراهن یقه‌دیپلمات و شلوار و کفش همگی مشکی را خودمان خریدیم، برای نوکری در چایخانه. نوبت‌مان سه روز بیشتر نبود و ۱۲۵مرد بودیم از سراسر ایران برای شش شیفت یک‌ونیم‌ساعته که دوگروه شدیم و سهم هرکدام‌مان شد یک‌ونیم ساعت چایخانه‌داری در سه روز متوالی.
کد خبر: ۱۵۱۴۷۲۴
 
شکر و چای و لیمو و یخ و وسایل شست‌وشو از ما بود و استکان و سینی و قوری و سماورهای بزرگ و تانکر و شعله از آستان. قرار به نوکری در خانه کسی بود که بزرگ‌ترین، مقدس‌ترین و مهربان‌ترین مرد ایران بود در شرق جغرافیایی کشور و نوکران برای رفتن به آستان، باید که به هر نحو تا تهران می‌آمدند و بعد سوار قطار می‌شدند چون هم به‌دلیل جنگ تحمیلی، پروازها تق‌ولق بود و هم امکان مالی سفر هوایی برای این‌همه آدم، نزدیک به غیرممکن.نوکران که به مشهد رسیدند، ادب اول تشرف و بند نخست آیین نوکری را در پاکیزگی تن و پوشیدن نوجامه‌های اتوکشیده مراعات کردند و جملگی مشرف شدند به آستان حضرت سلطان خراسان به پابوسی و اذن خواستن به نوکری.
   
۲ نوبت یک‌ونیم ساعته
یکی از چهار چایخانه‌ حضرت‌رضا(ع) که اخیرا در صحن امام‌حسن‌مجتبی(ع) افتتاح شده بود، به قدر دو نوبت یک‌ونیم ساعته مال ما بود و ناگفته پیداست که فرصت‌هایی به این مطلایی، مثل ابر بهار زودگذر و دیردسترسند.
وقتی که سهم من، فرصت لمس استکان‌های حضرتی، به شستن و خشک‌کردن شد، فکر کردم چه خوش نوشته‌اند پیشانی این نوبت از تشرفم را که ماهش ماه عزا و خدمتش خدمت سقایی است و نوکری‌اش به شست‌وشو‌. چه نیک‌اقبال است آن پیشکار که در نوکری دستش به آب حرم تر شود. لابد این بخت او را یار است که دست از خیلی پلیدی‌ها به همان زمزم جوشان و جاری و مدام حرم بشوید که گفته‌اند «غسال و غُساله هم در حین غسل پاک می‌شوند به قاعده فقهی تبعیت».
راستش هم این است که شیطان رجیم حتی در لابه‌لای آن فیض عظیم هم دست‌بردار نبود و «وسوسه» می‌کاشت در دلم که «چای‌دادن خدمت لازمی نیست؛ امام‌رضاجانت کاری به ‌تو بسپارد که به یک دردی بخورد!»
ذهنم درگیر این وسوسه و دستم مشغول رقص در تلاطم آب‌های جاری و پرزور شست‌وشو در کرانه‌ دریای هشتم از بحار عصمت و طهارت بود که خبر آمد هرکس بخواهد می‌تواند بعد از نوبت چایخانه بماند و ویلچر براند در اقیانوس صحن پیامبراعظم(ص). با این قلم آخر، کار از شگفتی و شگرفی گذشت و بینی آن ابلیس رانده‌شده، مثل هربار به خاک مالیده شد. 
   
۳ ساعت ویلچربه‌دست
مثل هربار که ارباب کرم، پیمانه را پر می‌دهد و نگاه به مال ناچیز و بضاعت مزجات مضطرین قحطی‌زده‌ی با دست ‌خالی آمده نمی‌کند، از آنجا که هیچ گمانش را نمی‌بردیم و هیچ لیاقتی برایش نداشتیم، باران لطف بی‌قراری باریده بود و حالا دم غروب، سه ساعت ویلچربه‌دست مجال مهیا بود به رساندن زوار عاشق به حضرت معشوق. رئیس بخش ویلچرخانه قبل از تحویل صندلی‌های شماره‌خورده چرخ‌دار، گوشزد کرد که «یکم: دریافت خدمت ویلچر، سن‌وسال و پیر و جوان و علیل و سالم ندارد.گیریم یکی دلش‌خواسته درخانه امامش سواره برودخدمت حضرت.شمامسئول تاییدصلاحیت زائربرای استفاده‌کردن یا نکردن از خدمتی که منتش را کشیده‌اید تا نصیب‌تان شود نیستید.هرکس که خدمت خواست، بی‌منت و اما و اگر، با روی گشاده و مراعات تمام حرمت و ادب و احترام، فقط می‌گویید چشم. دوم: در زمان خدمت، مستحب‌ترین ذکر، با چشمان شما انجام می‌شود نه با لب و دندان و زبان‌تان! یعنی باید عین عقاب چشم بچرخانید بین زوار برای شناسایی و شکار زائری که کم‌توان و درعین‌حال شاید رویش نشود درخواست تردد با صندلی چرخ‌دار کند و شما باید خدمت را پیش بکشید برایش. پس حواس‌تان به‌جای ذکر و تسبیح و دعا، به زوار آقا باشد و تمام سه ساعت را از ذکر لسان بزنید و بر ذکر عملی بیفزایید که وقتی سه ساعت‌تان تمام شد و اسباب عاریه‌ای خدمت را برگرداندید، حس کم‌کاری در نوکری نداشته باشید.»
   
از مبدا باب‌الجواد
ولیچر شماره ۴۷۵ و روپوش شماره ۱۶۷ را که از ویلچرخانه تحویل گرفتم، گفتند «می‌روی دم باب‌الجواد(ع) می‌ایستی به انتظار مسافر». داشتم بال درمی‌آوردم. امام کاری به ‌من سپرده بود و باید سه ساعت تمام که در اثنایش وقت اذان مغرب هم فرامی‌رسید، از مبدا باب‌الجواد(ع) به هر مقصد که زائر بفرماید، صندلی چرخ‌دار هل بدهم و دل‌هایی که نمی‌شناختم را به حلقه‌ زلف دلداری که می‌شناختیم می‌رساندم. بازار مسافر قبل اذان و بعد نماز سکه بود و از هندی و عراقی گرفته تا مشهدی و ترک و لر و از کودک و پیر گرفته تا معلول ذهنی سوار صندلی‌ام شدند و از قضا یکی دو همشهری بین‌شان بود که مثل الباقی مسافران، سؤال اول‌شان این بود «ازکی تاحالا خادمی؟» وسؤال دوم این‌که «کی به کی است نوبت خادمیت؟» و سؤال سوم راجع به «شهر و شغل» و بعد اینها راجع به این‌که «چطورمی‌شود خادم شد؟»و من از بس در بهت نعمتی که بی‌حساب روزیم شده بود غرقه بودم که فقط توانسته بودم بگویم: «نوبت نوکری من سالی و ماهی نیست. افسارم دست آقایی است که دارم می‌برمت زیارتش. هربار که اراده کند، با سر می‌آیم سر نوکریم و دعا کنید یاد بگیرم روش نوکری را و حق ارباب و مهمان‌هایش را مراعات کنم ... .»

فیش غذای حضرتی برای «مارال» از تبریز
روز دوم چایخانه،یکی یک برات غذاخوری حضرت درصحن غدیر به‌ مادادند.قضا راآن‌روزِ نوبت ویلچررانی‌ا‌م مدام مسیرم به صحن غدیر افتاد و از همان لحظه که برات غذا راامین گذاشت درجیب روپوش چایخانه‌ام که من مجبور نشوم دستکش‌های لاستیکی آغشته به وایتکس و مایع ظرفشویی را بکنم، نیت کرده بودم فیش مال اولین زائری باشد که از من بپرسد «چطور می‌توانم غذای حضرتی بگیرم؟» بس‌که دیروز این سؤال را پرسیده بودند از من. آن‌روز مدام ویلچر راندم و راندم و از پیامبراعظم(ص) به کوثر و آزادی و انقلاب و طبرسی و غدیر و جمهوری رفتم و چرخیدم و چرخیدم و حتی اذان شد و تراکم مسافر از جلوی درهای ورودی به صفوف جماعت بود وازهردری سخنی به میان می‌آمدو ازفیش غذای حضرتی هیچ سؤال نشد که نشد.
غروب بود و ساعت به ۹ شب که مهلت استفاده از فیش به پایان می‌رسید نزدیک و نزدیک‌تر شد و انگار امام(ع) به زوارش سپرده بود که «هیچ راجع به فیش غذا با این نوکرم سخن نکنید!» تراکم تردد، بعد از نماز کمتر شد و منتظر ایستاده بودم دم در باب‌الجواد(ع) و داشتم به خودم نهیب می‌زدم که «تو چه نوکری هستی که انتظار داری مهمان اربابت از تو چیزی بخواهد. نوکر کاردرست کسی است که چشم مهمان خواندن بلد باشد. همان‌طورکه دیروز، رئیس ویلچرخانه‌ حضرت گفت.»
غرق در همین یکی‌به‌دوها با خودم، دخترکی با برادر یکی دو سال از خودش بزرگ‌تر و پدرش بیرون آمدند از اتاق بازرسی مردانه و ایستادند کنار من و صندلی چرخ‌دارم به انتظار مادر خانواده. دخترک شیرین‌زبان که شاید تا آن‌روز یک ویلچر را از نزدیک لمس نکرده بود، خجول و خرامان، نزدیک‌تر آمد به وارسی چرخ و میله و ترمز صندلی و مدام یک چشمش به من بود که ببیند اخم می‌کنم‌یا نه. شکلک دوم را که برایش درآوردم یخش آب شد و برادرش را هم به ماجراجویی و انگولک کشف جدیدش فراخواند و تا مادرشان از صف بازرسی زنانه بیرون بیاید، جفت‌شان سوار صندلیم داشتند کیف دنیا را می‌کردند. مادرشان آمد و رضا به پایین‌آمدن نشدند و مقصدشان صحن گوهرشاد بود؛ خانواده‌ای چهارنفره که همین دم غروبی، از تبریز رسیده بودند و «مارال» دخترشان، سفراولی مشهد بود.
از صحن قدس که داشتیم می‌رفتیم داخل، دست بردم از جیب جلیقه‌ام فیش غذا را که گرمی هوای مشهد و عرق تنم، حسابی خیسش کرده بود درآوردم و گرفتم سمت پدر خانواده: «شام امشب را مهمان آقا هستید.» خندید و من شاد شدم که کام «مارال» در سفر اولش به مشهد با غذای حضرت باز شد ... . شب سوم، وقتی برگشتم به ویلچرخانه جنب باب‌الرضا(ع) و روپوش و صندلی چرخ‌دار عاریتی را عودت دادم و دوباره شدم هم‌شکل هزارهزار زائری که در صحن از هر سو داشتند سمت امام می‌رفتند، فکر کردم «از لذت نوکری، بی‌خبران غافلند ... .»
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰