اما ناگهان، صدایی از عمق وجود، گوشخراشتر از هر فریادی، در سرم پیچید: «چرا؟». چرا باید همان مسیری را رفت که همه رفتهاند؟ چرا باید همان فکری را کرد که همه میکنند؟ مگر ما نسخهای کپیشده از دیگرانیم؟ این «چرا» نه از سر عناد بود، نه از سر نافرمانی؛ «چرا»یی بود از جنس بیداری، از جنس آغاز یک مطالبهگری عمیق. مطالبهای برای بازپسگیری قلمرو خودمان، برای نوشتن داستان زندگی با مرکب انتخابهایمان.
هدف زندگی، آن نقطه روشن در انتهای تونل نیست که کسی آن را برایت ترسیم کرده باشد. هدف، گنجینهای است که در عمق وجود هرکدام از ما پنهان شده. کشفش، نه با دنبال کردن نقشههای تکراری، که با شورش علیه آنها آغاز میشود. با شکستن قالبهایی که ما را به اجبار در خود جای دادهاند. اینجاست که «ندای درون» به یک «فریاد رهایی» تبدیلمیشود.
پس دیگر به دنبال سرنخهای بیرونی نگرد. دوربین را بچرخان و لنز را روی خودت زوم کن. هر «چرا»یی که در ذهنت جرقه میزند، قدمی است به سمت خودشناسی، به سمت شفاف شدن مقصود واقعیات. هدف، نه یک مقصد ثابت، که خود این «مسیر اکتشاف» است. مسیری که در آن، تو خالق قواعدی، نه صرفا دنبالکننده. بگذار نقشه راهت را با رنگینکمان انتخابهایت رنگآمیزی کنی. این همان مقصود پنهان است.