شهید سرهنگ غلامرضا وحدانیمقدم، با آن قلب بیکینه و دستان یاریگرش. ستوان دوم محمدرضا رحیمی، با آن شجاعت مثالزدنی و عشق به میهن. استواردوم حسن تولی، با آن روحیه استوار و ایمان راسخش. شهید گروهبانیکم محمد نوروزی، جوانی که عشق به خدمت، رهایش نکرد و سرباز هادی رویایی، با آن امید به فردای روشن وطن.
اینان، تنها پنج نام نیستند؛ پنج قصه عشقاند، پنج جلوه از فداکاری.
آنها در سختترین شرایط، با کمترین امکانات، ایستادند تا مبادا ذرهای احساس ناامنی، آرامش را از مردم این دیار برباید.
و اکنون، آسمان ایرانشهر، میزبان پنج ستاره جدید شده است؛ ستارههایی که همیشه خواهند درخشید تا راه را به ما نشان دهند، راه غیرت، راه شرافت، راه عشق به این سرزمین.
پشت این لباس سبز، مردی است که شب را به صبح میدوزد، نه با نخ، که با چشمهای بیدارش پشت این سکوت شهر، نفسی هست که میکشد تا آرامش را به ریههای این خاک برساند.
او پلیس است...
از جان خود میگذرد تا جان تو در امان باشد. از خانواده خود دور میماند تا خانواده تو آسوده بخوابند، با کمترین حقوق، بزرگترین فداکاریها رامیکند.با کهنهترین تجهیزات، دربرابر جدیدترین خطرهامیایستد.او رامیبینی؛آنکه در سرمای زمستان و گرمای تابستان، در گردباد و کولاک، ایستاده است. پایش میلغزد اما ایمانش نه. جسمش خسته میشود اما ارادهاش هرگز.
و چه مظلوم است… وقتی از کنارش میگذری و صدایش میزنی. وقتی در امنیت او زندگی میکنی و فراموشش میکنی. وقتی شهید میشود و برای چند روز، در اخبار نامش میدرخشد و سپس، باز فراموشی…
او سبزی است که همیشه سبز میماند، سبز ایمان، سبز فداکاری، سبز ایستادگی. او پاسدار این خانه است، پاسدار ناموس این سرزمین. بیایید امروز، فقط یک بار، برای این سبزِ ایستاده دعا کنیم. برای سلامتیاش، برای عزتش، برای خانواده صبورش. برای آنکه بداند، اگرچه ما گاهی فراموشکاریم، ولی دلمان میداند که وطنمان را مدیون سایه امنیت او هستیم.
یادشان گرامی، راهشان پررهرو و همیشه در قلبمان زنده باد؛ یاد این ناجیان گمنامِ ما.