ناگهان دامان عبای ترا می بینم
از در
ردّ می شود
اما بوی تو باقی ست
☆☆☆
چشم باز می کنم از خواب
می ببنمت بناگاه
از روُیا جاری می شوی
در بیداری ی پنجره رو به آسمان
دستانت را بر قلبم می گذاری
صد چشمه یقین می جوشد از دلم
می گویند نیستی
' آری تو نیز یک کهکشان نیستی هستی
بنام نامی عبد
☆☆☆☆☆
و یک آسمان هستستان سرمستانی
که روشنایی ات را
ای فررند علی
زاده فاطمه
بازمانده حسین
به آفتاب
آب
به نارنج بن ها و یاس ها
به شکوفه ها '
امید
فردا
و به ما می بخشی
اکنون در سرزمین سرفرازی ما
چگونه می شود نباشی
تو دیگر شاهد ابدی هستی میان ما
وقتی عطر تو همین حالا
اینجا
دلتنگی سینه ما را
باز می کند
پرنده دل را
پرواز می دهد
در هوای خدا
هوای خانه کوچک ما را
سرزمین بزرگ ما
زمین منتظر ما را
تازه و دلباز می کند
چگونه می شود نباشی .؟
تو یک کهکشان هستی هستی
در هر نبرد با نیست انگاری
تو گواه و حجت مایی
سید حسن
نصرالله