هاسویی که ۲۱ سالگیاش را با صدا و جنگ و خمپاره گذراند.دوران ۳۰ سالگی بیشتر از هر چیزی گرفتار بیمارستان اعصاب و روان بود اما روزهای ۶۴ سالگیاش را در آرامترین حالت ممکن زندگی میکند. مردی که مدت حضورش در جنگی که داوطلبش شده بود، به بیشتر از پنج ماه نکشید و مجروح شد؛ یک مجروح اعصاب و روان ۷۰ درصدی.
فاصله زیادی بین در ورودی حیاط تا واحد طبقه همکف نیست؛ واحدی که نورش کم است اما هرچه باشد، از بیمارستان اعصاب و روانی که سالهای زیادی از زندگیاش را آنجا گذرانده، بهتر است. این خانه حیاط باصفایی دارد. خانهای که میزش پر از کلوچه لاهیجان و گردو تازه و انگور سبز است، چراکه این خانه، «پارکوهی» را دارد؛ خواهری که زندگیاش را وقف برادر جانبازش، هاسو کرده است. خواهری که لباس برادرش را مرتب میکند که در عکسها خوب بیفتد؛ سؤالهایمان را شمرده شمرده برایش تکرار میکند. دستش را میگیرد و برای پاسخ دادن، دلگرمش میکند.
اینجا وطن ماست
فکرش را نمیکردیم معاشرتمان با خواهر هاسو اینگونه آغاز شود یا این که سؤال «آیا شما ایران به دنیا آمدهاید؟» برایش ناخوشایند باشد. پارکوهی، خواهر هاسو، سینی چای را به سمتمان میگیرد و با کمی دلخوری میگوید: «معلوم است که ایرانی هستیم. ما مال اینجا هستیم؛ ما اینجا تاریخ داریم. پدر و مادرمان، حتی پدربزرگ و مادربزرگمان در ایران به دنیا آمدهاند.» انتظار نداشت با چنین سؤالی روبهرو شود. با این حال ادامه میدهد: «هاسو دانشآموز برتر رشته تجربی بود. در حال تحصیل بود که جنگ شد؛ برای همین هم نصفنیمه درس را رها کرد و به جبهه رفت.» پارکوهی میگوید قرار بود هاسو دکتر شود؛ درسش را بخواند، ازدواج کند، لباس دامادی بپوشد و سر و سامان بگیرد اما جنگ، همه معادلاتشان را بر هم ریخت و فکر و دل هاسو را به جبهه برد.»
خواهر هاسو ظرف کلوچه را سمتمان میگیرد و میگوید: «هیچوقت خودمان را متفاوت از سایر مردم این کشور ندانستیم؛ البته کسی هم این احساس را به ما نداده است.»
سرمایی که هنوز در تنش مانده
اسم کردستان که میآید، هاسو سکوتش را میشکند؛ با دو دستش، شانههایش را میگیرد و خودش را میلرزاند. میخواهد به ما بفهماند که چه روزهایی را گذرانده است: «سرد بود؛ خیلی سرد؛ خیلی خیلی سرد!» انگار سرما و کولاک پاییز و زمستان کردستان، هنوز در استخوانش هست و ریشه کرده که آنقدر تکرارش میکند. هاسو در جبهه پیرانشهر کردستان، پزشکیار بوده و به مجروحان رسیدگی میکرده؛ مجروحانی که علاوه بر درد جراحت، از سرمای کوهستانی گذشته بودند تا به هاسو برسند برای درمان. خواهر هاسو، ما را میبرد به سال ۶۱؛ همان روزهایی که برادر ۲۱سالهاش تصمیم میگیرد به جبهه برود: «هیچ مخالفتی نداشتیم؛ نه ما و نه پدر و مادرمان. یک جانباز مسلمان چرا به جبهه رفت؟ هاسو هم به همان دلیل رفت.» میگوید همان روزها هم به هاسو گفته که میخواهد او را همراهی کند اما انگار وظیفهاش برای روزهای بعد از جنگ بوده؛ برای روزهایی که برادرش بیشتر از هر وقت دیگری به او نیاز دارد. هاسو هنوز هم صدای شکستن سکوت کوهستانهای پیرانشهر را خوب به یاد دارد: «صدای ناگهانی انفجار، هنوز هم توی خوابهایم هست؛ هنوز هم مجروحان را در برف و سرما با خودم جابهجا میکنم.» در فکر و خیالاتش، گاهی از تپه بالا میبرد و گاهی خودش را میرساند به پایینترین نقطه تپه؛ میرود که کمک حال رزمندههایی باشد که تیر و ترکش خوردهاند.
و عملیات والفجر۲
از ۲۹ تیرماه سال ۶۲ تا امروز، خیلی گذشته است اما هاسو هنوز همان آدم سابق است؛ هنوز حرف از والفجر۲ که میشود، چشمهایش برق میزند و صدایش کمی نامفهومتر، اما بالاتر میرود. عملیاتی که اتفاقات متعددی را رقم زد؛ پادگان حاجعمران آزاد شد. نیروهای ایرانی بر شهر چومان مصطفی عراق مسلط شدند. تردد دشمنان به ایران محدود شد؛ بخش چشمگیری از مهمات بعثیها منهدم شد و غنایم و اسیرهای زیادی گرفتیم. عملیاتی که ۱۶ گردان از سپاه و شش گردان پیاده و یک گردان مکانیزه از ارتش آن را پیش بردند و هوانیروز هم پشتیبانیشان کرد و خب یکی از پزشکیاران این عملیات، هاسو بوده؛ پزشکیار جوان عملیات که در منطقه حاج عمران درگیر موج یکی از خمپارههایی شد که سربازان رژیم بعث از بالای تپه، به نزدیکیشان شلیک کردند. حالا از مجروحشدن هاسو، ۴۲ سال میگذرد. جوان رعنای ۲۱ ساله آن روزها که شوق پزشکشدن داشت، هنوز ایستاده و سربلند است اما کمحرفتر از آن روزها و شاید بیرویاتر از آنوقتها. خطاب که قرارش میدهیم، با دقت گوش میکند تا درستترین جواب را بدهد؛ صدایش راصاف میکند وبرایمان ازاین روزهایش میگوید:«تلویزیون میبینم؛ موزیک گوش میکنم. درحیاط خانه قدم میزنم.»کمی مکث میکند تا ازدیگر تفریحاتش بگویداما چیزخاصی به ذهنش نمیرسد؛ صدایش را پایینتر میآورد و دوباره به تلویزیون اشاره میکند. هاسوی پزشکیار روزهای جنگ، هاسویی که پرتلاطمترین اتفاقات را در زندگیاش تجربه کرده، حالا آرام است و پرهیجانترین فعالیتش، تماشای تلویزیون و گوش کردن اخبار است.
هیچجا خانه نمیشود
۱۸سال، زمان کمی نیست؛ سالهایی از پرفروغترین روزهای جوانی که هاسو آن را در بیمارستان اعصاب و روان گذرانده است. انگار که آن سالهای اول مجروحیتش، مثل امروز، هوشیار و آگاه نبوده است. به تجویز پزشکان، روزی ۳۷ دانه قرص میخورده اما باز هم صدایش کل بیمارستان را برمیداشته است. صدای خشم و پرخاشش. صدای ترس و توهمش! که شاید کسی میخواهد او را بکشد؛ میخواهد به او ضربه بزند. در همه آن ۱۸سال، خواهرش، همیشگیترین ملاقاتکننده هاسو بوده است: «هم با هماتاقیهایش دوست شده بودم، هم با خانوادههایشان؛ با همسران و مادران و خواهرانی شبیه به خودم.» انگار فقط آنها که همدردش بودند، حرفش را میفهمیدند. میگوید رازهایی بینشان بود که کسی دیگر آن را نمیفهمد: «واژه سخت برای من و شما شبیه به همدیگر نیست اما بین من و خانواده آنها، تقریبا معنایی یکسان داشت. شرایط سختی بود؛ خیلی سخت.» تعریف میکند وقتی پایش را در بیمارستان میگذاشت، هماتاقیهای هاسو دورهاش میکردند: «خواهر هاسو، دست خالی که نیامدی؟!» انگار خواهر هاسو، خواهر همهشان بود؛ برایشان میوه و سیگار میبرد: «آدمهایی بودند که تنها دلخوشیشان این بود که من برسم و برایشان وسیله ببرم.» سیوچند سال از حمله رژیم صدام به خاک ایران میگذرد اما جنگ تا همین یکیدو سال پیش، برای هاسو تمام نشده بود و تصویر و صدای صدام، کابوس بیپایان شب و روزش بود. پارکوهی، خواهر هاسو، از بیقراری و آشفتگی برادرش تا همین چند سال پیش میگوید: «هیچ قرص و داروی آرامبخشی کارساز نبود. مدام راه میرفت و فریاد میزد که صدام میخواهد من را بکشد!» هاسویی که در واقعیت، برای صدام رجز میخواند و به جنگش رفته بود اما حالا روان او را به هم ریخته بود. باور نمیکرد جنگ تمام شده، آن سوز و سرما، صداهای مهیب و آن کابوس از دست رفتن خاک تمام شده است. انگار فراموش کرده بود که یک وجب از خاک را ندادیم و صدامی دیگر وجود ندارد.
شما فراموششدنی نیستید
در همه این ۴۲ سال، آدمهای زیادی به دیدن خانواده کشیش دانیالیان آمدهاند؛ از شهردار و استاندار تا رئیسجمهور و معاونانش اما این روزهایشان، به سکوت و یکنواختی بیشتری میگذرد؛ تنها حمایتی که از هاسو و خواهر و برادرش میشود، همان حقوقی است که ماه به ماه برایش واریز میشود: «راستش را بخواهید، دلم میخواهد رهبر انقلاب به خانهمان بیاید و از نزدیک ایشان را ببینیم.» اما این روزها، حامی همیشگیشان بنیاد مردمی انصارالانصار است؛ بنیادی که هدفش نه با بنیاد شهید یکی است و نه موازیکاری با کمیته امداد میکند. موضوعی که علیاکبر پورقناد، مدیرعامل بنیاد انصارالانصار بر آن تاکید دارد و از قول و قراری که بین خودشان و خدای خودشان گذاشتهاند، میگوید. آنها با سر زدن به خانوادههای شهدا و جانبازان و رزمندههای هشت سال دفاع مقدس، نمیگذارند غبار فراموشی بر پیکر بازنشستههای جنگ بنشیند؛ حسی که در وجود هاسو و خواهرش پررنگ است و احساس نادیده شدن ندارند: «بچههای بنیاد انصارالانصار، همیشه به ما سر میزنند؛ وقت سال نوی میلادی، وقت گرما و سرما. حتی بچههای بنیاد، شبیه به اعضای یک خانواده، در جنگ ۱۲روزه هم پیگیر حال و احوال ما و هاسو بودند.» چیزی شبیه اعضای یک خانواده.