روایت لباس‌ها
چندخطی پیرامون این‌که ما در آنچه می‌پوشیم، پنهان شده‌ایم!

روایت لباس‌ها

هنوز کاملا اندازه‌ام نیست؛ فکر می‌کنم همه شما چنین تجربه‌ای داشته باشید. از قد آستینش که بگذریم، هیچ‌وقت نشد با عرض شانه‌اش ارتباط برقرار کنم! تازه این‌حرف را کسی دارد می‌زند که تقریبا در هر صفی از روبه‌رو دیده می‌شود؛ یعنی چنان‌چه شما یک صف چهل‌نفره را در نظر بگیرید و بروید چشم‌در‌چشم نفر اول صف بایستید، احتمالا خواهید دید که دو‌سه‌نفری، سر از سرها بیرون زده‌اند.
کد خبر: ۱۵۲۰۸۸۷
نویسنده سید سپهر جمعه‌زاده - نوجوانه
 
از آن دو‌سه نفر اگر اولی من نباشم، گمان می‌کنم جایگاه نفر دوم را با اختلاف از آن خودم خواهم کرد! این مَثل را زدم که حساب کار دست‌تان بیاید و گمان نکنید با آدم نحیف‌اندام یا متوسط‌القامه‌ای روبه‌رو هستید. کَلا! هرگز چنین نیست.  آن لباس که از آن سخن می‌گویم رخت ورزش من بود. یادم است عصر یک روز پاییزی که آسمان اشک داشت، مادرم دستم را گرفت و رفتیم پاساژ اسلامی. به‌قول طلبه‌ها، البته «اسلامی» به حمل اولی ذاتی نه به حمل شایع صناعی! از لسان ادبا، کلمه اسلامی نقش مضاف‌الیه را در آن عبارت بازی می‌کرد نه صفت! و به بیان ساده‌تر، آن پاساژ فقط اسمش اسلامی بود و هیچ نسبت معناداری با مفهوم اسلام برقرار نکرده بود. چه از حیث معماری، چه از جهت اجناس مورد معامله و چه از نظر قیمت! این مورد سوم البته هزار بار مهم‌تر از هر دو مورد قبلی‌ست. به‌هرحال من و مادرم وارد آن بنای قدیمی شدیم. مفهوم «خرید با مادر» فرسنگ‌ها با مفهوم خرید وقتی با واژه پدر همراه می‌شود تفاوت دارد. با پدر ما با یک اتفاق لحظه‌ای روبه‌رو هستیم، یعنی می‌رویم می‌خریم و می‌آییم اما از خرید با مادر خبر از یک رخداد کاملا تدریجی، فرسایشی و نفسگیر می‌دهد. خرید با مادر مثل فتح قله دماوند است. آهسته، پیوسته و غیرقابل پیش‌بینی اما با پدر چیزی شبیه به سقوط آزاد از برج میلاد است. آنی، در لحظه، سریع و با آدرنالینی بالا!
آن‌روز هم همین معنا در مورد خرید با مادر، تفسیر شد. تا عصر با حضرتش برنامه بازدید از تمامی غرف و خلل و فرج پاساژ را داشتیم. با ضریب دقت بالایی می‌توانم بگویم هیچ مغازه یا فروشنده‌ای یا احدی از ساکنین آنجا که استحقاق این را داشته باشد تا صاحب فروشگاه خطاب شود، باقی نمانده بود که ما به ایشان سری نزده باشیم یا قیمتی از او نپرسیده باشیم یا با او در مورد کیفیت و کمیت اجناسش مباحثه‌ای نکرده باشیم. این ماجرا را که از چشم گذراندم، حوالی اذان، وقتی موذن داشت سرتاسر محله بازار را از بانگ «حی‌علی‌الفلاح» پر می‌کرد، من هم کم‌کم داشتم رستگار می‌شدم؛ انگار بالاخره عروسی از اجناس پاساژ به عقد چشمان تیزبین مادرم درآمده بود. آمدم ایستادم کنار مادر که این تازه‌عروس را ببینم که متوجه شدم ما با دو عروس همزمان مواجهیم! مادرم بین دو ژاکت ورزشی تردید داشت. معمولا در چنین موقعیت‌هایی خانواده ما یاد  دموکراسی می‌افتند. این شد که خانم والده رو به این کمترین کردند و با حرکاتی از جانب چشم و ابرو به این کمترین فهماندند که انتخاب کن! خب برای من اما مسلم بود که کدام! بی‌درنگ گفتم دومی و ایشان هم بی‌درنگ اولی را خریدند و از مغازه بیرون شدیم. 
من تا همین چهار سال پیش هم آن ژاکت ورزشی قرمز را داشتم. از اواسط ابتدایی که برایم خریده بودندش، یک‌هوا گشاد بود تا آخرین لحظه‌ای که در اواخر بیست‌سالگی کماکان داشتمش. هرگز قصد اندازه‌شدن نداشت، چه رسد به تنگ‌شدن! شاید با من رشد می‌کرد، واقعا نمی‌دانم! فقط این را می‌توانستم حدس بزنم که وقتی این لباس تا این سن اندازه‌ام نشده، آن روزهای اول آشنایی و آن وقت‌ها که ابتدایی بودم و جثه‌ام به‌مراتب کوچک‌تر بوده، چه وضعیتی داشته؟! تصورش کمی ترسناک است اما خب مثل همیشه که ساحت نظر با عمل فرسنگ‌ها فاصله دارد، لابد آن ژاکت قرمز در عمل چندان هم بدقواره نبوده و می‌توانم حالا دلم را به این حرف‌ها خوش کنم تا دچار ترومای جدیدی به نام ترومای ژاکت قرمز نشوم! حالا از ماجرای ژاکت قرمز که عبور کنیم، باید در‌گوشی بگویم: برای دانش‌آموز‌جماعت، کفش خیلی مهم است. از اول هم گویا همین‌طور بوده. حتی در ادبیات عامه ما هم کفش مهم‌تر از پیراهن و شلوار است. مثلا در «بچه‌های آسمان» مجیدی، علی دوست داشت سوم شود تا کفش ببرد و با آن گالش‌های پاره‌پاره مثل یوسین بولت (Usain Bolt) می‌دوید‌ اما در نهایت اول شد. اول‌شدنی که در آن، یک جفت کفش نباشد به چه‌درد می‌خورد؟ یا ماجرای کفش‌های میرزا‌نوروز را حتما شنیده‌اید. مردی که هر‌کار می‌کرد، از دست کفش‌های کهنه‌اش خلاص نمی‌شد. این اهمیت‌داشتن کفش به خانواده ما هم بدجوری سرایت کرده است. خرید کفش‌های ما از کودکی یک پروسه ویژه داشت.  مراسمی بود که باید با حضور تمام اعضای خانواده انجام می‌گرفت. علی‌الخصوص پدر! به این‌صورت که من به‌یاد ندارم تا قبل از ۱۸سالگی کفشی را بدون حضور مؤثر و موفورالسرور بابا خریده باشم. حالا ممکن است بگویید چرا پدر تا این اندازه تاکید داشتند در عملیات خرید کفش حاضر باشند؟ پاسخ خیلی روشن است؛ به همان دلیل که هیچ‌کدام از ما جرات نداشت هندوانه را بی‌حضور ایشان بخرد. اگر بابا نبود پس چه‌کسی صلاحیت تست کیفیت هندوانه و کفش را بر‌عهده می‌گرفت. اگرچه این دو موجود از دو مقوله کاملا مجزا بودند اما پروسه ارزیابی و سنجش آن‌دو، از یک الگو پیروی می‌کرد. بابا همان‌طور که با ضرباتی کاملا تخصصی سره را از ناسره در مبحث هندوانه‌شناسی تشخیص می‌داد‌، در وادی کفش‌شناسی هم با نزدیک‌کردن دو سر کفش به هم، به‌طور ناخودآگاهی متوجه می‌شد که چرمش چقدر مقاومت دارد و تا‌چه‌اندازه می‌توان به کارایی و قابلیتش اعتماد کرد. به‌یاد دارم گاهی در وارسی یک کفش چنان به نیروی مشاهده قلبی و مکاشفه عقلی نائل می‌آمد که سن کفاش یا حال روحی دوزنده حین دوخت کفش را نیز محاسبه می‌نمود. پدرم در این طریق شاگرد خلف حضرت پدرش بود که ایشان هم در ساحت چرم و چرم‌شناسی دست طولی و ید بیضا داشت. خداوند رحمتش کناد! بنا بر آن سخنان که شرحش رفت، آن روز کذا پدر نیز همراه ما آمده بود. من بعد از کلی این‌پا و آن‌پا، دست روی کفشی گذاشته بودم که تا آن‌روز گران‌تر از آن، کفش نخریده بودم. راستش مهارت بابا در پیدا‌کردن پاپوش خوب، توقع ما را از این قلم جنس بالا برده بود. من واقعا نمی‌توانستم مطمئن باشم که او یعنی بابا، راضی به خرید کفش می‌شود یا نه‌؛ با این وجود به‌طور مذبوحانه‌ای علاقه‌مندی‌ام به خرید آن کفش‌ را نشان دادم. می‌پرسید چگونه؟ ساده است. وسط مغازه به بهانه تست‌کردن سایز، پوشیده بودم‌شان و با نیشی باز زل زده بودم به بابا! شما توقع داشتید در چنان شرایطی چه اتفاقی بیفتد؟ برایم قابل پیش‌بینی بود که او یعنی بابا، پشت آن چهره که شبیه چهره رؤسای ستاد کل ارتش جمهوری اسلامی بود، قلبی از طلا دارد و دست و دلش نمی‌رود به شکستن دل بچه اولش! همین‌طور هم شد. دست آخر وقتی به خودم آمدم، دیدم وسط پذیرایی خانه نشسته‌ام. جعبه کفشی هم که خریده‌ایم، روبرویم ایستاده و دارم نگاهش می‌کنم. 
بله! من هم فکر می‌کردم، ماجرا همین شکلی تمام می‌شود اما آن شب می‌رفت تا تبدیل به یکی از فراموش‌نشدنی‌ترین شب‌های عمر من شود. راستش من بعد از این‌که بابا حریف دلش نشد و برای آن جفت، حسابی هزینه کرد‌، دلم نیامد همانجا داخل مغازه تا خانه نپوشم‌شان. جالب است که بابا هم حریف دلش نشد و نخواست کفش را تا خانه در جعبه تحمل کنم. 
این شد که من آن‌شب یک جعبه روبرویم بود. ولی فقط یک جعبه کفش! یک جعبه خالی از کفش! شاید باورتان نشود اما وقتی کفش نو را جلوی در، درآوردم، علی‌رغم اصرار بابا که می‌گفت کفش را بیاور داخل، گذاشتمش همانجا و بعد که در را بستم، دیگر هیچ‌کس از سرنوشت کفش باخبر نشد. دزدیده شد؟ نشد؟ اشتباهی کسی پوشید؟ از اول ما توهم کرده بودیم کفش خریده‌ایم؟ هیچ‌کس نمی‌داند. چیزی که روشن بود این است که کفشم آن‌شب پیدا نشد و عروسی‌مان عزا شد! البته این عزای عمومی، خیلی زود به پایان رسید، چون بابا صبح فردا درست معادل همان کفش را مجدد خرید و به من ثابت کرد گرچه تا صبح هر وقت نگاهم می‌کرد، جرمم یادآوری می‌شد اما دوست نداشت اول مهری ناراحتی‌ام بیشتر از یک روز طول بکشد. البته باید اقرار کنم یک‌روز هم زمان کمی نیست و برای من آسان نگذشت! شاید با خودتان بگویید خب نگارنده محترم! همین که آن مرد بزرگ حاضر شده ضرری را که به‌خاطر گم‌کردن آن کفش به جیبش زده‌ای، فراموش کند و برود دوباره همان جنس را بخرد، لطف کوچکی نیست که حالا تو به‌خاطر یک روز تاخیر طبیعی، داری غر می‌زنی. پاسخ من به شما ساده است؛ مقیاس تحلیلی و دستگاه محاسباتی من با سن آن ایام را نباید با حالای خودتان، یک کاسه کنید! اساسا مفهوم و حقیقت زمان از نظر من در آن روزها، با انیمیشن سنجیده می‌شد. برای مثال یک روز پاییزی یا زمستانی، برایم زمانی بود که می‌شد در آن، به‌خاطر مدرسه، تنها یک انیمیشن دید؛ یا فرض کنید یک روز در نوروز برایم از این‌جا شناخته می‌شد که می‌توانستم در آن دو یا حتی سه انیمیشن ببینم. حالا فکر می‌کنید آن یک‌روز تابستانی که مد‌نظر است، موقعیت مناسبی برای دیدن چند انیمیشن بود؟ من می‌گویم چهار یا پنج یا گاهی بیشتر! پس آن‌روز شهریوری فقط یک روز ساده نباید در نظر گرفته شود! به‌هرحال، این استدلال هرچند ضعیف، تمام پشتوانه مدعای من در آن سنین کودکی بود. راستی! شما اولین انیمیشنی را که دیدید یادتان می‌آید؟ (ادامه دارد...)
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰