اسماعیل با آن که سن و سال چندانی نداشت؛ اما پیرتر از همسن و سالهایش نشان میداد او سالها در شهرداری و تحت نظر پیمانکار از اواخر شب تا سپیده صبح خیابانی را که سالها با او و جارویش آشناست محله را نظافت میکرد.
برخی از ساکنان محله او را میشناسند؛ مرد گشادهرویی که برای بسیاری از ساکنان نمادی از مهربانی و اعتماد است.
چند روزی بود که اسماعیل دل و دماغ حسابی نداشت؛ دو ساعتی از شروع کارش میگذشت و او غرق در فکر دخترش گلنار بود دختری مهربان و کمتوقع که اکنون دم بخت است و با خواستگاری که دارد او را سر دو راهی قرار داده است.
صدای خشخش جارو با آرامش نیمهشب محله عجین شدهبود. اسماعیل همچنان در فکر گلنار بود. دقایقی بعد او روی سکوی سیمانی کنار پارک نشست دسته جارو را زیر چانهاش قرار داد و با خود گفت: «آخه چیکار کنم؟ من چطور جهیزیه گلنار را تهیه کنم؟» چشمانش پرشد، بغض گریبانش را گرفته بود و آزارش میداد.
ساعت برایش به کندی میگذشت؛ یاد حرف همسرش افتاد که مدام به او دلداری میداد و میگفت: «اسماعیل! خدا کریمه؛ وام میگیری من هم میرم سرکار و خونه تمیز میکنم تا جهیزیه گلنار را تهیه کنیم و...»
از جایش به سختی بلند شد و جارو را به آرامی روی زمین کشد و زمزمه کرد: آی گلنار... آی گلنار خداکنه شرمنده نشم حاضرم هزار برابر کار کنم تا تو خوشحال بشی و...
هنوز چند قدمی دور نشده بود که متوجه کیسه سیاهی شد که درون جوی آب افتاده بود. آنرا برداشت و قتی نگاهی به درون آن انداخت برای لحظهای قلبش از حرکت ایستاد. درون کیسه مقداری طلا و چند بسته اسکناس دلار بود.
نفسنفس میزد و آب دهانش خشک شده بود. گرمی خاصی در بدنش احساس میکرد. با خود فکر کرد عجب شانسی آورده و در رویاهایش گلنار را در لباس سفید عروسی میدید.
کیسه را با دقت در گاری چرخدارش جاسازی کرد و به حرکت ادامه داد؛ در درونش غوغایی برپا بود به یکباره به خود نهیب زد: «اسماعیل تو تا به حال مال مردم را نخوردهای و به بچههایت نان حلال دادهای. حالا میخواهی با مالی که برای مردم است دخترت را به خانه بخت بفرستی؟ و...»
هوا که روشن شد خود را مقابل شهرداری دید و کیسه حاوی پول و طلا را به مسئول شهرداری تحویل داد. درون شهرداری درستی و صداقت اسماعیل توجه همه را جلب کرده بود، برخی نیز در دل او را سرزنش میکردند.
ساعتی بعد فردی به اتفاق همسر خود هراسان از یک خودرو گرانقیمت پیاده و دواندوان و هراسان وارد شهرداری شدند و خود را صاحب کیسه پول و طلا معرفی و با نشانیهای که دادند، اموال خود را تحویل گرفتند. موقع خداحافظی مرد جوان از اسماعیل تشکر کرد و سه اسکناس صد هزار تومانی را به سمت اسماعیل گرفت. مرد رفتگر از او تشکر کرد؛ با وجود اصرارهای پیاپی، هدیه مرد ثروتمند را نپذیرفت و راهی خانه شد. اسماعیل هنوز به فکر گلنار بود و در خیالش او را با لباس عروسی میدید...