گردنش کج بودوسرش روی شانه خوابیده.اصلا حالت طبیعی نداشت.رویم رابرگرداندم،اما از گوشه چشم نگاهش میکردم. انگار یک کنجکاوی بچگانه در من بیدار شدهبود؛ میخواستم کشف کنم چرا اینشکلی است. از طرفی ظاهرش را هم دوست نداشتم.
صدای نقارهخانه در حرم
او کول پدرش و من دست در دست مامانتاجی طول صحن حرم را طی میکردیم. سرعتمان یکی بود. مامانتاجی خیال نداشت من را بغل کند و من هم قرار نبود از لجبازی دستبردارم. آهسته قدم برمیداشتم، چون خسته بودم و دلم بغل میخواست؛ حالا هم که با دیدن آن پسربچه حسودیام گل کردهبود. اما مامانتاجی گفته بود که باید روی پای خودم راه بروم. هی این پا و آن پا میکردم تا شاید دل مامانتاجی به رحم بیاید، ولی او هر چند قدم میایستاد تا استراحت کنیم و دوباره راه میافتاد. ناگهان صدای نقارهخانه در حرم پیچید. مامان زیر لب زمزمه کرد «رضا رضا» وبازهم ایستاد. من نقزدم وگفتم: «اونو ببین! خیلی بزرگتره ولی بغلش کردن!» مامانتاجی نگاهی به پیرمرد و پسری که روی کولش بود انداخت و گفت: «انشاءالله شفای عاجل.» بعد رو به من خندید و گفت: «آنجا را ببین دخترم، تا پنجره فولاد چیزی نمانده!» لجم گرفت و گفتم: «من نمیتونم راه بیام! بغلم کن.»
مامانتاجی چادر را روی سرش جابهجا کرد و آهی کشید و گفت: «تا نقارهزنی تموم بشه همین وسط استراحت کنیم.» بعد هم به گنبد نگاه کرد و گفت: «یا امامرضا تو وصی ما باش و شفای ما رو ... .»و بعد دستش را به کمرش کشید. تازه آنموقع یادم آمد که مامانتاجی از وقتی زمین خورده کمردرد شدید گرفته و برای همین من را بغل نمیکند. از خودم خجالت کشیدم. چرا بیخود اصرار کردهبودم؟! طفلک مامانتاجی. خواستم حواسش را پرت کنم. پرسیدم: «مامان کی نقاره میزنن؟» مامان گفت: «نزدیک غروب و طلوع آفتاب» گفتم: «پس الان که تمومشه دیگه تا صبح نمیزنن؟» گفت: «نه دخترم. فقط مگر اینکه اتفاق خاصی بیفته... .» و ادامه داد: «مثلا کسی شفا بگیره.» خودم میدانستم. قبلا پرسیده بودم، ولی میخواستم حواس مامان را پرت کنم. برای همین گفتم: «پس من دعا میکنم همه آدما تندتند شفا بگیرن.» مامان خندید. گفتم: «همه آدممریضا.» مامان گفت: «همه به شفا نیاز دارن.» من آنموقع درست متوجه حرفش نشدم. فقط توی قلبم آرزو کردم مامانتاجی هم شفا بگیرد و کمرش خوب شود. صدای نقاره قطع شد و مامانتاجی راهافتاد. من هم دنبالش راه افتادم.
در شلوغی جمعیت گم شدند!
چند قدم بیشتر نرفته بودیم که باز با آن بچه و پدرش همقدم شدیم. نمیشد نگاهشان نکنم. چشمم مدام به پیرمرد و پسرش بود. دلم برای پدر میسوخت. سختش بود پسر را کول کند. تصمیمم را گرفتم. باید کاری میکردم و به آن پسر میگفتم از کول پدرش پایین بیاید وگرنه پدرش مثل مامانتاجی کمردرد میگیرد، اما دیر شده بود. صحن شلوغ بود و بین شلوغی جمعیت آن پیرمرد و پسرش را گم کردیم. به پنجرهفولاد رسیدیم. آن سالها، دهه ۶۰ را میگویم، جلوی پنجرهفولاد فرش میانداختند و مردم اغلب همان نزدیک مینشستند. بعضی از آدمها هم حالشان خوب نبود و مریض بودند. مامان میگفت آمدهاند اینجا دخیل ببندند تا شفا بگیرند. نزدیک پنجرهفولاد شدیم. ناگهان بین آن جمعیت چشمم به آن پدر و پسر افتاد. پدرش دست روی کمر گذاشته بود و مدام از مردم میپرسید: «پنجرهفولاد همین است؟» همه میگفتند بله. اما انگار راضی نمیشد. از مامانتاجی هم پرسید. مامان جواب داد: «بله آقا! اینجا دخیل میبندن.» چشمان پیرمرد برق زد. انگار دنبال همین پاسخ بود. پسرش را به گوشه پنجرهفولاد تکیه داد. رو به مامان گفت: «دخترم، چند دقیقه مراقب بچه من هستی؟ البته جایی نمیتونه بره، فلجه ... .» مامان نگاهی به دور و بر انداخت. انگار نمیتوانست قبول کند. پیرمرد ادامه داد: «فقط اندازه اینکه یک چیزی پیدا کنم. میخوام بچهمو دخیل کنم. دکترا جوابش کردن.» مامان تردید داشت. پیرمرد خم شد و لباسهای پسربچه رامرتب کرد. گفت: «شنیدم باید با یه چیزی ببندمش به پنجرهفولاد. این آخرین کاریه که میشه بکنم.» خادم حرم جلو آمد و گفت: «برو پدرجان! ما حواسمون بهش هست.» مامان هم سر تکان داد. پیرمرد نگاهی به پسرش انداخت و گفت: «کاش یه چیزی همراهم بود و مجبور نمیشدم تنهاش بذارم.» خادم گفت: «همین دم حرم چندتا مغازه هست که طناب و اینجور چیزها دارن، نزدیکه، زود پیدا میکنی» پیرمرد چند قدمی دور شد، انگار دلش راضی نبود و دوباره برگشت. دستی به سر پسربچه کشید و دوباره رفت. به پسربچه نگاه کردم. گریهام گرفت. چقدر حالش بد بود. حتی نمیتوانست درست بنشیند. چند دقیقهای نگذشته بود. فشار جمعیت من و مامان را به عقب هل داد. مامان نگران آن بچه بود و از دور او را میپایید و مرتب دعا میخواند.
پیرمرد برنگشت و پسربچه تنها ماند!
چند دقیقه گذشت، اما پیرمرد برنگشت. مامان مدام سرک میکشید تا پسربچه توی دیدش باشد. از جا بلند شدم. مامانتاجی پرسید: «کجا مامانجان؟ صحن شلوغه گم میشی.» شکلاتی که توی جیبم داشتم را درآوردم و گفتم: «برم اینو بدم بهش؟» مامانتاجی بغلم کرد و گفت: «قربون مهربونیت بشم. گمون نکنم بتونه شکلات رو بخوره.» چقدر غمانگیز، اینکه یک بچه نتواند شکلات بخورد خیلی بد است. از آن بدتر که این بچه نمیتوانست روی پاهایش بایستد. به ایوان طلایی نگاه کردم و کبوترهایی که دم غروب به این طرف و آنطرف میپریدند. با خودم فکرکردم کاش خدا به این بچه دو بال بدهد. حداقل حالا که نمیتواند راه برود بتواند پرواز کند. جمعیت بیشتر میشد و بچه از حالت نشسته به حالت خوابیده درآمده بود. نگرانش شدم. اگر لگدش میکردند چه؟! خادم انگار صدای من را شنیده بود. بچه را بغل کرد وکنار کشید. طفلک حقداشت بغل باشد اصلا وضعیتش با من متفاوت بود. به مامانتاجی گفتم: «چرا باباش نمیاد؟» مامانتاجی کتاب دعا را ورق زد و گفت: «هنوز تازه رفته!» گفتم: «خیلی وقته که ... .» مامانتاجی کاغذ کتابش را بالاگرفت و خندید و گفت: «هنوز یک صفحه هم نخواندم.» حتما راست میگفت. ولی زمان در نظر من کش آمده بود. نفسم سنگین شدهبود. دلم نمیخواست بروم تو صحن دور بزنم و بازی کنم و فقط دوست داشتم بنشینم به آن بچه نگاه کنم. دلم میخواست زود حالش خوب شود تا با او توی صحن بدوم.
صدایش همنوا با صدای نقارهخانه در صحن پیچید
درهمین فکرها بودم که جمعیت جلوی دیدم را گرفت و یکدفعه صدای صلوات بلند شد.ترسیدم و ازجا بلندشدم.پسربچه سر جایش نبود. مامانتاجی هم بلند شد و به سمت جمعیت رفتیم. آقای خادم پسربچه را بغل کردهبود و اشک میریخت. صدای شیون و صلوات تمام صحن را پر کرد. پسربچه دیگر گردنش کج نبود، دست و پایش را حرکت میداد. مامان فریاد زد:«شفا گرفت! شفا گرفت» و صدایش در همهمه گم شد.خادم پسربچه را به آرامی زمین گذاشت.پسرچند قدمی برداشت.مردم دورش را گرفتهبودند انگار تبرکی از جانب خدا بود. همان لحظه صدای فریادی از ابتدای صحن بلند شد.پدرش که ریسمانبهدست آمده بود تا دخیلش کند، به سمت پسرک دوید و او را در آغوش کشید ... .اشک میریخت ... .صدای شکرش در صدای نقارهخانه گم شد ... .
نقاره مینواخت؛ کرنا به نشانه سلام به سمت گنبد بود و میخواند: «سلطان دنیا و عقبی، علیبنموسیالرضا.» پسنوازان جواب میدادند: «امامرضا» و کرنا دوباره مینواخت: «امامرضا» و اینبار پسنوازان مینواختند: «غریب» و تکرار میشد: «مولا، مولا، مولا علیبنموسیالرضا»، «رضاجان» ... .