همچون فهمیده
جنگ تحمیلی، روزهای سخت و پر از تلاطم را بر ایران تحمیل کرد. در این شرایط، نوجوانانی که هنوز باید در خیابانها بازی میکردند و رویاهای سادهای داشتند، با قلبهایی سرشار از غیرت و عشق به وطن، راهی جبههها شدند. اما رسیدن به خط مقدم برای آنها آسان نبود. بسیاری از این فرزندان ایران برای حضور در جبهه، راههای سخت و پیچیدهای را طی کردند و حتی گاهی برای بهدستآوردن اجازه رفتن، بهای سنگینی پرداختند. قصه این نوجوانان، همچون محمدحسین فهمیده و بسیاری دیگر، داستان ایثار و شجاعتی است که هیچگاه از قلب تاریخ پاک نمیشود. با سنی کم و درحالیکه باید به مدرسه میرفتند، لباس رزم پوشیدند و در گرما و سرمای سنگرها، از ایران و ایرانی دفاع کردند. این نوجوانان با وجود همه محدودیتها، مصمم بودند که در برابر دشمن متجاوز باید ایستاد؛ نه به خاطر اجبار، بلکه از سر انتخاب و عشق به وطن. آنها معصومیتی داشتند که با غیرت وشجاعت آمیخته بود وهمین، آنها را به ستونهای محکم مقاومت تبدیلکرد. در سختترین لحظات جنگ، نوجوانانی بودند که با دستهای کوچک اما ارادهای بزرگ، جان خود را برای حفظ خاک وطن نثار کردند. آنها نهتنها نماد مقاومت، بلکه چراغی روشن برای آینده ایران شدند. امروز که بیش از چهار دهه از آن دوران گذشته، یاد و خاطره این نوجوانان رشید همچنان زنده است. هفته دفاعمقدس فرصتی است تا به یاد آوریم که امنیت و آرامش امروز ما، حاصل تلاش نسل نوجوانانی است که جانفشانی را انتخاب کردند. نسل جوان امروز باید بداند که پشت هرلحظه آرامش، قصهای از شجاعت نوجوانانی نهفته است که با تمام وجود ایستادند تا ایران بماند و سربلند باشد.
پشت میلههای اسارت
اما در دل جنگ تحمیلی، نوجوانانی بودند که در اسارتی غریب ایستادگی کردند. کتاب «بیستوسه نفر» روایت گروهی از همین نوجوانان است که پس از جنگیدن در جبهه، اسیر دشمن شدند. آنها که باید درس میخواندند و زندگی آرامی داشته باشند، به جبهه رفتند و با دستهای کوچکشان سنگرها را پر کردند. اما سرنوشت، آنها را به زندانهای عراق کشاند؛ جایی که شرایط بسیار دشوار و طاقتفرسا بود. زندگی در اسارت برای این نوجوانان امتحانی سخت بود. شکنجهها، فشارها و تحقیرهای جسمی و روحی، بخش بزرگی از روزهایشان را تشکیل میداد، اما چیزی که آنها را زنده نگهداشت، باور به ارزشهای خودشان بود؛ اینکه باید پای آرمانهایشان بایستند، حتی وقتی همه چیز سخت و دشوار است. در این روزهای سخت، این بیستوسه نوجوان اسیر با کمترین امکانات، کنارهم ماندند، به هم امید دادند وفکر آزادی را در دل نگهداشتند. آنها در دل تاریکی زندان، نوری بودند که به همدیگر دلگرمی میداد. کتاب نشان میدهد که این اسارت نهتنها جسمشان را محدود نکرد، بلکه آنها را به مبارزهای بزرگتر فراخواند؛ مبارزه برای حفظ هویت، شرافت و ایمان. آنها اجازه ندادند شکنجهها و سختیها ارادهشان را بشکنند. این نوجوانان به ما نشان دادند که شجاعت فقط در میدان جنگ نیست. شجاعت یعنی در سختترین لحظات، وقتی همه چیز علیه راهت است، هنوز هم ادامهدادن. حتی با گذشت سالها پس از آن روزها، این قصهها زندهاند و باید نسلهای بعدی هم آنها را بشناسند. نوجوانانی که وقتی همه چیز رنگ وبوی باخت به خودگرفته بود و اعتصاب آنها را به ضعف جسمی انداخته بود، نهتنها سر تسلیم فرود نیاوردند، بلکه نمونهای مثالزدنی از مقاومتی جاودانه شدند.
در دل جنگ
وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، منیره نوجوانی بیش نبود؛ دانشآموز کلاس اول راهنمایی در شهر ایلام، جایی که هر روز صدای بمباران و صدای هلیکوپترهای امداد به گوش میرسید. مدرسهاش درست روبهروی بیمارستان امامخمینی(ره) بود؛ بیمارستانی که روز و شب مجروحان جبههها را پذیرش میکرد و در کنار آن زمین فرود هلیکوپتر قرار داشت. منیره با وجود سن کم، از همان ابتدا آرزو داشت سهمی در دفاع از وطن داشته باشد. با شروع فعالیتهای بسیج دانشآموزی در مدارس، او بهسرعت جذب این حرکت شد و در سال دوم راهنمایی به عضویت بسیج خواهران درآمد. فعالیتهایش فقط به حضور در مدرسه محدود نبود و با راهنمایی و مدیریت خانم زهرا رازی مسئول بسیج بانوان، در کارهای امدادی و پشت جبهه مشارکت میکرد. دوره امدادگری را گذراند و به کمک مجروحان جنگی در بیمارستانها رفت؛ کارهایی مانند پانسمان، تزریق سرم و بستهبندی کمکهای غذایی و دارویی از وظایفش بود. هرچند نوجوان بود، اما شجاعت و غیرتی مثالزدنی داشت. روزهایی که بمبارانها شهر را به لرزه درمیآورد، او و همرزمانش به جمعآوری کمکهای مردمی میپرداختند. در شرایطی که مردم ایلام از آوارگی و بیخانمانی رنج میبردند، اما بازهم پتو، لباس گرم، غذا و حتی یک قوطی کمپوت از دستشان برمیآمد را به جبهه میفرستادند. منیره از کودکان و زنان مسن روستاهایی میگفت که با همه مشکلات، همدلانه کنار هم بودند و کمک میکردند. سال ۱۳۶۰، وقتی منیره فقط ۱۳سال داشت، پدرش بهخاطر سرطان فوت کرد و خانوادهاش در شرایط بسیار سختی قرار گرفتند. او که بزرگترین فرزند خانواده بود، مسئولیت بزرگی بر دوش داشت؛ مراقبت از خواهر و برادرانش در شرایطی که جنگ زندگی را برای همه دشوار کرده بود. بمبارانها چنان شدید بود که مردم مجبور بودند شبها را در جنگلهای اطراف بگذرانند؛ جایی که حتی امکانات ابتدایی هم وجود نداشت. با وجود این مشکلات، منیره دست از فعالیت برنداشت. در سال ۱۳۶۴، وقتی هنوز نوجوان بود، همراه چند خواهر بسیجی برای گذراندن دوره تربیت مربی نظامی به رامسر اعزام شد. خانوادهها نگران بودند اما میدانستند که فعالیتهای منیره ارزشمند و حیاتی است. او زیر آفتاب سوزان تمرین میکرد، کلاشینکف به دست میگرفت و برای آموزش نظامی دیگر دختران و زنان تلاش میکرد. نوجوانان زیادی مثل منیره بودند که در پس پرده جنگ، از امدادرسانی گرفته تا آموزش نظامی و جمعآوری کمکهای مردمی، نقش داشتند. همه آنها نه بهخاطر پول یا مقام، بلکه با عشق و اعتقاد به دفاع از وطن خدمت میکردند. منیره حتی همزمان با فعالیتهای بسیج، آموزشیار نهضت سوادآموزی بود و شبها به آموزش بزرگسالان میپرداخت تا قدمی برای بهبود جامعهاش بردارد. وقتی بمبارانها شدت میگرفت، مدارس تعطیل میشد و دانشآموزان زیر چادرهای جنگلی درس میخواندند؛ شرایطی که شاید برای نوجوانان امروز غیرقابل تصور باشد. اما منیره و همنسلانش در این شرایط درس میخواندند و همزمان تلاش میکردند تا سهم خود را در حفظ خاک و امنیت کشور ادا کنند. خاطرات تلخ و شیرین زیادی در این مسیر داشت؛ از دیدن مجروحانی که با وجود درد و رنج، مصرانه میخواستند هرچهزودتر به جبهه بازگردند، تا بمباران مدرسهای که دانشآموزان راهدف گرفتهبود. منیره میگوید حتی در سختترین لحظات، روحیه و امید در دل نوجوانان و مردم زنده بود و هیچکس دست از تلاش و ایثار برنمیداشت. فعالیتهای او و همرزمانش هیچگاه برای پول و حقوق نبود؛ بلکه همه داوطلبانه و از روی عشق انجام میشد. خانوادهها نیز با وجود نگرانیهایشان، این مسیر را پذیرفتند و از نوجوانانشان حمایت کردند. منیره بعدها در سپاه پاسداران به خدمت ادامه داد، اما سالها قبل از آن، وقتی نوجوانی بیش نبود، دل به دریا زد و در پشت جبههها و خط مقدم، با تمام توان ایستاد. این روایت تنها یکی از هزاران داستان نوجوانانی است که جنگ را با تمام سختیها تجربه کردند، اما هرگز از پای ننشستند و ثابت کردند که سن، مانعی برای شجاعت و ایثار نیست.
بهنام
چند روزی بود که عراقیها کموبیش به خرمشهر هجوم میآوردند. شهریور ۱۳۵۹ بود که مردم خرمشهر باور کردند شهرشان در معرض هجوم دشمن قرار گرفته است. زنها و بچهها، مردان میانسال و جوانانی که توان مبارزهکردن نداشتند، بارشان را بستند و کمکم شهر را ترک کردند.اما نوجوان ۱۴سالهای بهنام بهنام نمیتوانست زادگاه مادریاش را ترک کند. پیش خود فکر میکرد شاید کودک و کوچکجثه باشد و در میدان نبرد قادر به جنگ نباشد، اما میتواند با کسب اطلاعاتی از سپاه دشمن، به رزمندگان اسلام کمک کند.در روزهای بمباران بیآنکه ترسی به دلش راه دهد میان کوچهها و خیابانها میدوید و به همرزمان مجروحش کمک میکرد. با اینکه فرماندهان مخالف حضور او در جبهه نبرد بودند، اما او بازهم با ترفندهای مختلف خود را به خط اول مبارزه میرساند و با دشمن بعثی مبارزه میکرد.بهنام چندین بار توسط نیروهای عراقی به اسارت گرفته شد، اما هربار با نقشهای زیرکانه از چنگ آنان فرار میکرد. یکبار راه فرار را مییافت و از غفلت سربازان استفاده میکرد و بار دیگر همچون کودکی معصوم زیر گریه میزد و وانمود میکرد به دنبال مادرش میگردد و اشتباها بین نیروهای عراقی گرفتار شده است.هیچگاه به ذهن نیروهای بعثی خطور نمیکرد که یک نوجوان ریزنقش بهدنبال کسب اطلاعات از سپاه دشمن باشد. پس با گریههای او متأثر میشدند و رهایش میکردند. او با جسارتی که داشت به دل نیروهای عراقی میزد و اطلاعات ارزشمندی را در اختیار فرماندهان ایرانی قرار میداد.گاهی حتی سیلیهای محکم نیروهای عراقی را به جان میخرید تا به هدفش برسد. زمانی که جای دست عراقیها روی صورتش بود، دستش را روی قرمزی گونههایش میگذاشت و آرام مسیر حرکت آنان را به دلاورمردان ایرانی نشان میداد.شاید کسی باور نکند که در تمام روزهای مقاومت خرمشهر، در ابتدای جنگ، بهنام در کوچه پسکوچههای خونینشهر حضور داشت و به چهره آشنایی برای رزمندگان تبدیل شده بود. (منبع این خاطره: سایت دانشچی)