چهار سال از تولد علیرضا گذشت. علیرضا بسیار مریض بود. پزشکان هم امیدی به زنده ماندن او نداشتند. آن شب مادر بسیار بیتابی میکرد. پدر هم برایش سخت بود اما بروز نمیداد. مش باقر میگفت من سفره آقا ابوالفضل نذر کردهام. پسرم هم متعلق به آقاست. پدر علیرضا مرد مومن و خوشاخلاقی بود که مغازه بریانی و کبابی داشت. اهل مسجد و دعا و معتقد به خمس و زکات. روز بعد وقتی مش باقر طبق معمول هر روز به مغازه رفت سید سبزپوشی به مغازه مراجعه کرد و بیمقدمه گفت : «مش باقر! کار خوبی کردی که علیرضا رو نذر آقا ابوالفضل کردی. همین امروز سفره رو پهن کن. سه مجلس روضه هم در حرم آقا نذر کردهای که من انجام میدم». بعد هم به پدر اسکناسی برای برکت کاسبی داد و رفت. آن روز بچه به طرز معجزهآسایی شفا مییابد و زخمهای دلتنگی مادر را مرهم میشود. علیرضا بسیار زود بهبود یافت و از آن روز به بعد هر روز بزرگتر و قویتر میشد. دوران دبستانش همراه بود با اواخر حکومت طاغوت و اوایل نفسهای انقلاب .با پیروزی انقلاب وارد مقطع راهنمایی شد. علیرضا نوجوانی پرانگیزه و فعال بود. بسیار درگیر مسائل انقلاب و فعالیتهای مسجد. سال اول جنگ، دوم راهنمایی بود. در همین سال با راهاندازی انجمنهای اسلامی مسئول فعالیتهای سیاسی شد؛ تا جایی که حتی با گروههای سیاسی مخالف نظام درگیر میشد. نوجوانی اهل نماز اول وقت که در ایام پیروزی انقلاب با سن کم کارهای بزرگ میکرد.رزق حلال پدر و تربیت معنوی مادر بسیار در رشد معنوی او تأثیرگذار بود به طوری که بسیاری از بچهها بهواسطه او بهسوی مسجد و معنویت کشیده میشدند. علیرضا معتقد به امر به معروف و نهی از منکری بود که بهدور از افراط و تفریط صورت گیرد. او گاهی در جمع کسانی که حجاب درستی نداشتند با زیبایی و دلیل و منطق درباره اهمیت حجاب صحبت میکرد. به این دلیل همه تحت تأثیر حرفهایش قرار میگرفتند.
تابستان سال ۶۰ بود. علیرضا کلاس سوم راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت. علیرضا از همان زمان اصرار بر رفتن به جبهه داشت. در نهایت هم علیرغم مخالفت خانواده آنها را راضی کرد و راهی شد. اوایل زمستان بود که با چند تن از دوستانش راهی کردستان شد. علیرضا و جمعی دیگر به روستای صلواتآباد در اطراف سنندج اعزام شدند. این منطقه مورد هدف همیشگی ضدانقلاب بود. همرزمان علیرضا هنوز حماسههای او را در تپههای صلواتآباد به یاد دارند.چندی بعد به گردان امیرالمومنین(ع) پیوست و اوایل آبان ماه برای عملیات محرم (۱۰آبان ۱۳۶۱) راهی منطقه شرهانی در شمال فکه شد. در این عملیات علیرضا علیرغم عملکرد شجاعانهاش جراحت برداشت. دوران مجروحیت علیرضا تا دی ماه ۶۱ طول کشید. در این مدت هم کارهای فرهنگی بسیج را فراموش نکرد و مرتب از آرزوی شهادت حرف میزد.بعد از دوران مجروحیت این بار هم به گردان امیرالمومنین(ع) بازگشت. چندی بعد بهخاطر روحیه مدیریتی و مسئولیتپذیری و البته شجاعت او مسئول دسته دوم از گروهان ابوالفضل(ع) شد. نام آقا، علیرضا را تحت تأثیر قرار میداد. بهقول پدرش او نذر حضرت ابوالفضل(ع) بود. حالا هم باید در گروهان او خدمت کند.نوروز سال ۶۲ فرارسید. علیرضا نزد خانوادهاش در اصفهان برگشت. خیلی اتفاقی به جشن عروسی خواهرش رسیده بود. علیرضا بعد از عروسی با حالت معنوی عجیبی قصد داشت به جبهه برگردد. مادر را راضی کرد و وسایلش را آماده. هنگام رفتن جلوی در وقتی مادر به علیرضا گفت علی کی از جبهه برمیگردی، علیرضا پاسخ داد: «ما مسافر کربلاییم. راه کربلا باز شد برمیگردیم». علیرضا در حالی که حلالیت میگرفت دور شد. صبح شانزدهم فروردین ۶۲ بود که علیرضا به جبهه دارخوین رسید. عصر روز سوم اعلام کردند که قرار است برای عملیات والفجر یک راهی منطقه فکه شمالی شوند. علیرضا همچنان در گردان امیرالمومنین و گروهان اباالفضل فعالیت داشت. ساعت ۱۰ شب بیستم فروردین حرکت بچهها بهسمت مناطق عملیاتی شروع شد. علیرضا بسیار فعال بود و به بچهها روحیه میداد. در پی پاکسازی سنگرها و در گیرودار عملیات، علیرضا در جاده شنی منطقه تیر خورد (بامداد ۲۱فروردین). هر دو پای علیرضا تیر خورده بود. دوستان علیرضا پایش را بستند و علیرضا در حالی که درد میکشید، دوستانش را قسم میداد که حرکت کنند و بروند.
به نقل از دوستان علیرضا: «مجبور بودیم علی را رها کنیم و دنبال بچهها برویم. سه تا خشاب و دو تا نارنجک را در اختیار علی گذاشتیم. در تمام طول مسیر برای او دعا میکردیم».
اطراف علیرضا عملیات ادامه داشت. هوا تقریبا روشن شده بود. دو تا از رفقای علیرضا رفتند دنبال او.
به نقل از دوستان علیرضا که به جاده شنی رسیده بودند علیرضا هنگام ورود عراقیها به منطقه و زدن تیر خلاصی به مجروحان با ندای «یا اباالفضل» به شهادت رسید. در ۲۲فروردین ۶۲ در حالی که ۱۶سال و چند ماه بیشتر نداشت بزرگانه و شجاعانه پرکشید. برادر علیرضا (محمد) هنگامی که قصد داشت خبر شهادت علیرضا را به خانواده بدهد متوجه شد پدر و مادرش علیرضا را خواب دیدهاند و از شهادت او باخبرند. لحظات معنوی عجیبی بود. مادر بیتابی میکرد. چندی بعد علیرضا به خواب مادر آمد با ظاهری زیبا و حالی خوب. به نقل از برادر شهید مادر از وقتی که علیرضا را در خواب دید کمتر بیتابی کرد.۱۴سال گذشت. اوایل محرم سال ۷۶ علیرضا برگشت؛ دقیقا همان روزی که اولین کاروان بهصورت رسمی عازم کربلا میشد. علیرضا به خواب مسئول گروه تفحص آمده و گفته بود که پیکرش کجاست. گفته بود موقعش شده که برگردد. علیرضا نذر آقا اباالفضل شده بود و نمیدانم چه چیزی هماهنگ کرده بود اما او روز تاسوعا با فریاد «یا اباالفضل» تا گلزار شهدای اصفهان تشییع شد و کنار دوستانش رفت.
شهید علیرضا کریمی فدایی اباالفضل شد و رها شد و پرکشید. مزار علیرضا حالا نقطه توسلی است برای زائران کربلا طوری که تاکنون بسیاری از زائران با توسل به این شهید بزرگوار راهی کربلا شدند و مشکلشان حل شده. همانطور که خودش در آخرین نامهاش نوشته: «به امید دیدار در کربلا. برادرتان علیرضا کریمی». برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار حتما به کتاب «مسافر کربلا» از سری کتابهای گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی سری بزنید.