معلم قصه پروانه مونارک را با آب و تاب تعریف میکرد: این پروانه کوچک هزاران کیلومتر پرواز میکند، از سرما و طوفان نمیترسد و همیشه راه خانهاش را پیدا میکند. من همانجا آرزو میکردم ای کاش بال داشتم؛ نه برای مهاجرت قهرمانانه، فقط برای یکپرش کوچک از پنجره کلاس به آزادی.
کتاب زیست پر بود از اسمهای سخت: میتوکندری، کلروفیل، یاخته… کلماتی که انگار ساخته شده بودند تا دفتر مشقم را شلوغ کنند. اما راستش، من بیشتر شیفته «مکانیزمهای فرار» بودم تا چرخه تنفس سلولی. یک نفر حواس معلم را پرت میکرد، یکی نگهبان در میشد و باقی مثل یک تیم منسجم علمی، عملیات خروج را اجرا میکردیم. اگر داروین ما را میدید، حتما میگفت: «این هم نوعی تکاملاست!»
حالا که سالها از آن روزها گذشته، میفهمم دانستن تعداد پاهای ملخ یا سفرهای پروانه مونارک هم بیفایده نبود. اما برای من، مهمترین درسی که مدرسه داد این بود: زندگی همیشه یک کلاس زیست طولانی نیست؛ گاهی باید مثل ملخ جَست بزنی، مثل پروانه تاب بیاوری و شجاعت پیدا کنی از هر چیزی که روحت را خسته میکند، پرواز کنی.