تنها چیزی که در مدرسه دوست داشتم، فرار از کلاس زیستشناسی بود. درست همان وقتی که معلم با جدیت میگفت: «بچهها، ملخ شش پا دارد!» و من توی ذهنم حساب میکردم چند دقیقه تا زنگ تفریح باقی مانده. برای او پاهای ملخ مهم بود و برای من پاگذاشتن روی پلههای حیاط.