این باور با اینکه مردود شمرده شد اما با اینحال عموم مردم آن را باور کردند. اگر حرف این آقای پزشک را بپذیریم، باید بگوییم آن 21 گرم در واقع، وزن روح آدمی است که از کالبد این جهانیاش پرواز میکند. امروز، بیست و یکمین سالروز تأسیس روزنامه جامجم است. نه! اشتباه نکنید... نگویید این چه مقدمه سیاهی است برای برگزاری یک جشن تولد! از سوی مثبت ماجرا به آن نگاه کنید.
جام جم، روح لطیف و خواستنی همه ما اهالی پلاک شماره 129 بلوار میرداماد است که حالا به چگالی معروف خود رسیده است؛ به 21. روح عمومی جمعی عاشق که هرروز خودشان را به دفتر موسسه میرسانند، زیر ابرهای رفاقت مینشینند و جلا مییابند. نتیجه پیش روی شماست. نه امروز و نه دیروز بلکه نزدیک 6000 روز... 21 سال. بینی و بینا... و رفاقتیاش را هم اگر بخواهیم حساب کنیم، 21 سال برای رفاقت عمر چشمگیری است؛ رفاقتی که بین ما و شما در جریان بوده، حالا حسابی رگ و ریشه گرفته و عمیق شده است. امروز برخی دوستان ما در تحریریه، همکاران عزیزمان در بخش فنی و نیز یاران ما در قسمت اداری، این 21سال را با خودشان مرور کردهاند و نتیجه این مرور را با ما و شما در میان گذاشتهاند. مبارکها باشد.
پیر تو شدم...طاهره آشیانی / دبیر صفحه آخرسال 79 در همان روزهای اولی كه روزنامه جامجم متولد شد و روی خط انتشار قرار گرفت، دعوت شدم برای نوشتن نقد برنامههای تلویزیون و فیلمهای سینمایی. 21 سال قبل نقدهایم در ستونی بهنام «زاویه دید» در صفحه سه چاپ میشد. همین چند روز قبل دیدم نقدی كه درباره سریال «داستانهای یك شهر» نوشته بودم -قسمتی كه به ایدز پرداخته بود- تیترش آمده بود در یكی از باكسهای صفحه اول. لذت میبرم وقتی میبینم از همان اول کار با دلم برای روزنامه جامجم نوشتهام و البته همچنان مینویسم. من عجیب روزنامه جامجم را دوست دارم. این روزنامه از همان اول حس خوبی به من میداد. آنچه در ذهن داشتم را مینوشتم. اغلب بدون سانسور، اما اگر منتشر میشد و بشود.
شاید به این دلیل كه حوزه نوشتنم، همیشه فرهنگی و سبك زندگی بوده و من تاجایی كه یاد گرفتهام، این دو موضوع را با نگرشهای سیاسی قاطی نكردهام. هر چند تا توانستهام از سیاست كه هزار جای اما و اگر و ملاحظه دارد، دوری كردهام، چرا که طبق یك تفكر سنتی، سیاست را بیپدر و مادرتر از این حرفها میدانم كه خود را درگیرش كنم. این را به تجربه در مقطعی درك كردهام و شاید برای همین است كه كمتر دور و برش میروم.
خلاصه داشتم از روزهای اول انتشار روزنامه جامجم میگفتم و این كه دوستش داشتم و دارم. حتی در مقطعی كه كار كردن در روزنامه سخت شده بود و به رفتن فكر میكردم اما باز هم دلم نیامد و ماندم، به این امید كه پایان شب سیه سفید است... و همینطور هم شد.
حالا در 21 سالگی روزنامه جامجم، من یكی از قدیمیها هستم. بعضی دوستان و همكاران به شوخی یا جدی میگویند: «آشیانی دست از سر این روزنامه بردار و برو ...» برخی میگویند: «چرا بازنشسته نمیشوی... بساست. برو و جایت را بده به جوانها.» البته به نظرم فقط در ایران است كه به یك روزنامهنگار قدیمی میگویند برو و بازنشسته شو. (یكی از استیكرهای خنده را در ذهنتان تصور كنید). برخی هم به شوخی میگویند: «آشیانی اینجا بوده، دورش دیوار كشیدهاند و روزنامه جامجم را منتشر كردهاند.» (باز از همان استیكرهای خنده را تصور كنید.)
هرچه هست، 21 سال است هر روز (به جز تعطیلات رسمی و مرخصیهای ضروری) از خانه راه افتادهام و به روزنامه جامجم آمدهام. با عشق واردش شدهام و با عشق و احترام برایش كار كردهام. هر كسی نظری درباره جامجم دارد؛ برخی مثبت و برخی منفی. اما من بدون اما و اگر و بدون هیچ تحلیلی، این روزنامه را دوست دارم. من كه در تحریریه این روزنامه عمری را سپری كرده و به قول دوستان دیگر پیر شدهام، میدانم كه فضای تحریریه جامجم بسیار مثبت است و روح همكاری و رفاقت دوست داشتنیاش كرده است. فراز و نشیب زیاد دیدهایم، مدیران زیادی آمدند و رفتند، با دیدگاههای مختلف، با رویكردهای گوناگون اما روح جامجم تغییر زیادی نكرده، دوستداشتنی است؛ مهربان و با مرام. همه را در خودش جای میدهد. دست و دلباز است روزنامه جامجم و برای همین است پیر شدم به پایش.
ماندنی شدیم تا امروز
مجید رحیمی / صفحهآرا
اسفندماه 1378 بود که من و دوستانم از انتشار روزنامهای با صاحب امتیازی صدا و سیما اطلاع پیدا کردیم. آن زمان در روزنامه دیگری مشغول کار بودم. 16 فروردین 79 برای کنجکاوی که بدانیم موقعیت روزنامه چگونه است همراه دو نفر از دوستان به جامجم آمدیم و جالب اینکه از همان روز در جامجم ماندیم و ماندنی شدیم تا امروز. تقریبا در قسمتهای زیادی از روزنامه بودهام؛ از حروفچینی، آرشیو عکس، کارنامه (ضمیمهای که مخصوص کاریابی بود)، سازمان آگهیها تا الان که در قسمت صفحه آرایی مشغول هستم. آن زمان که در حروفچینی بودم، یک روز دبیر گروه سیاسی، مرحوم مقدسی مرا صدا کرد و یادداشتی به من داد و تأکید کرد این را تایپ کنید و مواظب باشید در صفحه نرود و به من برگردانید تا با آقای انتظامی، مدیرمسؤول هماهنگ کنم و بعد کار شود. من ساعت کارم تمام شد و رفتم. روز بعد صدایم کرد و گفت: «حالا خوبه که گفتم این تو صفحه نره! شما چاپش هم کردین.» البته خدا را شکر مشکل خاصی نداشت.
من و استراتژیکترین جای تحریریه [قسمت2]
حسین خلیلی / گروه ورزش
حدود هفت سال پیش و شماره چهار هزارمین روزنامه بود که گفتند یادداشتی از روزها و خاطراتم در روزنامه جام جم بنویسم. قرار هم شد از بین یادداشت همکاران نازنین تحریریه، رأیگیری انجام شود و به نفر اول پاداش بدهند.
سال 93 یادداشتی نوشتم با عنوان «من و استراتژیکترین جای تحریریه» که به لطف دوستان نفر اول شدم و پاداش 50 هزار تومانی(که در زمان خودش کلی بود) دریافت کردم. ماجرا مربوط به محل نشستن من پشت سرویس بهداشتی تحریریه و مواجهه دوستان با من در آن نقطه به خصوص بود. مثلا هر وقت دوستان با در بسته آن مکان مورد اشاره رو به رو میشدند، چند لحظهای را به مصاحبت با بنده میگذراندند و به محض باز شدن در، گفتوگو را قطع کرده و به اضطرار خود میرسیدند.
حالا هم که دوستان لطف کرده و قرار شد در مورد بیست و یکمین سالگرد روزنامه دوست داشتنی جام جم بنویسم، دیدم هیچ چیز بهتر از قسمت دوم همان ماجرا نیست. چند ماه بعد از یادداشت اول، جای من در تحریریه عوض شد و دیگر خبری از آن اتفاقات نبود. حالا من بودم که با مستاجران تازه آن صندلی همان رفتار مشابه را میکردم اما بعد از گذشت یک سال، تیم مدیریتی روزنامه عوض شد و یکی از اولین تغییرات مدنظر سردبیر جدید هم، برگرداندن من به همان موقعیت استراتژیک قبلی بود.
در روزهای نخست تصور میکردم دوباره قرار است همان اتفاقات و خاطرات برایم تکرار شود اما بعد از چند هفته این مساله جنبه حیثیتی پیدا کرد. ماجرا از این قرار بود که سردبیر تازه حساسیت شدیدی روی میزان ساعت اضافه کاری بچهها داشت و ما هم از هر روشی برای بالابردن این میزان برای حقوقمان استفاده میکردیم. چند باری جناب سردبیر قبل از رفتن به محل موردنظر، این سؤال را با هیجان از من میپرسید:
«حسین جان خالیه؟»
و من هم که بیخبر از همه جا بودم معمولا برای خوشایند جنابشان جواب مثبت میدادم اما در کمال تعجب او با در بسته رو به رو میشد و با کنایهای به من به اتاقش برمیگشت. بعد از چند وقت که تصور کردم همین جوابهای منفی ممکن است خللی در میزان اضافه کاری داشته باشد، تمام توجهم در طول روز را معطوف به باز یا بسته بودن در میکردم تا موجب رنجش ایشان نشوم. حتی بعضی مواقع پا را فراتر گذاشته و ساعات مراجعه او به سرویس را پیشبینی کرده و مکان را خالی نگه میداشتم. البته بعد از مدتی که با ایشان ارتباط دوستانهتری پیدا کردم، متوجه شدم بیشتر این تصورات رنگ و بویی از واقعیت نداشت. حالا از آن روزها نزدیک به شش سال میگذرد و هم جای من در تحریریه بهکلی عوضشده و هم جناب سردبیر دیگر در مطبوعات نیستند.
یادی از یک همکار
زرناز حسینی / گروه عکس
طی این چند سال، خاطرهای که هیچ موقع از ذهنم بیرون نمیرود و هر بار که به گلدانهای کنار دستم نگاه میکنم، برایم تداعی میشود و شاید خاطره شیرینی هم نباشد، یادآوری آن روزی است که محمدرضا رستمی، از همکاران بسیار قدیمی وارد سرویس عکس شد. تقریبا ظهر بود. در آن زمان از معاونان سردبیری بود. محمدرضا رستمی را از سال 79 میشناختم. وقتی خبرنگار سرویس فرهنگی بود. بسیار مودب و خوش اخلاق بود.
با همه بداخلاقی من همیشه تکیه کلام «خواهر سبحانا... تو دوباره بداخلاق شدی» را به کار میبرد. مهر سال 95 بود که محمدرضا وارد سرویس عکس شد. به گلدانهای کنار دست من نگاه کرد و گفت: خواهر چقدر این گلدانها قشنگ هستند. گفتم: قابلی ندارد. بعد به مجید آزاد، دبیر سرویس عکس گفت مجید! یک عکس با گلدانهای خواهر از من میگیری؟ من پشت این گلدانها می ایستم.
همان موقع چای آوردند و محمدرضا لیوان چای را برداشت و رفت پشت گلدانها ایستاد و گفت: مجید، تو را به خدا عکس قشنگ بگیر. بعد رو به من کرد و گفت خواهر، این عکسها را ادیت کن. شاید روی اعلامیه کار کنید و با خنده ماجرا تمام شد. متاسفانه بعد از چند روز از آن عکسها استفاده شد و کاش هیچ موقع آن اتفاق نمیافتاد.
روزی که سردار شدم!
فاطمه عودباشی / گروه رسانه
سالها پیش قبل از ورود به روزنامه جامجم و همکاری با گروه رسانه، هشت سال خبرنگار خبرگزاری مهر بودم و منتقد سرسختانه برنامههای تلویزیون.
روزی نبود که نقد ننویسم و یکی از دوستان از رسانه ملی با من تماس نگیرند و گلایه نکنند. البته چون نقدها صحیح بود در انتها، گفتوگوها ختم به خیر میشد.
گذشت تا اینکه وارد روزنامه جامجم شدم. به محض ورود به این رسانه از سوی همکاران مطبوعاتیام مواخذه شدم که دیگر قرار نیست عودباشی نقد منصفانه روی برنامههای تلویزیون و رادیو داشته باشد اما من خطاب به همه دوستانم گفتم اگر نقد عادلانه نوشته شود، حتی میشود در روزنامه همان ارگان هم نوشت، بدون آنکه مورد اعتراض قرار بگیرد.
به یاد دارم اولین نقدم را با حذف برنامههای کودک از شبکه دو شروع کردم. در آن مقطع زمانی شبکهای مخصوص کودکان نداشتیم و در ساعات محدودی شبکههای یک، دو و پنج برنامه کودک پخش میکردند. در قالب یادداشتی به این تصمیم شبکه دو معترض شدم که دلیلشان برای حذف دلخوشی کوچک بچهها چه بود؟ بعد از چاپ یادداشت، چند تلفن از شبکه دو داشتم و اعتراض که چطور روزنامه سازمان چنین نقدی را چاپ کرده است.
خلاصه بعد از چند روز برای تهیه پوشش نشست خبری راهی معاونت سیما شدم و همان جا آقای علی بخشیزاده، مدیر وقت شبکه دو با راهنمایی دوستان متوجه شدند من نویسنده همان نقد معروف حذف برنامههای کودک هستم اما بهرغم خوشحالی افرادی که در معرفی من به مدیرشان سبقت گرفته بودند، نه تنها آقای بخشی زاده برخورد تندی نداشت، بلکه با خوشرویی جلو آمد و احوالپرسی کرد و بعد خطاب به من گفت: دخترم من نام تو را سردار روزنامه گذاشتم.
با خنده به آقای بخشیزاده گفتم چرا؟ گفت: کسی که بتواند در روزنامه جامجم نقد بنویسد و آن هم نقد منصفانه و تذکر درست بدهد، مسلما بدون شک سردار روزنامه است و برای همین از این به بعد من شما را سردار عودباشی صدا میکنم.
خوشحالم در تمام سالهایی که با گروه رسانه همکاری کردم، فضای نقد عادلانه در روزنامه حاکم است و میتوانیم بدون نگرانی، آثار پخش شده را مورد ارزیابی صحیح قرار دهیم و در قالب گفت و گو با سازندگان آثار، پاسخگوی نقدهای مردمی و منتقدان باشیم.
زلزله در جامجم
محمد عظیمی / روابط عمومی
21 سال است که با جامجم هستم. در این مدت خاطرات تلخ و شیرینی را با این رسانه وزین تجربه كردهام و جای جای آن برایم پر از خاطرات شیرین و البته كمی هم تلخ است.
یكی از خاطراتی كه نمیشود اسم جالب روی آن گذاشت، در حوزه خبر بود. آن هم مربوط میشد به زلزله 5.2 ریشتری ملارد در استان تهران در ۲۹ آذرماه ۹۶.
من آن زمان در واحد جامجم آنلاین که در طبقه دوم روزنامه استقرار داشت و الان هم هست، مشغول به كار بودم. طبق برنامه كاری باید صفحات روزنامه را هر شب بعد از نهایی شدن و تایید برای چاپ، روی سایت بارگذاری میكردم. در كنار این كار، به روز رسانی سایت روزنامه نیز به عهده من بود.
ساعت حدود 23 و 30 دقیقه بود بود و هنوز مشغول بارگذاری صفحات بودم. سری به آشپزخانه زدم و برای خودم چای ریختم. چای به دست وارد اتاق شدم که ناگهان صندلی خود به خود به عقب رانده شد، با بی توجهی روی آن نشستم، ولی این بار استكان چایم بود كه سر به سرم میگذاشت و هشدار میداد، تازه آن زمان بود که فهمیدم زلزله شده است.
سریع به زیر میز رفتم. بعد از چند ثانیه بلند شدم و بدون معطلی خبر زلزله را رو سایت بارگذاری كردم و توی كانال تلگرام روزنامه هم ارسال كردم. بعد با آقای بیات، مدیر وقت جامجم آنلاین تماس گرفتم و موضوع را گفتم. او كلی تعجب و تشکر كرد و گفت تو هنوز روزنامهای؟! موقع رفتن حتی آقای حقانی که یكی از بچههای حراست است، با تعجب به من نگاه كرد و گفت ما فكر كردیم تو رفتهای!
با جامجم، بیست و یكساله مىشوم!
پونه شیرازى / گروه سلامت
21 سالگى یعنى اوج جوانى، شكوفایى و شادابى. البته گذشت این زمان، براى یك رسانه و به ویژه روزنامه، زمان كمى محسوب نمىشود و گذشت بیش از دو دهه با خودش تجربیات، خاطرات شیرین و تلخ و روزهاى شاد و غمگین زیادى را براى اعضاى خانوادهاش به همراه دارد. به ویژه اگر طى این سالها خبرنگار بوده باشى و سوار بر حوادث و رخدادهاى جامعه قلم زده باشى، قطعا احساس خستگى خواهى كرد.
اما جالب است بدانید با وجود آنكه طى این زمان طولانى همراه خانواده جامجم آموختهام، بزرگ شدهام، از دخترى بسیار جوان به همسر و مادرى كه دو فرزند دارد، تبدیل شدهام و بارها خندیدهام و اشك ریختهام، ولى همچنان احساس سرزندگى و شادابى مىكنم!
احساس شادابى مىكنم چون جامجم به من سرمایه ماندگارى را بخشید؛ به من فرصت داد كه قلمم را فقط بر صفحه روشنگرى و آگاهى بخشى مردم به تحریر درآورم تا جایی كه وقتى نام خود را در صفحه گوگل به همراه جامجم وارد مىكنم؛ صدها گزارش و گفتوگو كه عمدتا در حوزه بهداشت و سلامت مردم نوشته شده، جلوى چشمانم نقش مىبندد.
از آن مهمتر اینكه طى نزدیك به ١٥یا ١٦سال اخیر توانستهام در قاب جامجم مطالبى را براى مردم بنویسم كه گرهى را از دغدغههاى مربوط به سلامت جسمى و روانىشان باز كند. در ماههاى پایانى حضورم در خانواده جامجم بهسر مىبرم، اما همچنان ذهن و قلمم براى باز كردن گرهها و چالشهاى كوچك و بزرگ سلامت عمومى مردم عطش نوشتن دارد.
عطشى كه روزنامه جامجم طى 21 سال از عمرى كه من و دیگر اعضاى دیروز و امروزش در آن سپرى كردیم، در قلب و جان من زنده نگه داشت و بىشك با گذشت سالها پس از این نیز همچنان در ذهنهاى آگاهى كه در سطر سطر آن رشد مىكنند، زنده خواهد ماند.
منبع: گروه فرهنگ و هنر / روزنامه جام جم