سید محیالدین حسینیمقدم-کارشناسارشد مطالعات فرهنگی و رسانه
در ساحل بوشهر ، جایی که باد شمال، رازهای خلیج فارس را در گوش نخلهای سر بر آسمان زمزمه میکند، آیینی نفس میکشد که گویی خاک این شهر را با خاک نیشابورِ قرن پنجم پیوند زده است. خیامخوانی، این سمفونی بیمرز فلسفه وُ موسیقی، تنها یک اجرای شاد هنری نیست؛ آیینی است که در آن، هر ضرب شَپَک، تپش قلبِ جمعیتی را بازمیتاباند که میدانند زندگی، همانند موج، کوتاهست، کوتاه به اندازه فاصله هر جزر تا مد و هر مد تا جزر.
اجرا با نغمههای حاجیونی آغاز میشود؛ ملودیایی که نی جفتی، ساز دوپردهٔ جنوب، آن را مینوازد، گویی ندایی است از اعماق تاریخ برای گردآمدن دور آتش فرهنگ. این نوا، که در مایهٔ دشتی یا بیات ترک میپیچد، پرده را میگشاید تا رباعیخوان، با آوازی آمیخته به شکوه وُ حزن، نخستین مصرع خیام را چون مرثیهای بر گذرایی روزگار بخواند. سپس، ناگهان، ریتم شَپَک طنین میاندازد: انگشتان بههم چسبیدهٔ حاضران، ضربههایی ممتد بر روی هر شش ضرب میزنند، گویی صدای پاروهای لنجسازانی است که بر تنهٔ درختان میکوبند تا کشتیِ هستی را به آب اندازند.
میان این آواها، یزله چون پل ارتباطی نسلها قد میکشد. یزلهخوان فریاد میزند: دیگه ناشم! و جمعیت یکپارچه پاسخ میدهند: به کعله!
این گفتوگوی ریتمیک، تنها همخوانی
حاضران در این مراسم نیست؛ بازخوانی مقاومت تاریخی مردمانی است که در برابر توفانهای سهمگین استعمار، قلعههای فرهنگ خود را پاس داشتهاند. در این میان، فلوت و نی جفتی، میان فلسفه خیام و روح خلیج رفتوآمد میکنند، و شَپوکِل—تلفیق شَپَکِ کوبنده و کِلِ ظریف—ریتم را به زبانی جهانی بدل میسازد که از مرزهای جغرافیا فراتر میرود.
نکته درخشان خیامخوانی، در همین پیوند پارادوکسیکال نهفته است: موسیقیای که ریشه در موسیقی ردیفی ایران دارد، اما با نوای یزله و ضربآهنگهای بومی، به زبانی کاملاً محلی سخن میگوید. رباعیات خیام، با آن نگاه تلخشیرین به زندگی، در این فضا رنگ دیگری میگیرند؛ گویی خلیج فارس خود راوی آنها شده است. وقتی رباعیخوان میسراید: این کوزه چو من عاشق زاری بوده است…، شنوندگان در ریتم شَپَک، طنین شکستهشدن کوزههای بیشمار تاریخ را میشنوند.
امروز، این آیین که روزگاری در سکوت خانههای قدیمی بوشهر زمزمه میشد، به جشنوارههای جهانی راه یافته است. اما روح آن همچنان در همان کوچههای باریک میتپد؛ جایی که پیرمردان با سوز دل، یزله میخوانند و جوانان، رباعیات را با تکنیکهای نو بازمیآفرینند. خیامخوانی، در این معنا، تنها یک سنت هنری نیست؛ مانیفست زندهای است از اینکه فرهنگ میتواند در تقاطعِ گذشته و اکنون، هم سوگوار ازدسترفتهها باشد و هم جشنی که در نوک انگشتان شَپَکزنان میلرزد.
و اینگونه، بوشهر ثابت میکند که خلیج فارس تنها جایی برای تجارت نفت و کشتیهای باری نیست؛ آنجا کارگاه خلق هنری است که فلسفه را به ریتم میآمیزد و از دل موجها، نغمههای جاودان هستی را بیرون میکشد. شاید پیام نهفته در خیامخوانی همین باشد: زندگی، همانند یک رباعی، کوتاه است—اما اگر با ریتم شَپَک و صدای یزله همراه شود، میتواند تا ابد در گوش تاریخ طنین اندازد.