خانه بر و بچه‌ها

واج‌شناسی احساس

از کلمه‌های تک‌هجایی و چندهجایی که بگذریم می‌رسیم به تو و من که از تضاد میانمان شعری بی‌قافیه نشد و وزن عاشقانه‌ای بر هم نخورد.
کد خبر: ۶۷۷۸۵۸

از این سکوت سرمازده پرستویی کوچ نمی‌کند، پس خیال راحتت را به تقاص جواب دادن به تنهایی‌هایم ناراحت نکن. این به تو نرسیدن‌ها دوری نیست؛ تضاد خاصی است بین خواستن من و نماندن تو. کاش می‌شد فقط برای لحظه‌ای احساس​هایمان مترادف هم می‌شد.

مریم فرامرزی تبار

با احتیاط حمل شود

با این عجله‌ای که زندگی می‌کنم هر روز خودم را از کوله‌پشتی زندگی جا می‌گذارم؛ زندگی... نفس کشیدن‌های عمیقی که هر روز برایم بویی تکراری دارد. شنبه تا جمعه آن‌قدر زود و تلخ می‌گذرد که هر روز پنجشنبه است! نه... آن‌قدر هم تلخ‌گو نیستم. ناامید و بی‌هدف هم نمانده‌ام... اما قلبی که شکست، زندگی سرش نمی‌شود. خواه خوب بگذرد خواه بد: من باز در فکرم...

پریسا روانشناس جوان از سقز

ارشمیدس دم دست نبود و هر چی گشتم اون متنم رو از توی دستنویسام پیدا کنم که در همین زمینه بود، نیافتم... که نیافتم! یه مقوایی، تابلویی چیزی دستت بگیر و عنوان همون مطلب من رو بنویس روش: شکستنی‌ست، با احتیاط عاشقش شوید!

خاطرات یک دونده ماراتن

پایان این روزها کجاست؟ لحظۀ شکوه سرنوشت را در کدام روزشمار ثبت کرده‌اند؟ پایان این دویدن‌های بی‌حاصل، برای رسیدن به روز پرشکوه تقدیر، کدام نقطۀ ساعت است؟ از ساعت​ها، عقربه‌ها و تقویم‌ها گریزانم. چرا که تقدیرم را، به تقویم​ها سپردم و از آن پس هیچ عقربه‌ای، به حال من، ساعت را دور نزد. این چه لحظه‌ها، روزها و سال​هایی‌اند که می‌گذرند؛ حتی سریعتر از باد؛ بدون نیل به آرزوها؟ بدون دیدن رنگ لبخندی که در انتظارش بودم.

فقط دور زدن زمان است این؛ از پس تو، در خیال، دویدن‌ها... این مسیر پایانی ندارد. فقط باید دوید و من نیز همچنان می‌دوم.

اسما از اصفهان

بیلبورد

اصالت دادن به یک چیز، امری کاملا ضد انسانی‌ست؛ اربابان به «طلا» اصالتی دروغین بخشیدند و قرن​ها آن را به قیمت خون انسان​ها فروختند. فلان «مارک» را در قالب اصالت پیچیدند و با بهرۀ آن، به برده‌داری مشغول شدند. اصالت بخشیدن به چیزی جز «انسان» هم تفاوتی با ایدۀ «نژادپرستی» نازی‌ها ندارد؛ در هر دو حالت، یک چیز مغلوب است و چیز دیگر غالب؛ و دود این آتش تنها به چشم اکثریت ضعیف می‌رود که قدرت تشخیص ندارند.

دلم برای سگ​های ولگرد خیابان می‌سوزد: اگر از نژاد «ژرمن» بودند، حال به جای سرو غذاها در زباله‌دانی‌ها، یک وعده «ژامبون بوقلمون» می‌خوردند با نازهای صاحب سگ!

امید بچه بیست و چن ساله از کرج

قرض و قوله

به آرزوهایم بدهکار شده‌ام؛ با اولین شکستها دچار آلزایمری وحشتناک شدم که هنوز که هنوزه عوارضش مرا آسوده نمی‌گذارد.پیک راستان

ترانه برای وعدۀ عصرانه

از همون بعد از ظهر که با من جوشیدی‌/‌ وقتی این حس دم کرد، تو با من خندیدی‌/‌ ما به هم دل بستیم، از همون عصرونه‌/‌ با یه فنجون احساس، ما شدیم همخونه‌/‌ صورتم زخمی بود، پشت یک قلب صاف‌/‌ همیشه حق با توست، با توی بی‌انصاف‌/‌ من ازت دلگیرم، همزمان دلتنگم‌/‌ پای صلحم با تو، با جهان می‌جنگم‌/‌ سر به نیستم کردی، سرم رو شونه‌ت نیست‌/‌ سر به سر با دنیا، هیچ کجا خونه‌ت نیست‌/‌ ته‌نشین شد عشقت، کنج ذهن این مرد‌/‌ از دهن افتاد‌م، مثل یک چای سرد‌/‌ خودمُ می‌دیدم، توی بهت چشمات‌/‌ منِ ته‌نشین‌شده، توی جفت چشمات‌/‌ پلکهاتُ به هم بزن، نذار ته‌نشین بشم‌/‌ تا شاید با خنده‌هات، دوباره شیرین بشم.

پیمان مجیدی معین

‌ باباطاهر که ترانه‌های معروفی هم داره، ورداشته یه مرغ با خودش آورده روزنامه ولش کرده می‌گه: نه جدی... خودت نگاه کن: یه پا داره دیگه!! می‌گم: چرا از وسط حرف می‌زنی؟ خب اول، اولش رو بگو بعد وسط و آخرش رو! می‌گه: درسته که ترانه‌ش بدکی نیس ولی خب، من هنوز معتقدم نثرش قوی‌تره! (از من می‌شنوی؟ نمی‌خواد ترانه گفتن رو ببوسی بذاری کنار، چون غیر از مجازات شرعی، ممکنه تبعات دیگه هم داشته باشه، ولی دس فرمون و قدرت مانور و دنده‌کشیت توی نثر بیشتره. برو دو روز دیگه بیا گواهینامه‌ت رو بگیر)‌

سهم کلاغ

بهار امسال هیچ چیز تازه‌ای ندارد. فقط گل​های شمعدانی‌مان تازه‌اند در آفتاب و نانی که پدر خریده است. بهار هیچ حس جدیدی ندارد و من هم؛ تنها سردرگمی تازه‌ای که اسمش را نه می‌شود عشق گذاشت و نه هیچ واژۀ تازه‌ای. تنها به سرگرم کردن خودم فکر می‌کنم و زندگی نه چندان دوری که نمی‌دانم با که می‌خواهم تقسیمش کنم.

کفش​های دِمُدۀ تو بزرگترین دغدغۀ فکری من نیست؛ با همین کفش​ها هم می‌شود قدم زد و در باد و باران ادامه داد. باد و باران که شد، خودم می‌خواهم یقۀ کتت را صاف کنم و لبخند تحویلت بدهم. شاید گاهی زیاده‌روی هم کنم؛ دست بیندازم دور گردنت و بویت بکشم[... ولی] این روزها تو تازه‌ترین ترانه‌ای. می‌گذارم بلبل​ها به مستی‌شان برسند؛ شاید من با گنجشک​ها آبم بیشتر در یک جوی می‌رود.

نسترن‌ترین دختر دنیا

مامان بزرگم می‌گه: من جای تو باشم به قار قار کلاغ​ها هم توجهی نمی‌کنم!

شکار شیرین

(یه شعر فی‌البداهه نوشتم براتون، به عنوان حسن آغاز!)

جانم تو این صفحه می‌شود ابتکار کرد‌/‌ هر چه دل تنگت بخواهد قطار کرد‌/‌ صد جور حرف تازه و شیرین ارائه داد‌/‌ صد جور سوژۀ تپل و شیرین شکار کرد‌/‌ پند و نصیحتی دهد از هر طرف تو را‌/‌ بابا به این بروبچ می‌شود افتخار کرد‌/‌ گر این دفعه نشود متن من قبول‌/‌ شاید خبر رسد: «شبزده» انتحار کرد.

شبزده عاشق

به‌به! از این ورا؟ راه گم کردی یا جایی تحویلت نگرفتن (شکلک خنده شیطنت‌آمیز از باب تکه انداختن و خنک شدن دل!) اگه این باباطاهر معلوم‌الحال، عوض مرغِ یه پا، یه دونه گوسفندی، شتری، فیلی، دایناسوری (دیگه از این بزرگتر چیزی یادم نمیاد!) با خودش آورده بود، به یمن بازگشت مجددت جلو پات می‌زدیمش زمین و پخ‌پخ! (ببینم چن شماره دوام میاری و موندگار می‌شی! ئِح... میش رو هم جزو اون حیوونا بذار!)

قضاوت نسبی

از قول قضاوت یکی از اضلاع محیط چند میلیون ضلعی به بچه بیست و چن ساله بگو: محیط آن است که احاطه می‌کند. الآن فرهنگی که اذهان خواننده‌های نوشته‌های عمیق اجتماعی را احاطه کرده است ایجاب می‌کند تا بخوانند و غبطه بخورند و بگویند: عجب! چه روشنفکری! پس حداقل در اذهان خواننده‌های این صفحه انگ وازدگی و بی‌مصرفی نخواهی خورد.

سعی کن دفترت با پرونده‌ات سازگار باشد و اهداف تمام شدن خودکارهایت نیز در این راستا قدم بزنند وگرنه دانسته یا نادانسته اپیدمی قلمبه‌گویی را ترویج خواهی کرد؛ همان چیزی که در نوشتۀ «من صدای دهاتم» به مخالفت با آن پرداخته‌ای.

ما همه خواب بیداری می‌بینیم و خیلی جالب است که دنبال یادگیری لالایی‌های بیشتری هستیم تا این بیداری در خواب مُهر پایان نخورد. اگر نقشی جز آینه در نوشته‌هایم دیدی در انکارت خودکارم را نفرین کن.

جکا از اردبیل

نه...! می‌بییییینم کههههه... آدمای متفکر زیادن دوروبر! اون قسمت خوابِ بیداری رو خوب استفاده کردی. مبصر؛ اسمش رو یادداشت کن آخر سال دو نمره اضافه کنم به نمرۀ املاء و تفکر پارسیش (بیا این خودکار چهار رنگم بده بهش، اگه نفرین شد سه رنگ دیگه داشته باشه زاپاس)

دستنوشتۀ شوماخر برای بروبچ

راستی یادم رفت بگویم! می‌دانی من پارسال همین وقتها بود که در مسابقات رالی شرکت کردم؟ حریف قدری داشتم که نامش غرور بود... من در مسابقات چپ کردم و غرورت دوم شد. راستی، «او» اول شد. می‌شناسی که...؟

احسان 87

از مال دنیا

این شعر را برای تو گفته‌ام بانو‌/‌ اگرچه فصل، فصل جدایی من و توست‌/‌ دلم قرار ندارد، خودت که می‌دانی‌/‌ هنوز شکایت، ز بی‌وفایی من و توست!‌/‌ به هر چه نگاه می‌کنم، تو آن‌جایی‌/‌ تمام شهر رد آشنایی من و توست‌/‌ چگونه شرح دهم لحظه‌لحظۀ خود را‌/‌ تمام ثانیه‌هایم هوایی من و توست‌/‌ چه زود دیر شد غروب عاشقانه‌مان‌/‌ و عشق دلنگران از جدایی من و توست.

روزبه امیرمستوفیان از لاهیجان

مدیریت راه و بهانه‌بری

1-کنسرت خنده‌هایت را شروع کن؛ مطمئن باش برای شنیدن خنده‌های مستانه‌ات گرانترین بلیت را خریدارم.

2-برای شنیدن صدای تو، کافی است دستم را مشت کنم و روی سینه‌ام بگذارم؛ ضربان قلبم نامت را بی‌محابا فاش خواهند کرد.

3-من برای رسیدن به تو دورترین راهها را طی کردم و تو برای عبور از من نزدیکترین راه را بهانه! حال تو بگو، کداممان زودتر به مقصد می‌رسیم؟

زهرا فرخی 33 ساله از همدان

از راه دور

دروازه و ابتدای تهران‌/‌ آواز خوش صدای تهران‌/‌ خاکش چه عزیز و خوب و گیراست‌/‌ ای مردم باصفای تهران‌/‌ یک شایعه و دروغ محض است‌/‌ این عاطفه، آن جفای تهران‌/‌ از غرب، جنوب یا شمالش‌/‌ از شرق، تو مبتلای تهران‌/‌ خوش، مرتضوی، ونک، فرشته‌/‌ هر وادی آشنای تهران‌/‌ بلوار عزیز میرداماد‌/‌ کو اول و انتهای تهران؟‌/‌ سخت است اگرچه یک تنفس‌/‌ آلوده تن و هوای تهران‌/‌ در کعبۀ دل بیا دعا کن‌/‌ عاجل برسد شفای تهران‌/‌ عطار فنای هفت شهرش‌/‌ در مذهب بی‌فنای تهران‌/‌ هر روز و شبی کنم سلامت‌/‌ همشهری تو، فدای تهران‌/‌ دور است اگرچه از تو ​راوی/‌ جان می‌دهد او برای تهران.

علیرضا ماهری

به سلامتی! کارت پستال بفرستم؟! شهرنشین شدین یا مهاجرت کردین به روستاها؟ یا شایدم کلا ساکن کشورهای خارجی شدین و اون‌جاها سیر و سیاحت می‌کنین؟

نقاش صحنه‌های جنایی

بغضم راضی است از رازداری‌ام، او نمی‌داند من رازهایم را گاهی با سکوتم در آسمانی نقاشی می‌کنم که همه می‌بینند، همه می‌دانند، ولی همه می‌ترسند از بیان دیدن و دانستنش. تیرگی رنگ​های نقاشی‌ام را فقط چشم​های دخترانه می‌بینند چون آنها با سکوت الفتی دیرینه دارند؛ بس که آموخته‌اند بی‌داد را داد بزنند؛ زیرا در وادی‌ای که قتل احساس نه تنها جرم نیست بل‌که اغلب توانمندی ویژه‌ای‌ست، فریادها به شستن آب روها مشغولترند.

2-می‌دونی آدمها از کی بیشتر می‌رنجند؟ از اونی که بیشتر دوسش دارن. چون خیلی دوسش دارن، یه اخم کوچیکش رو هم نمی‌تونن تحمل کنن، چه برسه به بی‌اعتنایی[...].

مژگان 84

بفرما... لیلی هم مجنون شد

می‌روی و بی‌تو من همرنگ باران می‌شوم‌/‌ تا سحر بر سفرۀ اندوه مهمان می‌شوم‌/‌ بی‌تو سرد و بی‌تحرک، بی‌تو خشک و بی‌رمق‌/‌ با تو باشم پر تلاطم مثل توفان می‌شوم‌/‌ تو بخواهی لیلی شبهای من، تا زنده‌ام‌/‌ مثل مجنون راهی کوه و بیابان می‌شوم‌/‌ حالِ خندیدن ندارم، بی‌تو حالم ناخوش است‌/‌ از همه اطرافیان بعد از تو پنهان می‌شوم‌/‌ بی‌تو خالی می‌شوم از هر چه بودم تاکنون‌/‌ تو بمان، هر جور که دلخواه تو است آن می‌شوم.

پری رحمانی از ماسال

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها