جام جم آنلاین: شهید ناصر سواری فرد بسیار بسیار مخلص و ساده زیست بودند. روزهای قبل از رفتن به سوریه به من در مورد شهادت یک جوان در اهواز خبر دادند. من آن موقع زیاد کنجکاوی نکردم که در مورد چه کسی صحبت کردند. چون آن روزها مسئله مدافعین حرم مثل حالا گسترده نبود. تا اینکه ایشان برای یک هفته به کربلا سفر کردند. وقتی از این سفر بازگشتند حالات روحانی به شدت متفاوتی داشتند. با وجود اینکه قبل از آن هم نماز و قرآن خواندن را به صورت ثابت در زندگی ما جاری بود اما بعد از آن سفر تغییرات زیادی در عبادات او رخ داد. شب ها همیشه تا صبح قرآن می خواندند و اشک می ریختند و از من حلالیت می طلبیدند. تا اینکه برنامه سفر مشهد پیش آمد. ایشان از آقای حسینی از تیپ فاطمیون نام بردند که در مشهد زندگی می کردند. تلاش او برای رفتن به این سفر و اصرارش بر طلبیده شدن از سوی امام رضا (ع) این احساس را به من داد که دیگر ناصر را نخواهیم دید. او از من حلالیت گرفت. اما وابستگی زیاد ما به هم این سفر را برای من بسیار سخت کرده بود تا جایی که من قسم خوردم به خاطر این دوری هرگز حلالش نکنم. اما ایشان در جواب به من گفتند که تو هرگز تنها نیستم و خدا را داری. به محض رفتن، من از حرفم پشیمان شدم و به او زنگ زدم، گفتم از من راضی باش، حلالت کردم. او هم خدا را شکر کرد و گفت: «فقط یک خواهش از تو دارم. این که پسرهایم را بسیجی، بار بیاور و دخترهایم را زینبی...» در آن لحظه من اصلاً متوجه حرف های همسرم نشدم. تا چند روز اول از او خبر داشتم تا اینکه از روز چهارم تا 22 روز بعد از او بی خبر بودیم. روزهای بسیار سختی بود. همراه با بچه های کوچک که مدام دلتنگ پدرشان می شدند تا اینکه بعد از مدت ها با شماره ای ناشناس با من تماس گرفته شد. پشت خط کسی با لهجه ی عربی صحبت می کرد. صدایش اصلاً واضح نبود. «...مادرِ علی حالا دیگر من رو نمی شناسی؟...» باور نمی کردم صدای ناصر باشد. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. به او گفتم حالا کجاست؟ چرا مرا با چهار بچه کوچک تنها گذاشته است؛ پسر بزرگمان علیرضا، دو دختر دو قلو به نام های همتا و بیتا و پسر کوچکمان بنیامین. در این مدت کنار آمدن با دلتنگی بچه برایم از تحمل نگرانی های خودم سخت تر بود. ناصر گفت که نمی تواند زیاد صحبت کند چون در سوریه است. شاید اگر می گفت کربلا راحت تر باور می کردم. ولی چرا سوریه؟ گفت: «دارم از حرم حضرت زینب دفاع می کنم...» من چون نمی دانستم چه خبر بود واقعاً از دست همسرم ناراحت شدم و گفتم بین این همه آدم حالا چرا تو باید از حضرت زینب دفاع کنی؟ گفت که تو حق داری. ولی نمی دانی که اینجا چه خبر است...
به اینجا که رسید تلفن همراهش خاموش شد. با خودم فکر کردم فردا شب که تماس بگیرد برای برگرداندنش یک دروغ مصلحتی بگویم. از طرفی بهانه گیری بچه ها به خصوص همتا و بنیامین واقعاً ناراحتم می کرد. فردا شب که ناصر دوباره زنگ زد به او گفتم که بنیامین مریض شده است و باید کلیه اش را عمل کنند. برای عمل هم اجازه ی پدر را می خواهند. برگرد وگرنه بنیامین می میرد. حالا خودت حاضری به خاطر حضرت زینب بچه ما بمیرد؟ اما جوابی که شهید ناصر به من دادند جوابی بود که تا دنیا دنیاست، من را از خودم شرمنده می کند؛ گفت: «... مادر علی خودت قاضی باش... بچه ات عزیزتر است یا زینب کبری؟...» هنوز هم بعد از پنج سال از اینکه در اون لحظه زندگی خودم رو به حضرت زینب ترجیح داده بودم از خودم متنفر می شوم. بعد از آن دیگر نتوانستم حرفی بزنم. فقط همسرم از من خواست تا دعا کنم که شهید بشود. بعد از دوباره دوره بی خبری شروع شد. آن هم در منطقه ما اعتقاداتی خاصی داشتند. اصلاً مسئله داعش و سوریه را باور نداشتند. همین موضوع باعث می شد که تحمل این تنهایی و بی خبری سخت تر هم بشود. تا اینکه من خواب شهادت ناصر را دیدم. دست هایش کاملاً سوخته بود و چیزی از صورتش باقی نمانده بود. هرچند که هیچ کس خواب من را باور نداشت. تا اینکه دوستی از طرف ناصر تماس گرفت و گفت ناصر برای ما امانتی فرستاده است، اما تا اینکه من شنیدم فهمیدم ناصر شهید شده است. تاریخ دقیقش 30 آبان 92 بود. من همه چیز را برای رسیدن خبر شهادت ناصر آماده کرده بودم، هئیت آماده بود، لباس های مشکی بچه ها...
فردای آن روز خبر را آوردند... پیکر پاکش را از تهران به مشهد آوردند و از مشهد به اهواز... روز 5 آذر هم به خاک سپرده می شود... بدون اینکه من برای آخرین بار چهره اش را ببینم... آقایی در مراسم به من گفت که دخترم بهتر است همان تصویر ناصر را که در ذهن دارم برایم به یادگار بماند...
روزها بعد از مخفی کاری اقوام، متوجه شدم که همسرم به ضرب گلوله شهیده نشده بود. او توسط نیروهای داعشی اسیر شده بود و زنده زنده در آتش سوخته بود.. درست مانند تصویری که من در خواب دیده بودم...
بعد از این وقتی همراه بقیه خانواده های شهدای مدافع حرم به سوریه سفر کردم، فهمیدم همسرم به چه مقامی رسیده بود که لایق این افتخار شده است. آنجا بود که از او خواستم برای من و بچه هایم دعا کند تا عاقبت به خیر شویم. رو به حرم حضرت زینب و حضرت رقیه بود که دلم شکست... برای خودم و بچه های یتیم... اما حالا دیگر نمی دانم با چه زبانی از لطف شهدا تشکر کنم... عزت و احترامی که از مقام شهید به ما رسیده است با هیچ پاداشی قابل مقایسه نیست... آن وقت بود که یاد تنهایی و غربت حضرت رقیه افتادم... آنجا بود که با خودم گفتم حتی اگر ده پسر هم داشتم همه را در این راه فدا می کردم...
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد