تب مدلینگ درحالی در شبکه‌ های اجتماعی بالا گرفته که خیلی‌ها از آخر و عاقبت آن آگاهی ندارند

رقابت «تن‌» ها

کمتر پیش می‌آید که مادرم این‌طور ما را صدا کند، این بار اما یک چیزی فرق داشت، مادرم تند و تند و پشت سر هم اسم هر‌سه‌مان را صدا می‌زد و این درحالی بود که یک‌سالی می‌شد برادرم ازدواج کرده و از خانه ما رفته‌بود.
کمتر پیش می‌آید که مادرم این‌طور ما را صدا کند، این بار اما یک چیزی فرق داشت، مادرم تند و تند و پشت سر هم اسم هر‌سه‌مان را صدا می‌زد و این درحالی بود که یک‌سالی می‌شد برادرم ازدواج کرده و از خانه ما رفته‌بود.
کد خبر: ۱۳۰۲۵۲۶

صدای مادرم ذوق داشت، اما من نگران بودم، بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و در حالی به مادرم رسیدم که از شدت هیجان به صدا زدن بسنده نکرده‌بود و به سمت من می‌آمد و ما در راهرو به هم رسیدیم. مادر روی گوشی تصویر یکی از صفحات اینستاگرام را نشانم داد و با خوشحالی گفت این چقدر شبیه فلانی است.

خودش بود! دختری ۱۷ساله که یک لباس غیرعمومی، از همان‌هایی که خانم‌ها معمولا توی معاشرت‌های عادی نمی‌پوشند، به تن داشت، دست راستش را زیر چانه‌اش گذاشته‌بود در حالی که ناخن انگشت اشاره‌اش را بین دندان‌های سفیدی گرفته‌بود که در بین لب‌های سرخ‌تر از حد معمولش می‌درخشیدند.

با موهای فرفری مشکی و نبسته که از اطراف سرش به زاویه‌های غیرهمگون پخش شده‌بودند. در واقع تبلیغ پلیور بود، از آنهایی که یقه‌شان در نهایت می‌تواند روی یکی از شانه‌ها را بپوشاند! خندیدم، گفتم خودش است، مادرم انگار که تازه فهمیده‌باشد چه چیزی را نشان پسرش داده از جلوی چشمم دزدید و با حالت تعجب پرسید چه کسی خودش است و من توضیح دادم که این همان دختر کوچولوی فامیل خودش است که مادرم فکر می‌کند دختری شبیه او را پیدا کرده! مادرم سن و سال خیلی زیادی ندارد و مال پنج نسل قبل نیست اما چند دقیقه توی خودش رفته‌بود و به این فکر می‌کرد باید با مادر آن دختر صاحب عکس صحبت کند یا نه، به این فکر می‌کرد اصلا شاید خانواده‌اش نمی‌دانند یا مثلا یکی عکس‌هایش را دزدیده، غافل از این‌که تقربیا همه می‌دانستیم سحر که حالا ساسا صدایش می‌کردند مدت زیادی است که بالای صفحه اینستاگرامش، همان‌جایی که اصطلاحا به آن بیو می‌گویند نوشته‌است work in modeling !

در یک شب اتفاق افتاد

از دهه ۳۰ شروع کنیم، از سال‌هایی که سینمای کلاسیک در هالیوود مسیر صنعتی شدن را طی می‌کرد و چهره‌های انگشت‌شماری توانسته‌بودند سالن‌های سینما را پر کنند، پول در بیاورند و فرهنگ بسازند. بله، فرهنگ بسازند!

دقیق‌تر که بگویم درست در سال ۱۹۳۴ بود، سالن سینما غل می‌زد از جمعیتی که برای دیدن فیلم در یک شب اتفاق افتاد یکی از عاشقانه‌های بزرگ تاریخ سینمای کلاسیک به کارگردانی فرانک کاپرا جمع شده‌بودند، دود سیگار که در آن روزگار کسی توجهی به مضرات خانمان‌براندازش نمی‌کرد مسیر نور حدفاصل دستگاه آپارات و پرده نقره‌ای را با اشکال و پیچ‌های نامتوازن پر کرده‌بود.

مردان زیادی با کلاه‌های شاپو و پیراهن‌های سفید و شلوارهای ساسون‌بنددار در حالی که کت‌های کرم رنگ به تن داشتند، هربار که کلودت کولبرت جلوی دوربین می‌ایستاد کلمات رکیک به کار می‌بردند و گاهی سوت می‌زدند، سالن نمایش سینما جوی کاملا غیرخانوادگی داشت و این البته اقتضای آمریکای بین دو جنگ جهانی بود، مردهای عیاش و زن‌های عمدتا خانه‌داری که چندان جایگاهی در سالن‌های سینما و امثالهم نداشتند.

اما این تمام ماجرا نبود و درست در میانه فیلم بود که در یک سکانس خیلی معمولی، کلارک گیبل با آن سبیل‌های تاب‌داده به بالا و گوش‌های بزرگ، دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و همه دیدند که زیر پیراهنش چیزی به عنوان عرقگیر نپوشیده‌بود و اتفاقی در آن لحظه رخ داد که شاید یکی از مهم‌ترین اتفاقات هالیوود به‌شمار می‌آید!

سلطان هالیوود برخلاف تمام عرف‌ها و رسوم نانوشته که در بین مردان رواج داشت زیر پیراهنش چیزی نبود و مثل این‌که بمب ساعتی درست در همان لحظه منفجر شده‌باشد، مسیر زندگی بسیاری از افراد تغییر کرد و از آن به بعد اغلب مردان آمریکایی تا مدت‌ها علاوه بر استفاده از مدل سبیل گیبل از عرقگیر استفاده نکردند و این یک اتفاق بی‌بدیل در تاریخ سینما بود.

سقوط شرکت‌هایی که لباس‌زیر مردانه تولید می‌کردند تا اعماق دره ورشکستگی حاصل این رفتار فکرشده یا نشده گیبل بود؛ ماجرایی که مانند فیلم، مانند اسم فیلم و مانند اکران فیلم و... در یک شب اتفاق افتاد!

مهم نبود چرا گیبل این مدل لباس را انتخاب کرده‌بود، مهم این بود که او این انتخاب را کرده‌است. شاید به همین دلیل است که گیبل را که در تمام دوران بازیگری‌اش تنها یک اسکار آن هم به خاطر همین فیلم برنده شده‌بود

سلطان و پول‌سازترین بازیگر هالیوود می‌خوانند. کسی که چرایی کارهایش مهم نبود، چگونگی کارهایش نظر همه را به خود جلب می‌کرد.

از همان ایام و شاید حتی قبل‌تر از آن مدلینگ تبدیل به یک صنعت سودآور شد در حالی که کسی این نام را نمی‌دانست. بد نیست بدانید از تمام آن همه مدل که تصویرشان حداقل یک‌بار روی پرده‌های نمایش، جلد مجلات فشن یا حتی روی بیلبوردهای نئونی و ال‌ای‌دی میدان تایمز رفته فقط یک نفر کلارک گیبل بود و بقیه حتی به اندازه او هم در خاطرات باقی نمانده‌اند.

مادرم و زوایای جدید زندگی

نوار تاریخ را روی دور تند می‌گذاریم و به همان بعدازظهر تابستانی برمی‌گردیم؛ همان بعدازظهر روز تعطیلی که مادرم در حال گشتن بین مدل‌های بافتنی با یک دختر نوجوان از اقوام نه‌چندان دورش مواجه شده‌بود و داشت شش و بش می‌کرد که آیا باید با خانواده‌اش تماس بگیرد یا نه!

ناخودآگاه از من پرسید آیا این دختر نمی‌داند خودش را تبدیل به چه کالایی کرده؟ پرسید آیا این دختر نمی‌داند پسرها به او به چه چشمی نگاه می‌کنند؟!

و من داشتم تلاش می‌کردم کلماتی انتخاب کنم که هم مودبانه باشد و هم توضیح بدهد این دختر و امثال او نه‌تنها زاویه آن نگاه را می‌دانند، بلکه سعی می‌کنند با لوندی بیشتر مخاطب جدی‌تر همان نگاه‌ها باشند و هرچه در این راه موفق‌تر باشند درآمد بیشتری خواهند داشت. جالب این‌که پدر و مادرها هم اغلب می‌دانند!

هنر حذف آدمی از میان لباس

این روزها که کرونا روی تمام شئونات زندگی مردم سایه انداخته، صفحات اینستاگرام پرشده از آدم‌هایی که توی بیوی صفحات‌شان نوشته شده: در مدلینگ کار می‌کند، شرکت‌های - اغلب -
واردات و برخی از تولیدی‌های پوشاک که در بازار نیمه‌تعطیل این روزها چشم امید چندانی به مغازه‌دارهای خسته و ویترین‌های خاک‌خورده ندارند به سمت فضای مجازی هجوم آورده‌اند و مشغول امرار معاش از این مسیر هستند.

منطقی هم به‌نظر می‌رسد؛ یک بیزینس دوسر سود که برای مصرف‌کننده واسطه‌ها را کم و برای تولید یا واردکننده عرصه توزیع وسیع‌تری فراهم می‌کند. لازمه این توزیع اما مدلینگ است.

ما معمولا عادت داریم مثلا یک پیراهن را از روی رفتاری که بر تن مانکن توی ویترین از خود نشان می‌دهد انتخاب کنیم، یا مثلا خودمان بپوشیم، چند قدمی در مقابل آینه راه برویم و یکی‌دو بار بنشینیم و بلند شویم تا زوایای مختلف آن را ارزیابی کنیم اما صفحات مجازی به سمتی پیش می‌روند که لباس را به تن یک آدم دیگر می‌کنند و چند قدمی جلوی ما راه می‌روند و ما خودمان که نه، یک مدل بزک و دوزک شده از خودمان را جلوی آینه حس می‌کنیم.

کمی به عقب برگردیم، به زمانی که مدل‌های احمقانه‌ای از اصلاح موی سر در جامعه به عنوان مدل موی فشن مد شده‌بود؛ مدل‌هایی که هیچ هارمونی مناسبی نداشت و ته‌مانده‌های آن را روی سر پانک‌ها، برخی آنارشیست‌ها و تعدادی از افراد ناآگاه امروزی هم می‌توانید مشاهده کنید.

انتخاب اسم مدل موی فشن کاملا درست بود، یک طراح معروف لباس جهان در دهه گذشته می‌گفت که این طراحی‌های احمقانه مو به این دلیل است که شخصی که مدل را می‌بیند مقهور زیبایی، آرایش یا حتی موهای مدل نشود و فقط به لباس فکر کند.

مدلینگ درواقع علم حذف انسان و انسانیت از توی لباس بود؛ آن هم وقتی که لباس بر تن یک انسان بود. بماند که ما نه‌تنها لباس را رها کرده‌بودیم، بلکه آن مدل موی احمقانه تنها برداشت ما از آن نمایش‌های تلویزیونی بود.

مدل‌ها مجبور بودند مانند اسب‌های درساژ - یا همان سوارکاری نمایشی- خود را همیشه در اوج لاغری نگه دارند و با ریتم و رفتار خاصی روی استیج راه بروند، درحالی که خودشان مهم نیستند و حتی حق نداشتند جوری برخورد کنند که جلب توجه کنند و فقط این لباس‌ها باشند که خودنمایی می‌کنند.

در واقع مدل‌ها مانکن‌های متحرکی بودند که می‌توانستند مسیری مستقیم را بروند و برگردند و اگر در میان دیگر مانکن‌ها به چشم می‌آمدند اوت می‌شدند.

حالا همان مانکن‌ها در کنار تمام مشکلاتی که در آن روزگار داشتند امروز باید علاوه بر این‌که خود را در معرض زاویه‌ای از دید مخاطبان قرار بدهند که آنها را تا حد مجسمه‌های سیلیکونی و پلاستیکی پایین می‌آورد، باید مسیر خود را در جامعه‌ای باز کنند که نمی‌پذیردشان!

شاید این جمله مقبول شما نباشد، اجازه بدهید با این‌که مردم ایران مردم دینداری هستند به این مساله از جنبه دینی نگاه نکنیم. مثلا به این فکر کنیم که به همان نسبت که در پورت‌مور در جامائیکا پوشیدن لباس‌های یک‌سره با رنگ زرد و سبز و قرمز با کلاه‌های عجیب عادی است در خیابان پنجم نیویورک شگفت‌انگیز به‌حساب می‌آید.

کدام درست می‌گویند؟! آیا به صرف آمریکایی بودن می‌توان آنها را نسبت به جامائیکایی‌ها در جایگاه درست نشاند؟! پاسخ این سوال پیش از مطرح کردنش روشن بود، هرجایی فرهنگ خودش را دارد.

کمی با خودمان فکر کنیم، یک پسر یا دختر بچه هفده یا نهایتا بیست و چندساله، چقدر از آینده خود و جامعه خود تصور درستی دارد؟ چقدر فضای اجتماعی را درست برای خودش ترسیم کرده‌است؟! چقدر می‌تواند به خواسته‌های مقابل رویش در ازای پیشرفت‌های خیالی نه بگوید؟! به‌خاطر بیاورید هزاران دختری را که با این جملات که بدن خودت است و خودت تصمیم بگیر، دست به کارهایی زده‌اند که مجبورند به علت تصمیم‌های هیجانی در سنین پایین، به بهانه‌های عجیب خواستگارهای مختلف را رد کنند، حال آن‌که حتی سهل انگارترین خانواده‌ها هم معمولا پذیرش اتفاقی را که برای دخترشان افتاده، ندارند.

بی‌شک پسرها هم از این قانون مستثنا نیستند، کم ندیده‌ایم افرادی را که به خاطر استفاده از مواد نیروزای استروئیدی که عامل روی فرم بودن‌شان بوده، به طور کامل قوای جنسی خود را از دست داده‌اند و حالا در حسرت یک زندگی معمولی هستند. هرچند باید پذیرفت که جامعه سختگیری بیشتری بر دختران دارد.

لکه‌ای بر پیراهن سفید

مادرم خیلی دمغ است. احساس می‌کند صد سال قبل خوابیده و امروز بیدار شده و می‌بیند که دنیا خیلی تغییر کرده و انگار که از او کاری برنمی‌آید.

نگران سحرکوچولوی خودش است که حالا ساسای ۲۰۰ و چند کا آدم رنگ و وارنگ شده و از هیچ چیزی انگار نمی‌ترسد، حتی از این‌که توی یک ویدئو بنشیند و سیگار بکشد. می‌گویم نگران نباش، آب راهش را پیدا می‌کند، می‌گوید پیراهن سفید لکه را محکم می‌چسبد، هرچقدر بشوری پاک نمی‌شود. مادرم درست می‌گفت.

راس ویلیام اولبریک، جوانی ۲۹ساله بود، اهل تگزاس و دانشجوی فیزیک که بزرگ‌ترین کسب‌وکار اینترنتی غیرمجاز را با نام جاده‌ابریشم پایه‌گذاری کرد و تا مدت‌ها دنیا را تحت تاثیر خود قرار داد.

بعد از بازداشت وی یک لپ‌تاپ از وی به‌جا ماند، یک رایانه شخصی که دو بخش شده‌بود. یکی مربوط به بیزینس و دیگری مربوط به زندگی شخصی که البته آن‌قدر قفل و بند محکمی داشت که بعد از ۱۰سال هنوز کسی نتوانسته وارد بخش شخصی رایانه او شود.

راس اولبریک که با نام مستعار Dread Pirate Roberts در فضای سایت شناخته می‌شد این‌قدر چفت و بست محکمی برای امنیت خود در نظر گرفته‌بود که اگر یک اشتباه، تنها یک اشتباه از او سر نزده‌بود، به نظر می‌رسید هیچ‌گاه بازداشت نشود.

درست در زمانی که او کار را شروع می‌کرد یکی دو بار با آیدی مربوط به راس اولبریک - یعنی خود واقعی‌اش- در اتاق‌های گفت‌وگو سایت خود را تبلیغ کرده‌بود. همین کافی بود تا بریگاد نفوذناپذیر امنیت شبکه او از هم بشکند و سرورهای پنهان‌شده او در ایسلند لو برود و او را دستگیر کنند. واقعیت این است که همه چیز در اینترنت ضبط می‌شود. شما اگر حتی چیزی را سرچ کنید هیچ‌گاه نمی‌توانید از آن خلاص شوید. حالا تصور کنید که تصویری از شما روی صفحه‌ای بارگذاری شده‌باشد، اگر بعدها تصمیم گرفتید چهره دیگری از خود به‌جای بگذارید، مسیر زندگی‌تان عوض شد یا حتی ارزش‌هایتان تغییر کرد با این اطلاعات تا ابد ثبت‌شده چه کار می‌کنید؟!

مخاطب جمله قبلی پدر و مادرهایی هستند که با ذوق و امیدواری فرزندان کوچک خود را به لباس‌فروشی‌ها می‌برند تا در ازای گرفتن یک دست لباس، مقداری پول یا هر چیز دیگر به عکاس اجاره بدهند و اصلا برایشان مهم نیست که این کودک شاید بعدها مسیر جدی‌تری نسبت به مدلینگ در پیش بگیرد و مثلا سیاستمدار شود.

گذشته از این اگر پدر و مادری در ازای پول، فرزندشان را به کاری وادار کنند که خود کودک اشراف یا اطلاعی از آن ندارد، آیا نمی‌توان به آن بچه لقب کودک کار داد؟! یا فقط گل‌فروشی سر چهارراه چون بی‌کلاس است ممنوع و خط قرمز می‌شود؟!

چراغ‌قرمز چشمک‌زن

ما آدم‌های بی‌انصافی نیستیم. اتفاقا در این بند پایانی مطلب می‌خواهیم خیلی منصفانه صحبت کنیم. می‌خواهیم بگوییم به‌هرحال مدلینگ هم در جامعه‌ای که فروش فیلترشکن شغل محسوب می‌شود، قاعدتا در تعریف بعضی‌ها شغل است.

قبول، یک‌بار به صفحاتی که در فضای مجازی مدل‌ها را جمع می‌کنند و سازمان می‌دهند سری بزنید. شماره‌های اغلب نامطمئن که وقتی تماس می‌گیرید، آدرس‌هایی برای عکاسی به شما می‌دهند که آدرس‌های نامطمئنی هستند.

استودیوهای اغلب بی‌نام‌ونشان که برای اسباب‌کشی یک ساعت وقت و یک نیسان آبی بیشتر لازم ندارند، ممکن است به شما هزار جور ضمانت بدهند که این عکس‌ها از گردن به پایین استفاده می‌شود.

شاید هم درست بگویند اما فضای مجازی پر است از صفحات دروغینی که با عکس‌های خانوادگی و شخصی دیگران پر شده‌اند و دنبال‌کننده می‌گیرند.

از صفحات اینستاگرامی که دنبال دزدیدن شارژ تلفن هستند تا صفحات کلاهبرداری دوست‌یابی که این روزها برای فریب آدم‌های سست عنصر نقشه‌های خوبی هم می‌کشند، صفحاتی با کپشن‌های یک‌خطی و فقط کافی است تصور کنید این عکس‌ها مربوط به کدام بیچاره‌ای است، یا چطور به دست این صفحات رسیده!

کمی پیشتر برویم، به جایی برویم که این عکس‌ها و شماره‌تلفن‌ها همین‌طور دست به دست می‌شوند و گالری به گالری می‌چرخند. این بانک تلفن تماس همیشه در مسیر امنی حرکت نمی‌کند. سرنوشت مدل‌های بربادرفته گوشه ذهن اغلب ما هست.

پایان این گزارش هیچ چیز خاصی نیست. نه قرار است کسی با مادر ساسا حرف بزند، نه کسی به ساسا هشدار می‌دهد و نه کسی دنبال این است که مدل‌ها را تخطئه کند.

پایان این گزارش چراغ‌قرمز چشمک‌زنی است که به شما اعلام خطر جدی می‌کند. به شما یادآوری می‌کند این روزها چقدر ممکن است سر این چهارراه ترددهای خطرناک باشد. چهارراهی که عبور از آن ممنوع نیست!

پس لطفا مراقب خودتان و خانواده خودتان باشید. بی‌شمار پدر و مادری هستند که ابتدای راه را با سهل‌انگاری برای فرزندان‌شان باز می‌گذارند و در ادامه مسیر نمی‌توانند آنها را به دوربرگردان هدایت کنند.

مرتضی درخشان - روزنامه نگار / روزنامه جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها