قرار است عکس یک امروز باشد، میزنم روی ضربدر عکس که دانلود شود. باز میشود. ناخودآگاه بلند میگویم جاااانم... راننده اسنپ میگوید: «والیبال بردیم مهندس؟» میگویم: «نه». میگوید: «پس عکس بچت رو عیال فرستاده.» میگویم: «نه حاجیه!» میگوید: «کدوم حاجی؟» میگویم: «حاج قاسم، قیافهاش جدی میشود.»
میگوید: «خدا بیامرزدش.» میگویم: «ببین.» در خیابان بهاریم. گرما بیداد میکند. عینکش را از جیبش بیرون میآورد. زل میزند به عکس. روی عکس زوم میکند. همه جایش را میبیند. میگوید: «چرا سر انگشتش آبیه؟» میگویم: «رای داده.» در این عکس، نقطه طلایی انگشت جوهری است. مردی که 40سال جنگیده با لباسهایی که بوی باروت میدهند و خون؛ احتمالا از یک حوزه رأیگیری بیرون زده و عکس را یکی از نزدیکانش از اوگرفته. «مهندس شما رای میدی؟»
با سوال راننده اسنپ، کلهام را از روی عکس برمیدارم و میگویم: «ندم؟»
میگوید: «جان مهندس ما هی رفتیم رای دادیم، آبی از هیچکدوم گرم نشد. لاستیک شده جفتی چهار میلیون مسلمون...»
لبخند تلخی میزنم. ناخودآگاه نفسم تنگ میشود. راست میگوید. از چی دفاع کنم؛ اقتصاد، بورس، معیشت؟
در رفاقت کم گذاشته و از رفیق کم دیده، کم دیده که هیچ زخم هم خورده، نجیبانه معترض است و شاکی...
به عکست زل میزنم. روی انگشت جوهریات زوم میکنم. ماسک را پایین میکشم. نفس عمیق میکشم. مگر میشود عکس تو را دید و تپش قلب نگرفت؟ انگشت میکشم روی انگشتت که راه را نشان داده. این همان انگشتی است که آن شب سوخته و کبود عکساش به همه جهان مخابره شد.
یل قبیله ما بودی و تو را انداختند. من باید برای تو یادداشت بنویسم، برای این عکست... من، من بدبخت...تو انگشتت آبی است، من انگشتهایم روی صفحه برف نشسته و سفید گوشی تلفنم میدود و هر ضربهای که میزند حروف از زیر برف نمایان میشوند و پشت سر هم ریسه...
از تو نوشتن نمیشود که نمیشود. ترافیک است. دماسنج ماشین 38 را نشان میدهد. میگویم: «حاجقاسم رو دوست داشتی؟» لحن لاتیاش خوشمزه میگوید: «به مولا مرد بود، مرد. یه لات این ایران داشته باشه حاجیه.خدا میدونه اون شبایی که من تو جاده چالوس داشتم بلال سق میزدم اون تو کدوم سنگر و کشور جونش رو گرفته تو دستش و جنگیده. مثه اینا نبود که آب پرتقالشون یه نمه ترش و شور میشد سردی گرمیشون میکرد.» میگویم: «اگه بود بهش چی میگفتی؟» سبیلش را میجود، عرق پیشانیاش را میتکاند و میگوید: «میگفتم جان مادرت بیا کار رو دست بگیر خودت رئیسجمهور شو! تا از این وضعیت دربیاییم.» میگویم: «ولی اون گفت من سربازم. نامزد گلولهها... کار خودمو میکنم...» گفت: «والا چی بگم.» واتساپ را میبندم. گوگل را باز میکنم.جستوجو میکنم. عکس دست حاجقاسم، هزاران صفحه عکس را گذاشتهاند. واضحترینش را انتخاب میکنم و به راننده نشان میدهم. میگویم: «این همان انگشت است، البته این بار قرمز.» میخندد و میگوید: «حاجی استقلال پرسپولیساش نکن.» میگویم: «اتفاقا همه حرف حاجی همین بود. همه استقلالیها وقتی پرسپولیس با یه تیم خارجی بازی داره میشن پرسپولیسی و همه پرسپولیسیها هم برعکس.حاجی حرفش این بود که همه ایرانی هستیم. موشک غریبه وقتی بیاد، داعشی وقتی بیاد، انتحاری بترکونه، از آدمای اطراف نمیپرسه کدوماتون رای دادین، کدوماتون نه. اون اومده ایرونی بکشه.»
سبیل میجود و میگوید: «آره خدایی.»
رسیدهایم به نزدیک مقصد. مهدی پیام خانواده حاجقاسم را فوروارد کرده. میگویم خانواده حاجقاسم دعوت کردهاند برای رای دادن، الان خبرش اومد! میگوید: «خدایی؟» میگویم: «بفرستم برات؟» میگوید: «نه کلومت حجته مهندس.» میگویم: «رای میدی؟» میگوید: «نمیدونم...» به مرد حق میدم.
آقای حاج قاسم سلیمانی! شما خودتان بهتر میدانید و میبینید وضعیت مردم را. آنور دستتان بازتر است. باشد ما میآییم و دوباره انگشتهایمان را آبی میکنیم. هنوز آنقدری گنده نشدهایم که مثل شما انگشتمان برای این خاک بیفتد روی خاک، ولی شما به دل آقایان بیندازید این مردم نجیبند، این مردم راحت زندگی کردن حقشان است. این مردم صورتشان با سیلی هم دیگر سرخ نمیشود، رمقی به بازوهایشان نمانده، آقای حاج قاسم کاری بکنید. ما میآییم چشم!
حامد عسکری - شاعر و نویسنده / روزنامه جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد