شما که همه چیز را از قبل میدانستید، اما اجازه بدهید خودم تعریف کنم. دهانم مزه حلوا میگیرد وقتی میگویم، حالا هم که نزدیک محرم است و دلم شور میزند، دلم میخواهد دهین شما دهانم را شیرین کند، اجازه بدهید دهانم را با تعریف کردن آن روز شیرین کنم. همان روز اولی که در بیست و نه سالگی به دنیا آمدم، همان روزی که وقتی از سیطره بیرون آمدیم، حسین دست گذاشتهبود روی بندهای کولهپشتی که روی شانههایم را محکم گرفتهبودند و من را با چشم بسته هدایت میکرد، من به حسین اعتماد داشتم، گفت حالا چشمهایت را باز کن! چشمهایم را باز کردم و برای اولین بار شما را دیدم، شما که آخر خیابان ایستادهبودید و با من پانصدمتر بیشتر فاصله نداشتید، شما که چه عرض کنم، خانه شما با یک برج و باروی بلند مثل فانوسدریایی که روبهروی صورتمان ایستادهبود تا مثل کشتیهای آشفته که هر موجی تن خستهشان را تکان میدهد، راه را گم نکنیم و به سمت روبهرویی حرکت کنیم که شما باشید؛ و من درست وقتی که پیدا شدم آنجا برای اولین بار معنی گمشدن را فهمیدم؛ مثل ماهی که کلمه دریا را توی ساحل میفهمد و من از آن به بعد هر روز خودم را روی عرشه کشتی ماهیگیری تصور میکردم و خاطرات دریا را مرور میکردم، خاطراتی که همیشه حرف زدن از آن دهانم را شیرین چشمم را شور میکند. آن روز روحا... هم با ما بود.
ما بیچارهها
آنها که -مثل من- بیچاره هستند میدانند شارع الرسول (ص) رو به بابالقبله حرم امیرالمومنین (ع) میرود و حرم انگار روبهروی بابالساعه بنا شده، یعنی برخلاف آن حرمها که دیدهایم و همه به سمت قبله ایوان طلا پهن کردهاند حرم امیرالمومنین به یک سمت دیگری ایوان طلا دارد. همه آنها که زائر کار بلد همراهشان باشد اولین بار از بابالساعه داخل میشوند و با ایوان طلا چشم توی چشم میشوند و آنجا انگار که تمام خوشیهای دنیا مثل نسیمی توی صورت آدم بوزد یک آن، درست به اندازه یک آن مردن را تجربه میکنند، مردن با همان تعریفی که آیتا... بهجت داشتند، همان که میگفتند هر آدمی- خوب یا بد- وقتی میمیرد میگوید کاش زودتر به این سفر آمدهبود.
من به همه آنها که کربلای اولشان است میگویم گنبد را دیدی یادم کن، چون کربلای اول و نگاه اول یک چیزی است که توی سر آدمیزاد جا نمیشود، یک چیزی است که از دهان آدم بزرگتر است، اما نجف و ایوانطلای حرم را هر وقت میبینی انگار بار اول است، انگار همان است که از دهان بزرگتر است، صبح رفتهباشی حرم و شب دوباره بروی انگار یک جای دیگری است، من چطور به شما توضیح بدهم این را اگر نرفتهباشید؟ اگر ندیدهباشید؟
آن بیچارهها که گفتم مال همین جای روایت است، درست همینجای روایت که نام ایوان طلا آمد، میدانی؟ جایی که آخر دیدنهاست، اورست بودنهاست، آسمان هفتم زیستنهاست را دیدهباشی و انگار که ندیدهباشی بیچارهای! آدم وقتی بار صدم هم ایوان طلا را میبیند، دوباره مثل بچهها ذوق میکند و بیچاره آن کسی است که میخواهد برای دیگران تعریف کند.
شما اگر پدر نشدهباشید معنی پدر شدن را چطور برایتان تعریف کنم؟ اگر مادر نشدهباشید، اگر عاشق نشدهباشید، اگر پرواز نکردهباشید من کدام کلمه را به دیوار کاغذ آویزان کنم که این قاب را تکمیل کند؟ باید یک زبان جدید اختراع کرد که فقط مخصوص همین کار باشد.
خانه پدری
هرچه تعظیم میکردم سرم به زمین حیاط حرم نمیرسید، داشتم اشک میریختم و راه میرفتم، آنقدر گریه کردهبودم که هیچ منطقی نداشت و چشم هایم طوری پشت پرده اشک بود که جلوی پایم را درست نمیدیدم و انگار چشمبسته راه میرفتم. چشمم را که باز کردم و دیدم پنجههایم توی پنجههای ضریح افتاده، بندهای اول انگشتهایم توی خود خود بهشت هستند و انگور ضریح روی لبم است، گنبد آبی که آسمان ضریح بود روی سرم بود و یادم رفتهبود این طور وقتها چه میکنند. نمیفهمیدم که بعد از اینکه ضریح را بغل میکنی باید چه کار کنی؟ کاش میشد توی اوج خداحافظی کرد. کاش میشد از پله آخر آسمان پایین نیامد، کاش میشد همانجا مرد! من درس بعد از فتح قله را بلد بودم، ولی نمیشود به آدمی که به آخر آسمان رسیده بگویی حالا برگرد و برو خانه! جدا که شدم به این فکر میکردم اذن دخول حرم خواندم یا نه؟ دلم میگفت وقتی در را به رویت باز کردهاند یعنی تو اجازه ورود داری.
سرم میگفت اگر نمیخواست توی زیارتنامهها نمینوشتند «لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم!». آمدم بیرون و چرخی زدم و دوباره برگشتم زیر ایوان نشستم و زیارتنامه را باز کردم. روحا... دوباره در حرم گم و گور شده بود و من با وجود تمام تنهایی، احساس غربت نمیکردم. زیر ایوان نجف نشسته بودم و همینطور نفس میکشیدم. داوود و محمدمهدی آمدند و پیشنهاد دادند برویم و پارچه و مهر تبرکی بگیریم. در مسیر، حسین را دیدم که جثه سنگیناش را زیر یکی از رواقها یک لم انداخته بود و به شوکت ایوان نگاه میکرد. از جمع جدا شدم و بالای سرش ایستادم و گفتم: «خجالت بکش، آدم حسابی! آدم اینجا لم میده؟!»
خندید، گفت: «آدم خونه باباش لم نده کجا لم بده؟!»
بیا دعا کنیم
همه کربلا بودند، به جز ۹ نفر که حوالی ساعت یک بامداد به نجف رسیدند و مستقیم به حرم گریختند. جماعت خسته بعد از یک زیارت مختصر در حرم پخش و پلا شده بودند و پای ضریح من بودم و محمدمهدی. واقعا دو نفری در انتهای جهان ایستاده بودیم و کنار مرقد امیرالمومنین آنقدر حرفهای خصوصی زدیم که انگار آن یکی هم نبود. در کربلای یک، دومین بار بود که حرم امیرالمومنین میآمدم و هیچوقت اینقدر با مولا تنها نشده بودم.
آرامتر که شدیم محمدمهدی روبهروی ضریح نشسته بود و فقط نگاه میکرد.
نشستم روی زمین و امینا... خواندم. حرم را بوسیدم و همین که میخواستم بروم دوباره زیر ایوان بنشینم یک نفر دست روی سرم گذاشت. حسین شاکری بود که صورتش را به ضریح چسبانده و پنجههای دست چپش را در پنجرههای ضریح کرده بود و دست راستش را روی سرم میکشید. گفت: «بیا همدیگر را دعا کنیم!» گفتم: «قبول! اول تو دعا کن.» گفت: «خدایا به حق امیرالمومنین حاجت این بندهات را روا کن» و من داشتم پیش خودم میگفتم خدایا کاری کن که هیچ سالی از امامحسین و امیرالمومنین علیهما السلام دور نمانم و پشت هم میگفتم ولا جعله ا... آخر العهد منی لزیارتکم، بعد نوبت من شد.
کتاب دعا را بستم و روی زانوی راستم گذاشتم و دست راستم را مثل حمایل توی ضریح محکمتر کردم و دست چپم را روی سرم، روی دست حسین گذاشتم و همان جمله حسین شاکری را تکرار کردم. صورتش را نمیدیدم، اما تکان خوردن بدنش گریههایش را لو میداد. آنقدر گریه کرد که نشست کرد. انگار توی زمین فرومیرفت و ناخودآگاه آن دستی که روی سرم بود، حلقه کرد دور گردنم و من هم آن دست روی دست گذاشتهام را دور کمرش پیچیدم و با دستی به ضریح یک دل سیر گریه کردیم.
من از آن کربلای یک به بعد هیچ سالی بیکربلا نماندم، حتی همین سال نحس کرونا، همانی که هیچ امیدی نداشتم لطف امیرالمومنین مهمانم کرد و آخر اسفند را در حرم سپری کردم، حسین هم شهید شد و در وادیالسلام همسایه امیرالمومنین است. بیچاره من که هرسال میروم تا یک حسین دیگر پیدا کنم و نمیکنم.
آن فانوس دریایی
روزهای غدیر است. آن فانوس دریایی همین روزها بود که بالا رفت. آنقدر بالا که مثل عصای موسی جادوی دست بالای دست بسیار است را باطل کرد و یکی در گوش همه جهان گفت: «یدا... فوق ایدیهم!» آن فانوس دریایی برای همه کشتیهای سرگشته عالم همیشه روشن است و من آن روزی معنی گم شدن را فهمیدم که پیدا شدم. از آن به بعد هر وقت مثل امروز گم شدم دنبال آن فانوس دریایی میگردم. دنبال خانه پدرم میگردم تا کمی از این توفان دنیا استراحت کنم. تا دوباره چشمم بیفتد به ایوان طلا و یک آن بمیرم. همان یک لحظه که خودشان فرمودند من یمت یرنی. آن بیچارهها که نجف رفتهاند همه میدانند حرم امیرالمومنین، درست بین همان دیوارها حتی از نظر فیزیکی جایی بیرون از دنیاست. یک جای دیگری است. یک جایی که هیچجای دنیا نیست و کلمهای برای توضیح این حالت هنوز اختراع نشده و این پناهگاه هدیه خداوند است.
جایی که وقتی به دنیا آمدیم، وقتی توی گوشمان گفتند «اشهد ان علی، ولی ا...» به ما اذن دخول آن را دادند. جایی که هرچه بخواهید مهیاست. کافی است بلد باشیم دستهایمان را دراز کنیم.
سیدصادق همیشه میگفت کم زیارت کن، خیلی در حرم نمان. طوری باش که همیشه تشنه باشی. من تشنهام، تشنه انگورهای ضریح. هر روز با سیلی خاطرات صورتم را سرخ میکنم آقا، مهمان نمیخواهید؟
مرتضی درخشان روزنامهنگار / روزنامه جام جم