حیف میشود اگر بچهها این گزارش را نخوانند که ندانند صدها کلمه کنارهم چیده شدهاند تا آنها را به مردم ایران معرفی کنند اما شاید آقا معلم این کار را بکند، شاید بعد از یک سفر طولانی از دزفول روزنامهای بخرد و با خودش به کلاس درس بیاورد و قصه زندگی بچهها را برای خودشان دوباره تعریف کند اما این کار را اگر کند به قول ما مطبوعاتیها، روزنامه به احتمال زیاد سوخته و تاریخش گذشته است.
خدا کند آقا معلم تا روزنامه کهنه نشده از روی نسخه پی دی اف برای بچهها بخواند البته اگر این اینترنت ضعیف لعنتی و این E آزاردهنده کنار خطهای آنتن موبایل بگذارد که صفحه روزنامه باز شود.
این گزارش، تصویر کوتاهی است از زندگی مردم منطقه احمد فداله، مردمی که در دورترین نقاط کوههای مغرور و پرصلابت زاگرس، نه به اکسیژن خالصی که ما حسرتش را میخوریم فکر میکنند، نه به آغوش همیشه باز کوهستان و نشستن پای آن بنهها و بلوطهای قشنگ که نابترین رویاهای ما را میسازد و نه به سکوتی که فقط باد قادر است بر همش بزند و ما دلمان لک زده برایش.
مردم احمد فداله که جایی است میان سردشت و دزفول یا دقیقتر بگوییم نقطهای است بین سردشت به بخشه در خوزستان که تا نزدیکترین شهر که همان سردشت باشد هفت ساعت راه دارد؛ آن هم روی جادههای سنگلاخ از آنها که پای پیاده را زخم میکند و سواره را مثل مشک تکان میدهد و به دوار میاندازد.
احمد فداله، یکی از بنبستهای مسکونی ایران است، منطقهای که بسیار شبیه قلعه خواجهای است که مهر پارسال با یک زلزله چهار ریشتری ویران شد و خانههای سنگیاش فرو ریخت و مردمش نشستند به مویه کردن.
قصه آدم بزرگهای احمد فداله اما از قصه بچه هایش جداست. برشهای زندگی این بچهها برشهای غم است، بچههایی که آرزویشان داشتن برق، تماشای تلویزیون، رفتن به شهر یا بازی کردن در پارک است، رویاهایی که محسن رضایی، معلم ۳۱سالهشان چند سالی است طعم برخی را در دهانشان نشانده است.
نام مدرسه ابوذر است، یکی از دهها مدرسهای که در منطقه احمدفداله و در گوشه گوشه زاگرس پراکندهاند، مدرسهای که برگ برندهاش رشتههای سیم برق و لامپهایی است که خوشبختانه روشن میشود و راهش را از سایر مدارس بیبرق منطقه جدا کرده است.
پس حال مدرسه از حال خیلی از خانهها بهتر است، خانههای بیبرق و دود گرفته از سوختن هیزم و دود کردن کندهها که درآن، بچهها رویای روشنایی میبافند.
محسن رضایی، مدرسههای تاریک منطقه را هم دیده و سالها پیش در آنها درس داده. او میگوید حالا روز خوش سالهای تدریس اوست، چراکه روستاهای بالاتر، آنها که به سمت قلهها میل دارند مثل خانهها برق ندارند و تاریکند اما رها شدن از بیبرقی، دغدغه بیجاده بودن را تسکین نمیدهد که این بیراه بودن و هی رفتن و رفتن و نرسیدن به غایت کسالت بار است.
از احمد فداله تا محل زندگی آقا معلم که دزفول است، سواره هفت ساعت راه است. تنها وسیلهای هم که دوام میآورد و جان سخت است و البته به جیب مردم محلی میآید، نیسان آبی است.
این نیسان، روی سنگلاخها تاتیتاتی میکند و از کوره راهها و مسیرهای ناهموار که در مشک از شیر کره میسازد، میگذرد و مسافر خسته را در دزفول پیاده میکند. از دزفول به احمد فداله هم باز همین قصه تکرار میشود و این قصه هر ماه یک بار و هر سال ۱۲مرتبه از نو روایت میشود.
محسن اما میگوید در این منطقه، راههای سختتری هم هست، مثل سالهای اول تدریسش که باید خود را به روستایی در بالادست کوهستان میرساند که نیسان باید ۱۰ساعت به سمتش میراند و سپس در جان پناهی شبانه پیادهاش میکرد تا پس از گرفتن خستگی راه، حالا چند ساعتی پیاده، راه گز کند.خیلی از معلمها در این مسیر خسته شدهاند و رفتهاند ولی محسن رضایی ماندهاست به زنجیر عشق.
زبان مردم احمد فداله، لری بختیاری است، همان که آوازخوانهاشان هرچه تمامتر سوزناک میخوانند و تا مغز استخوان شنونده نفوذ میکنند.
محسن رضایی اما زبان لری نمیداند و بعضی از بچهها هم زبان فارسی سلیس را. محسن اما میگوید حالا بعد از پنج سال هر روز با بچهها بودن و تلاش کردن، فارسی خیلیهایشان خوب شده و وقتی میخواهند با هم شوخی کنند با لهجه شیرین خاص خودشان فارسی حرف میزنند. کتابهای درس هم که به زبان فارسی است، برایشان مفهوم است ولی مشکل اینجاست که برخی مفاهیمی را که مولفان شهرنشین نوشتهاند، بچهها درک نمیکنند.
شهر، کوچه، خیابان، چراغ راهنمایی، آپارتمان، مسجد، بازار،... وای از این کلمات که آقا معلم دزفولی برای تفهیم هر کدامشان باید ساعتها وقت بگذارد تا برای بچههایی که فقط کوه و قله و دره و جنگل و رود را دیدهاند، جایشان بیندازد.
اگر همه خانههای این مردم برق داشت، اگر همه تلویزیونی داشتند که تصاویر دنیای بیرون از احمد فداله را میدیدند، تدریس کتابهای درسی این همه سخت نمیشد؛ مخصوصا علوماجتماعی؛ این را محسن میگوید و از دانشآموزانش حرف میزند که حسرت تلویزیون میخورند.
در احمد فداله که طبیعت آن را در بنبست قرار داده و محرومیتهای تحمیلی نیز در آن مزید بر علت شدهاست اما همه درها بسته نیست. آقا معلمی که دل به این منطقه و این مردم و این بچهها داده، هم برای تقویت زبان فارسی دانشآموزان و هم برای برآوردن آرزوی آنها لپتاپ شخصیاش را به کار گرفت. کار این لپتاپ قرار بود نمایش فیلم و کارتون باشد و جای تلویزیون را پر کند.
اولین باری که لپتاپ روشن شد و فیلمی را نمایش داد چنان برقی در چشم بچهها جهید و چنان شوقی در دلشان جوشید که محسن فراموشش نمیکند. یکی از فیلمهایی که بچهها با دیدنش قند در دلشان آب شد سریال «بانوی سردار» بود، روایتی از قهرمانی مردمان لر بختیاری که رشادتهای بیبیمریم بختیاری را حکایت میکرد؛ زنی از جنس و طایفه همین بچهها.
بچهها کارتون را هم عاشقانه دوست دارند و چون ۵۰نفری نمیتوانستند پای یک لپتاپ کوچک بنشینند آقامعلم باز دست به کار شد و با کمک مالی چند خیر ویدئوپروژکتوری خرید تا سینمایی خانگی راه بیندازد. این ویدئو حالا در یکی از اتاقهای مدرسه است، یک سینماگونه، جایی که روزهای جمعه و وقت بیکاری بچهها در آن فیلم و کارتون تماشا میکنند و بیشتر و بیشتر با جادوی تصویر آشنا میشوند.به همت این معلم جوان، بچهها در مدرسه اتاقبازی هم دارند.
یک اتاق پر از اسباببازیهای نو و دستدوم، یک جای محبوب در مدرسه که بچهها زنگهای تفریح و اوقات فراغت و بیکاریشان را در آن با چیزهایی که قبلا رویایش را داشتند، میگذرانند.
دانش آموزان محروم منطقه احمدفداله که خیلیهایشان از شدت محرومیت چارهای جز ترک تحصیل ندارند اما به بیشتر از اینها نیاز دارند. آنها جز هوای پاک، جز آسمان آبی، جز ابرهای بارور و طبیعتی که خداوند سخاوتمندانه و هنرمندانه برایشان خلق کرده به آب، به خانههای روشن، به سفرههایی پر، به شکمهای سیر و به آرزوهایی خوب در سر نیاز دارند که چراغراه آیندهشان باشد؛ راهی بدون بنبست و بیانزوا.
مریم خباز - جامعه / روزنامه جام جم
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
بازگشت ترامپ به کاخ سفید چه تاثیری بر سیاستهای آمریکا در قبال ایران دارد؟
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگو با علی کاظمی، از ورودش به بازیگری تا نقشهای مورد علاقهاش
رضا جباری: درگفتوگو با «جام جم»: