در همه این لحظهها و سالها و ثانیههاست که روح شادابی و رنگ زندگی کمکم در او رنگ میبازد و حالا عقیده دارد که زندگی در زندان از او یک آدم آهنی ساخته است. اما آخر صحبتهایش حرف از صداقت میزند و با خودم فکر میکنم که بارقه انسانیت حتی در یک آدم آهنی هم میتواند زنده باشد. آدم آهنی که متهم است به قتل! قتل همسرش؛ زنی که عاشقش بود! آن هم با وارد کردن 20 ضربه چاقو. فرهاد هر بار کلمه قتل را از زبان من میشنود نگاهش را میدزدد. گویی تداعی این کلمه برای او سخت است و دلش میخواهد انکارش کند. یا شاید دلش میخواهد همه فراموش کنند که مهر چنین اتهامی روی پیشانیاش جا خوش کرده است. گفتوگو با او را از زندگیاش در زندان آغاز میکنم تا برسیم به اتهام قتل همسر.
هجده سال زندگی کردن در زندان چه شکلی دارد؟
دیروز از خواب بیدار شدم و تا ظهر کمی در کارگاه کار کردم. بعد ناهار خوردم و کمی خوابیدم. بعد هم هواخوری و تماشای تلویزیون و خواب. این را شنیدید؛ کپیاش کنید روی دو روز قبل و پارسال و فردا و سال بعد! اینجا همه روزها یک شکل است!
کسی به ملاقاتت میآید؟
وقتی به زندان افتادم خواهرانم هر هفته میآمدند، بعد شد ماهی یک بار، بعد سالی یک بار! الان هم دیگر کسی نمیآید. فقط شاید گاهی پسرم برای دیدنم بیاید. آن هم در نهایت سالی یک بار.
پسرت چند سال دارد؟
23 ساله است. در این سالها با خالهها و داییهایش زندگی میکرد که آنها هم از من متنفرند. شاید تنفر آنها روی ذهنش اثر گذاشته باشد. شاید هم درگیر کار است و وقت ندارد به من سر بزند؛ خودش اینطور میگوید.
از اینکه به شما سر نمیزنند دلگیر هستید؟
مگر من حق دلگیر شدن هم دارم؟ آن هم از فرزندی که مادرش را کشتم. او سالها با افرادی زندگی کرد که خواستار قصاص و مرگ من بودند. مسلما همین که احترامم را نگه میدارد باید خدا را شکر کنم.
پسرتان هم یکی از اولیای دم مادرش بود. او هم تقاضای قصاص داشت؟
نه او از قصاص گذشت کرد. یکی از دلایلی که اجرای حکم را برای خواهر و برادرهای همسرم دچار مشکل کرد همین بود. آنها باید سهم دیه پسرم را میدادند و باید تفاضل دیه را هم پرداخت میکردند. اما توان پرداخت نداشتند و پرونده بلاتکلیف ماند. من از دادگاه تقاضای تعیین تکلیف کردم و رای دادگاه این بود که با تودیع وثیقه آزاد شوم تا بتوانم رضایت اولیای دم را جلب کنم اما هیچ کس برای من وثیقه تامین نکرد.
خودت هم ملک یا اموالی نداشتی که بتوانی به عنوان وثیقه معرفی کنی؟
قبل از دستگیری در یک موبایل فروشی کار میکردم. آن وقتها موبایل تازه به بازار آمده بود. یک خانه استیجاری داشتیم و از پس خرج و مخارج زندگی برمیآمدم اما اندوختهای نداشتم. با این حال زندگیام را دوست داشتم. من با میترا خیلی خوشبخت بودم و عاشقانه دوستش داشتم. همه به ما میگفتند دو پرنده عاشق هستید! زندگیمان را با عشق شروع کرده بودیم.
پس چه شد که کار به چنین جنایت فجیعی رسید؟
مدتی بود که اختلافات ما زیاد شده بود. دعواهای زن و شوهری به لجبازی و کینه تبدیل شده بودند. چند بار میترا وسایلش را جمع کرد و دست پسرم را گرفت و به خانه خواهرش رفت. من از این کار او خیلی ناراحت میشدم. دوست نداشتم از اختلافات ما باخبر شوند. پسرم آن زمان فقط 5 سال داشت و من دلم برای او تنگ میشد. به میترا میگفتم چرا بیاجازه بچه را میبری سر سفره شوهر خواهرت مینشانی؟ بعد حس میکردم میترا که میداند من از این موضوع ناراحت میشوم، برای اینکه موقع دلخوری، مرا بیشتر ناراحت کند این کار را تکرار میکرد.
شب حادثه هم باز میخواست همین کار را تکرار کند؟
آن شب، شب یلدا بود. میترا خانوادهاش را به خانهمان دعوت کرده بود تا دور هم خوش باشیم. به خاطر خرید برای مهمانی باز هم بحثمان شد. وقتی بحث بالا گرفت میترا دست پسرمان را گرفت و کشید و میخواست باز هم او را با خود ببرد. کفرم بالا آمده بود و با او درگیر شدم. نمیدانم چه شد که چاقو را برداشتم. فقط میخواستم کاری کنم که او از خانه بیرون نرود.
و این اتفاق جلوی چشمان پسرتان افتاد؟
سالهاست به این موضوع فکر می کنم که پسرم در عالم کودکی این صحنه را دید یا نه؟! چون وقتی میترا میخواست او را ببرد و من دستش را کشیدم، او را داخل اتاق بردم. یک لحظه نگاه کردم و دیدم روی تخت رفت و از ترس سر و صدای ما پتو را روی سرش کشید و گریه میکرد. من در را بستم و با میترا در آشپرخانه درگیر شدم. بعد از درگیری با پسرم از خانه بیرون رفتم. در خیابان راه میرفتم و وحشت زده گریه میکردم. وقتی برگشتم میترا غرق خون روی زمین بود. خودم به پلیس و به خواهرم زنگ زدم. باورم نمیشود که من 20ضربه چاقو به همسرم زده باشم. در این سالها بارها و بارها گزارش پزشکی قانونی را خواندهام و هر بار در بهت و ناباوری فرو میروم. چطور ممکن است من به زنی که عاشقش بودم 20ضربه چاقو زده باشم؟
به آزادی فکر میکنی؟
با اینکه کسی بیرون از اینجا منتظرم نیست و بعد از آزادی باز هم تنها هستم اما یک زندانی مگر کاری جز فکر کردن به آزادی دارد؟
درسهای زندان
صحبت به پایان خط که میرسد از فرهاد میپرسم: اولین کاری که بعد از آزاد شدن انجام میدهی چه کاری است؟
و او باز هم نگاهش را میدزدد و میگوید: سر خاک همسرم میروم. دلم برای او و پسرم تنگ شده است. برای روزهای خوشی که قدرش را ندانستیم. آدم انگار وقتی چیزی را دارد قدرش را نمیفهمد. یک عمر گوشه زندان حسرت خوردم که چرا من و همسرم با هم مهربانتر نبودیم که کار به اینجا کشیده نشود. پشیمانی و حسرت بزرگترین حس این سالهای عمر من بود. زندان درسهای زیادی به آدم میدهد، مثلا به آدم یاد میدهد که چطور میشود با یک لحظه حماقت یک عمر زندگی یک عده آدم تباه شود. اما راه درمانش فقط صداقت است.آدمهایی که راه خطا میروند برای جبرانش فقط یک راه دارند و آن هم این است که صادقانه اشتباه خودشان را قبول کنند.
منبع:ضمیمه تپش روزنامه جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد