شرایط مهیا نشد که کورش سلیمانی مهمان برنامه باشد، اما خاطرات او ازتجربه جنگ در سالهای کودکی چیزی نبود که فراموش شود؛ تصویر یک کودک و درخت کاج بلند، دیوارهای سوراخ شده، کوچههای ویران شده و... در خاطرهام قاب شد و مدتها ماند تا در این فرصت و در سالگرد آغاز دفاعمقدس، دوباره حرفهایش را بشنوم. این گفتگو با بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون درباره جنگی است که از مرزها آغاز شد و به شهرها رسید. زندگیها را ویران کرد و جسم و جان چند نسل را تحت تاثیر قرار داد. کورش سلیمانی بعدها در فیلمها و سریالهای دفاعمقدسی از جمله «متولد ماه مهر»، «اتوبوس شب» و «روزهای زندگی» بازی کرد، اما معتقد است هنوز تصویر جنگ با همه ابعادش به نمایش درنیامده است.
اولین مواجهه شما با جنگ چه زمانی و با چه تصویری و چگونه بود؟
در کوچه مشغول بازی بودیم، متوجه شدیم خانوادهای که لباس سیاه پوشیده و گریان بودند، به خانه یکی از همسایهها رفتند. از پسر همسایه پرسیدیم چه شده است، گفت از سر پلذهاب آمدهاند. یکی از فرزندان خانواده کشته شده، چون عراق به شهرشان حمله کرده است. این اولین برخورد من با موضوعی به نام جنگ بود. درکی از آن نداشتم، خیلی عجیب و سوالبرانگیز بود. برای یک کودک هفت ساله اصلا قابل هضم نبود. اما اولین بار که بیواسطه با جنگ مواجه شدم، گمانم همان روز ۳۱ شهریور بود که هواپیماهای عراقی، اگر اشتباه نکنم پالایشگاههای نفت کرمانشاه را بمباران کردند. من بچه بازیگوشی بودم و میرفتم توی کوچه بازی میکردم. خواهرم میخواست جلوی مرا بگیرد که به کوچه نروم. چون نمیتوانست مانع من بشود، مرا به درخت کاج وسط حیاط بست. بعدازظهر بود، من به درخت بلند وسط حیاط بسته شده بودم که ناگهان صدای مهیب غرش آسمان شهر را شکافت. خواهر و برادرهایم به داخل خانه دویدند و برای چند دقیقه من تنها، بسته شده به درخت و حیران به آسمانی چشم دوخته بودم که صدای مهیبی از آن میآمد. حتی هواپیماها را ندیدم، اما صدای غرشها آنها را میشنیدم و مبهوت و هراسان به آسمان چشم دوخته بودم. لحظات غریبی بود. خواهرم آمد دستهایم را باز کرد و سریع مرا به داخل خانه بردند، اما چیزی در ذهن من برای همیشه ثبت شده بود.
فریاد میزدید؟ ترسیده بودید یا گریه میکردید؟
من بیشتر متعجب بودم. بدون تردید، ترس هم بود. دو حس بزرگ تعجب و ترس در کنار هم بود. اصلا هیچ درکی از اوضاع نداشتم. یک کودک نمیفهمد که چرا باید هواپیماهایی بیایند و شهرش را بمباران کنند. بعد از آن شبها به آسمان که نگاه میکردیم، ستاره نمیدیدم؛ هواپیماهای عراقی بودند که از آسمان عبور میکردند.
بعد از آن روز زندگی چه شکلی به خودش گرفته بود؟
خاموشیهای شبانه بود، چسب زدن به شیشه در و پنجرهها و آشنایی با آژیر قرمز و زرد. البته آژیر سفید تا سال ۱۳۶۷ و آتشبس در کرمانشاه به صدا در نیامد.
خانواده شما تا پایان جنگ در کرمانشاه ماند؟
کرمانشاه شهر مرزی و در خط مقدم جبهه نبود. شهرهای مرزی مثل قصرشیرین و سرپل ذهاب و گیلانغرب در دورههایی به دست عراقیها افتاد و جنگ در این شهرها تن به تن شده بود، اما کرمانشاه به دلیل فاصلهای که با مرز داشت، با موشک بمباران میشد. بمبارانهای بسیار وحشتناک و شهرهایی که به مرز عراق نزدیکتر بودند از جمله کرمانشاه با قدرت بیشتری مورد بمباران موشکها قرار میگرفتند. صداهای مهیب و ویرانیهای گسترده، اتفاق هر روزه بود. یکی از انواع بمبهایی که بر سر شهر میریختند، بمبهای خوشهای بود؛ بمبهایی تقریبا به اندازه نارگیل، اما با شکل متفاوت. دنبالهای داشت و بمب میچرخید و به زمین برخورد میکرد و ترکشهای آن به اطراف پرتاب میشد. از این بمب ۱۰۰ یا ۲۰۰ تا همزمان با هم پرتاب میشد. بمب خوشهای تخریبی نیست، فقط برای کشتار جمعی طراحی شده است. چندنفر از دوستان من در کوچه و حتی حین بازی با همین بمبها به شهادت رسیدند. بمبها اینطور عمل میکردند که به زمین میخوردند و تبدیل به ترکش میشدند. تمام آجرهای دیوارهای شهر از همین ترکشها پر از سوراخ بود.
این بمبها را در همان دوران کودکی از نزدیک دیده بودید؟
خود بمب را که نمیدیدیم، بعد از انفجار و تخریب با بقایای بمبها بازی میکردیم.
تصور دردناکی است که همکلاسیها و همبازیهای یک کودک کشته شوند.
چند نفر از همبازیهایم در کوچه را از دست دادم. مادر یکی از این بچهها به لحاظ روانی دچار فروپاشی شد و تا پایان عمر از غم پسر نوجوانش روانپریش باقی ماند. پسرش در راه مدرسه بود که ترکش به سرش خورد و هر چه تلاش کردند، زنده نماند. من دوم راهنمایی بودم که این اتفاق افتاد و حتی دوستانی داشتم در کلاس سوم راهنمایی که به جبهه رفته و شهید شده بودند یا همان زمان که کلاس دوم ابتدایی بودم و جنگ تازه شروع شده بود، دو خیابان آن طرفتر از خانه ما یک مدرسه را بمباران کرده بودند. اگر اشتباه نکنم آبان ۱۳۵۹ بود که مدرسه رشید یاسمی در کرمانشاه بمباران شد و حدود ۲۵کودک همزمان با هم شهید شدند.
آیا همکلاسی یا دوستی داشتید که شهادتش جلوی چشم شما اتفاق افتاده باشد؟
نه خوشبختانه. ما عموما اوقات زیادی از روز را در مدرسه بودیم به جز وقتی که خیلی شلوغ میشد، مدارس را تعطیل میکردند و به منطقه امن در روستا میرفتیم. عراق یک رادیو فارسیزبان داشت که تهدید به بمباران میکرد و گاهی هم بدون تهدید، شهر بمباران میشد. وقتی آژیر قرمز به صدا در میآمد، گاهی ما را در طبقه زیرزمین مدرسه نگاه میداشتند و گاهی هم اگر فرصت بود تعطیل میکردند و ما را میفرستادند که سریع به خانه برگردیم. خانه و مدرسه ما در دو خیابان موازی هم قرار داشتند. خوب به یاد دارم وقتی در کوچه ما بین دو خیابان میدویدم، احساس میکردم پشت سرم بمبهای خوشهای به زمین میخوردند. خیلی شانس آوردم در آن سالها جان سالم به در بردم. حالا که دارم آن روزها را به خاطر میآورم، میبینم خیلی شانس آوردم و خیلی همه چیز نزدیک بود برای نبودن و تمام شدنم در یک لحظه.
موقع فرار به خانه، هیچوقت برگشتید به پشت سر نگاه کنید؟
یک کودک ۱۰ یا ۱۱ساله که در حد مرگ ترسیده و با تمام وجود میدود که به خانه و آغوش پدر و مادرش برسد، چیزی در پشتسر برایش نمیتوانست آنقدر کنجکاوی برانگیز باشد که برگردد و به پشتسرش نگاه کند. البته گاهی برخی خانوادهها کنجکاوی میکردند و به محض اینکه هواپیماهای عراقی وارد آسمان شهر میشدند، به پشتبام میرفتند که از آن بالا هواپیماها را ببینند و متاسفانه خیلیها به همین دلیل کشته شدند. هواپیماهای عراق دستهای میآمدند. یکباره ۲۰تا ۳۰هواپیما همزمان وارد آسمان شهر میشدند و شاید همین باعث کنجکاوی میشد.
زندگی در هراس همیشگی و مواجهه مستقیم با مرگ در آن سن و سال چه تاثیراتی بر شما به جا گذاشته است؟
نسل ما بهشدت از جنگ بیزار است و برای ما جان خیلی اهمیت پیدا کرده؛ به لحاظ روانی هم قطعا این استرسها تاثیرگذار بود. مثلا کرمانشاه یکی از قدیمیترین فرودگاههای ایران را دارد، اما احتمالا بدانید هواپیماهای مسافربری دیگر به کرمانشاه پرواز نداشتند و تنها هواپیماهایی که نسل من دید، هواپیمای جنگی بود. فکر میکنم حوالی سال ۱۳۶۸ وقتی به تهران آمدم، اولین بار که صدای هواپیمای مسافربری را در تهران شنیدم، بهشدت وحشت کردم. احساس کردم الآن است که بمبارانمان کنند یا حتی همین حالا که در برخی مناسبتها مثل سالروز آزادسازی خرمشهر یا آخر شهریور رادیو یا تلویزیون، به یاد دوران جنگ آژیر قرمز پخش میکند، من حالم بد میشود.
مثل انگورهای کندوله
حوالی سال ۶۱ بود که جنگ شهرها وارد مراحل جدی شد و ما باید برای مدت یکی دو ماه شهر را ترک میکردیم. شهر به گونهای خالی از سکنه میشد که بزرگترها میگفتند گربهها از گرسنگی میمیرند، چون هیچ زباله و باقیمانده غذایی برای آنها در شهر پیدا نمیشد. ما به روستای کندوله میرفتیم که روستای آبا و اجدادی خانواده من بود؛ یک روستای معتبر با تاکستانهای زیبا. روستاها بمباران نمیشدند و امنتر بودند. در روستا خیالمان راحتتر بود، اما نه کاملا راحت، چون گاهی پدرها به شهر رفتوآمد داشتند، کار بود و فعالیتهای اقتصادی تا حدی ادامه داشت. این دلهره وجود داشت که شاید برنگردند. زمانی که در روستا بودیم، اوضاع خوب بود، چون مدرسهها تعطیل بود. از کابوس بمبارانها خلاص میشدیم، خانوادهها دور هم بودند و با بچههای فامیل در کوه و دشت میدویدیم و بازی میکردیم و لذت میبردیم. فقط چنین موقعیتی میتوانست بهانهای باشد که این همه بچه فامیل در روستا دور هم باشند و بتوانند با هم بازی کنند و لذت ببرند. کنار آن همه تلخی، این شیرینیها هم بود.
روزنامه جام جم