ششم شهریور امسال بود که پدر همراه با اعضای خانواده به سفر رفت. آنها از شهرستان نهاوند به سمت تهران در حرکت بودندکه حادثهای ناگهانی برایشان رخ داد. پدر از روز حادثه برای جامجم توضیح میدهد: روز تصادف، خودم پشت فرمان بودم. همسرم کنارم بود و پسرم محمدصالح و دختر ۹ سالهام هلما هم در صندلی عقب ماشین خوابیده بودند. به ۱۲ کیلومتری قم که رسیدیم، ناگهان یک تریلی مقابل من پیچید و برای اینکه با آن برخورد نکنم، از مسیر اصلی منحرف شدم، اما ماشینم چپ کرد و بهشدت دچار حادثه شدیم. شدت سانحه بهحدی بود که بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، سرم گیج میرفت. سر و صورتم خاکی شده بود و اصلا نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. بعد که وضعیت ماشینم را دیدم، تازه متوجه حادثه شدم. با همان حال همسرم را نجات دادم و بعد از مدتی تازه یادم افتاد که بچه هم دارم. دنبال آنها در صندلی عقب ماشینم گشتم، اما نبودند و شواهد نشان میداد بچههایم از شیشه عقب خودرو به بیرون پرتاب شده بودند. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم آنها به بیرون از خودرو پرت شده باشند، اما متاسفانه این اتفاق افتاده بود. دنبال بچهها گشتم و آنها را در نیممتری ماشین پیدا کردم. دخترم هلما روی بوتهها و پسرم هم روی سنگ افتاده بود. در واقع سر پسرم به سنگ اصابت کرده و بهشدت دچار جراحت شده بود. بعد از تصادف، پلیس راهور هم خودش را به محل حادثه رساند و مردم هم تلاش میکردند به ما کمک کنند. پس از مدتی اورژانس از راه رسید و مصدومان را به بیمارستان منتقل کرد. وضعیت محمدصالح از سایر اعضای خانواده وخیمتر بود. پزشکان بیمارستان امام رضا (ع) قم پس از معاینه وضعیت عمومی محمدصالح گفتند، او هیچ علائم حیاتی ندارد. دستگاههای حمایتی پزشکی به بدن پسر نوجوان متصل شد، اما به گفته پزشکان، شدت صدمه مغزی وارده به محمدصالح شدید و مغز او از چند نقطه دچار خونریزی شده بود. دو هفته پس از بستری شدن محمدصالح و روز ۱۸ شهریور، پزشکان به خانواده او اعلام کردند پسرشان دچار مرگ مغزی شده و دیگر امکان بازگشت وجود ندارد. پس از آن، پزشکان بحث اهدای عضو را مطرح کردند و پدر و مادر محمدصالح یک روز از آنها فرصت خواستند تا در مورد آن فکر کنند.
سختترین امضای دنیا
پدر ادامه میدهد: این سختترین امضا و دشوارترین کار دنیا بود که باید انجام میدادم، اما در نهایت من و همسرم پذیرفتیم تا اهدای عضو صورت گیرد. پس از اعلام موافقت ما، پسرم ۱۹ شهریور به بیمارستان امامخمینی تهران منتقل و روز ۲۰ شهریور هم ریهها دو کلیه، کبد و قلبش اهدا شد. ما همیشه دنبال اقدامات خیرخواهانه بودیم و راضیام که خدا این فرصت را در اختیار ما قرار داد. همسرم هم مهرههای کمرش شکسته و ریههایش حالت لهشدگی دارد. او رنج میکشد، اما رنج از دست دادن فرزند از درد جسمیکه تحمل میکند، بسیار سختتر است. دخترم هم بهدلیل آسیب مغزی، ۲۶ روز در کما بود و مدتی بعد بههوش آمد. او در خانه مشغول استراحت است، اما بهدلیل وجود خونمردگی در مغزش، توانایی چندانی در حرکت دادن دست و پای راستش ندارد و همچنین آرام و آهسته صحبت میکند. ما اعضای بدن پسرم را اهدا کردیم و خدا هم دخترم را به ما برگرداند و این لطف بسیار بزرگی است. همینکه دخترم نفس میکشد و زنده است، ما راضی هستیم. پسرم کمربند زرد تکواندو داشت و به شنا بسیار علاقهمند بود. او یکی از خادمان مسجد اسلامشهر بود و من از این موضوع اطلاع نداشتم، اما وقتی متوجه شدم به خودم بابت داشتن چنین پسری بالیدم. محمدصالح پسر بسیار مهربان و دوستداشتنیای بود. من اصلا احساس نمیکنم او به رحمت خدا رفته و همیشه برای ما زنده است.
روزنامه جام جم