حالا همین مادران، در چنین جمعههایی، هرکجا که باشند، خودشان را به جمعیت عظیمی از مادران شبیه به خودشان و فرزندان در آغوششان میرسانند تا همگی نوای لبیک یاحسین(ع) سر بدهند؛ تا شریک غم بیپایان و بیانتهای سید شهیدان در شهادت نوزاد ششماههاش باشند. البته که فقط تسکینی برای آرامش خودمان و فرصتی برای دعای سلامتی و عاقبتبهخیری فرزندانمان است و الا که چه کسی میتواند همدرد غم حسین(ع) و رباب باشد؟ این گزارش، روایتی است از آنچه که هر سال، در میان جمعیت شیرخوارگان حسینی تکرار میشود؛ گردهمایی و جمعیتی که دختران و زنان بسیاری، سالهای متعددی، آن را از پشت قاب تلویزیون تماشا کردهاند و سالهای بعدی، با نوزادی در آغوش، خودشان را به آنجا رساندهاند.
آفتاب گرمتر از هر وقت دیگری میتابد؛ مستقیم و پرقدرت! اما همین شدت و قدرت هم نتوانسته مانعی برای جمعیت روان و سرازیر مادران و کالسکههای در دستشان به سمت مصلای تهران باشد؛ کالسکههایی که نوزادان و کودکان شیرخواره، با سربند و لباسهایی مشکی و سبزرنگ، در زیر سایهبان آن منتظر نشستهاند تا لابد در بزرگترین و متفاوتترین گردهمایی عمرشان شرکت کنند. خودشان نمیدانند اما بعدها، در سالهای پیشرویشان، حتما به حضورشان در میان جمعیت ارادتمندان به حضرت علیاصغر(ع) افتخار میکنند. حتما خدا را شاکر خواهند بود که در خانوادهای متولد شدهاند که مهر اهلبیت را بر دل دارند؛ که از همان روزهای کودکی، گوش و جانشان به شنیدن نام حسین(ع) و خانوادهاش عادت کرده است.
جمع مظلومان جمع است
فضای اینجا، با دیگر هیاتها و مراسمهای دهه اول محرم فرق میکند؛ اینجا مهمانان و عزادارانش را نوزادان و کودکانی تشکیل میدهند که حتی یک پشه را نمیتوانند از خودشان دور کنند؛ اینقدر ناتوان و همینقدر مظلوم. همین نوای مظلومیتشان هم هست که دل حاضران بزرگسال مجلس را میلرزاند و رقیقشان میکند. مظلومیتی که همه را یاد ششماهه اباعبدا... میاندازد؛ ششماههای که نتوانست در برابر تیر ملعونان، از خودش دفاع کند و تشنهلب، در دستان پدرش به شهادت رسید. همین روایت است که سالهاست که خواب را از چشم مادران محبت اهلبیت گرفته است؛ اصلا همین که به پدرش فکر میکنند، خودشان را جای رباب تصور میکنند، فرزندان شیرخواره و ششماههشان را لباس علیاصغر(ع) میپوشانند، برای این غمشان بس است؛ غمی که تمامی ندارد.
فراتر از خیال
«هر سال، وقتی این مراسم را از رسانههای مختلف میدیدم، خودم را با فرزند در آغوشم تصور میکردم که در میان این جمعیت ایستادهام و برایش لالایی میگویم؛ امروز رویاهایم واقعی شد و من با فرزند چهارماههام اینجا هستم اما همهچیز خیلی سختتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم.»
این را میگوید و اشکهایش سرازیر میشود، اشکهایی که از همان سخت بودنی جاری میشود که میگفت. راست هم میگوید، سخت است که نوزاد شیرخوارهات را در آغوش بگیری و او را بهجای علیاصغر(ع) تصور کنی؛ تصور کنی که چقدر مظلومانه شهیدش کردند و به این فکر کنی که پدر و مادرش چه کشیدند؟ راست میگوید! سخت است؛ خیلی سخت!
محبتی برای همه عمر
همهشان سربند به سر دارند؛ از آن نوزاد که شاید بیشتر از یک ماه از تولدش نمیگذرد تا کودکان نوپا و خردسالی که یک دقیقه یکجا بند نمیشوند. با وجود همه این تفاوتها، اما در اصل ماجرا شبیه به هم هستند؛ آنها نسلی هستند که قرار است ادامهدهنده راه پدر و مادرهایشان باشند. آنها کودکان خوشبختی هستند که فرصت حضور و تنفس در فضایی را پیدا کردهاند که همه از اباعبدا... و فرزند ششماههاش میگویند. نوای یاحسین(ع) برایش آشناترین کلمهای است که این روزها میشنوند و بر سینه زدن، تکراریترین کاری که این روزها به چشم میبینند. حالا دیگر چشم و گوششان عادت کرده است به این دیدنها و این شنیدنها؛ عادتی که کاش در سرشان بماند. بماند برای روزهای جوانی و بزرگسالیشان؛ روزهایی که گرفتار میشوند و همین یک یاحسین(ع) میتواند گره از غم و اندوهشان باز کند. اصلا همین محب اهل این خاندان بودن و از آن مهمتر، ماندن، کافی است برای حاصل یکچنین دورهمی و جمعیتی.
لبیکگویان کوچک
گریههایش امانش نمیدهند؛ فرزندش را سخت در آغوش گرفته و غرق بوسهاش میکند و اشک میریزد. میگویند فرزندش در آخرین روزهای یکسالگی درگیر بیماری شده است؛ البته که قابل درمان است ولی زمانبر. همین است که حالش دگرگونتر از باقی مادرهاست. نمیتواند گریه فرزند بیمارش را بشنود، نمیتواند بیحالیاش را ببینید. حتی یک لحظه هم او را دست کسی نمیدهد و روی زمین نمینشیند. ایستاده و شفایش را از صاحب این مجلس میخواهد. اما در فضای کلی، همه بچهها روی دست مادرشان هستند؛ مادرانی که آنها را بالا گرفتهاند و لبیک یاحسین(ع) از زبانشان نمیافتد. اشک میریزند و به لبیکگوییشان ادامه میدهند. انگار خودشان هم میدانند که طاقتشان کم است؛ کم است برای مادر علیاصغر(ع) بودن. میدانند که جز سیدالشهدا، کسی نمیتواند از پس این غم بزرگ بربیاید؛ غمی که تصورش، اینطور تن و بدن مادران را میلرزاند و اشکهایشان را جاری کرده است. در لابهلای اشکها و تضرعهایشان، فرزندشان را به شهید کربلا میسپارند. به علیاصغرش قسم میدهند که حافظ و نگهدارش باشد؛ که بهراه و از سربازان امامعصر(عج) باشد. اصلا یک مادر چه میخواهد جز عاقبتبهخیری فرزندش؟