فردایش آمد اتاق من و عین مالالارث پدری، حاضر شد که با من نصفش کند و آنهم به انتخاب من! یکی از سه تای سهم من، «جامانده» شد؛ خاطرات سردار سیدحجت کبیری به قلم هادی عابدی که سوره مهر آن را به سال۹۶ با حمایت اداره کل ارشاد استان آذربایجانغربی به نهایت کار یعنی چاپ و نشر رساندهاست.سردار سیدحجت کبیری که در افواه رزمندههای خویی معروف است به «آقا میرحجت» مسئول ستاد لشکر عاشورا بود در جنگ، بچه کوچه توتلی (کوچه توتدار. یکی از کوچهباغهای قدیمی خوی. مردم شهر امروزه این کوچه را کوچه کمیته میخوانند و روی تابلوی سر کوچه اسم شهید محمدنژاد است)و زاده خانوادهای پرجمعیت با۱۲خواهروبرادر که با پدرومادرشان، هروعده سرسفره ۱۵نفر میشدند.پدرشان آقا سیدعلی، روضهخوان معروف شهر که خانه به خانه و مسجد به مسجد و تکیه به تکیه، سالهای سال نَقل به ستودن سیدالشهدا میکرد و روضهاش آهنگ و حلاوت خاص خودش را داشت.اینکه بخشی از رسوم، آداب، مراودات و ارتباطات مردم شهرم خوی را در دهه ۵۰ مرور کنم برایم حظ مضاعف داشت که مثلا باخبر شوم از وجود صندوقی خیریه به اسم «کبیریه» که متعلق بوده به اهالی طایفه بزرگ کبیریها یا اینکه اولین سیسمونیفروشی در خوی را چه کسی در چه سالی و در کجای خوی افتتاح کرده و قصههایی از این دست.جامانده که به دو واسطه به دست من رسید، اسباب شگفتی نیز شد. آدمی مثل من که عاشق تاریخ شفاهی و البته دنبالکننده رویدادهای آن است، چرا باید با تاخیری شش ساله متوجه سند مهم و دست اولی از وقایع معاصر خوی و آذربایجان شود و چه سند خوشخوان و مرتب و با جزئیاتی.
هادی عابدی، نویسنده کتاب با همراهی راوی، داشتههای تاریخی و شفاهی خودشان را روی هم ریختهاند و حاصلش شده کتابی پر از زیرنویسهای فراوان که ذکرشان برای درک بهتر صحنه، لازم بوده و چنان هنرمندانه و بجا و به قاعده آورده شدهاند که خواننده از خواندنشان دچار ملال نشود. جا به جا به «غلامعلی ولیخانلو» هم اشاره شده که او هم از شخصیتهای ستودنی در ذهن و دل من بوده و هست و کاش روزی کسی همت کند به جمعآوری، ثبت و ضبط خاطرات و مخاطرات او.
پرداخت بسیار عالی به جریانهای فکری اوایل انقلاب که ظاهرشان صراط المستقیم و انتها و نیتشان به ضلالت و گمراهی بود، از نقاط برجسته این پاورقیهای خواندنی است.خواندن معرفینامه شخصیتهای موثر در شکلگیری لشکر عاشورا و سپاه در منطقه آذربایجان در پاورقی، لذت مضاعفی افزود.راوی که امروز بعد از سالها مجاهدت در جنگ و بعد از جنگ، از عرصه فعالیت و مسئولیت رسمی کنار رفته و جهاد را در شعبهای دیگر پی میگیرد، صراحت و صداقت را با هم در روایتش آورده و این باعث خواندنیتر شدن و باورپذیری بیشتر نقلی است که میکند.
برای من جامانده حاوی نکات تازه و ناشنیدهای از مرد محبوب زندگیام «آقا مهدی باکری» بود که البته کسی غیر از آقا میرحجت، رئیس ستاد لشکر و یار غار فرمانده، نمیتوانست پرده از آن اسرار بردارد. مثلا شنیدهبودم اختلافات و اخلالهایی را که دوستان! در ارومیه و تبریز در کار آقا مهدی ایجاد میکردهاند، اما نشنیدهبودم کار آنقدر بالا گرفته که به انشای حکم فرمانده جدید برای لشکر عاشورا ــ آنهم قبل از شهادت آقا مهدی ــ رسیدهباشد. آنهم نه یک حکم و نه برای یک نفر که چهار حکم برای چهار فرد مختلف و چه جالب که هر چهار نفر با حکمی در دست آمدند لشکر را تحویل بگیرند و مجذوب مغناطیس اخلاص و صفا و مردانگی آقا مهدی، ایستادند کنار او و تا ابد! بیخیال حکمی که در جیب دارند، شدند نیروی آقا مهدی و جنگیدند؛ هم با نفس خویش و هم با دشمن روبهرو! یعنی که مهدی بلد بود ناخودآگاه، مغناطیس اطرافش را هم در جبهه جهاد اکبر که مبارزه با هوای نفس باشد پیروز کند و هم در میدان جهاد اصغر که آوردگاه نبرد با صدامیان باشد!
راجع به ادعاهای ملاقات با حضرت ولیعصر و حواشی آن در خلال ایام عملیات شنیدهبودم و آقا میرحجت در جامانده آن را به طور کامل شرح داده و شنیدههایم متقن شدند.راجع به علت احداث سنگر پایینتر از سطح زمین و ایجاد آسایشگاههای زیرزمینی در پادگان لشکر هم چیزهایی شنیدهبودم که آقا میرحجت تدبیر آقا مهدی را در جامانده شرح کامل داد که علت، گرمسیری خوزستان و کلافگی رزمندگان آذربایجانی از شدت گرما بوده و اینکه دما در زیرسطح معتدلتر است و به تعبیری ایده پادگان زیرزمینی را آقا مهدی داد. که خدایش او را در بهشت همنشین مولایش سیدالشهدا بدارد. از مهدی فیضی، داماد آقا میرحجت و دوست قدیمیام هم باید تشکر کنم که به گواه مقدمه کتاب، اگر پیگیریهایش نبود، شاید امروز «جامانده» در قفسه کتابخانهها نمینشست.پیوستهای آخر کتاب به عنوان اسنادی دست اول، دستمایه پژوهشگران از تاریخ لشکر عاشورا خواهدبود. من جای راوی بودم، عکس جلد کتاب را آن تصویر دو نفرهای که با آقا مهدی داشت و در اسناد انتهای کتاب آمده، انتخاب میکردم.جامانده؛ کتاب خاطرات آقا میرحجت با شهادت فرمانده تمام میشود. انگار که بعد از آقا مهدی، دنیا ارزش دیدن نداشتهباشد، از مرور روزهای بعدازفرمانده میگذرد. وهی به خودش نهیب میزند وجمله فرمانده در گوشش زنگ میخورد که «شماها خیلی شُلید. برای همینه که همیشه عقبید! تو حتی برای شهادت هم عقب میافتی. مگه آدم برای بهشت رفتن هم عقب میمونه؟»