این روزها سریال «بیگانهای با من است» ساخته احمد امینی و آرش معیریان بار دیگر راهی آنتن شده که پس از خواندن این کتاب حالا میفهمم بیارتباط به همدیگر نیستند؛ البته نه از حیث سبک روایت یا همسنگی در ارزش ادبی و... بلکه مضمونی. با کمی اغماض میتوان گفت هر دو دروغ را روایت میکنند؛ این آفت رایج انسانی که کسی از آن مبرا نیست. فقط درجه ابتلا متفاوت است. شاید بگوییم «ژان کلود رومان» شخصیت نخست «خصم» جنون دارد یا نسخه تشدیدشده بسیاری از انسانهاست که به گفتن روزانه دروغهای کوچک و مصلحتی عادت دارند اما «نسا» در «بیگانهای با من است» از سر اجبار و ترس دروغهای بزرگ میگوید و خود را شخص دیگری جا میزند تا از گذشته هولناکش بگریزد اما آیا از منظر اخلاق این مجوزی برای دروغ است؟ یا اساسا ما میتوانیم قضاوت کنیم؟ بهسادگی میتوان حکم صادر کرد اما با تأمل نه. نسا نثل ژان همه خانوادهاش را مجنونوار به قتل نمیرساند اما او نیز سالها با هویت قلابی مینو خود و دیگران را فریب میدهد. نسا را خاک میکند اما در درون خود گویی با چند من زندگی میکند؛ همانطور که پزشک قلابی فرانسوی که روایتش در کتاب خصم آمده، بر واقعیت خویش واقف بوده است. همین امروز هم آدمهای زیادی هستند که یا کسی شهامت فریادزدن واقعیت وجودیشان را ندارد یا اینکه هنوز زمان مقدرشده برای بروز آن نرسیده است. به هر حال قصهها کموبیش شباهتهای زیادی به هم دارند و تفاوتها صرفا در پرداخت و نگاه ریزبینانه و هنرمندانه است که البته این خود کم نیست. بیگانهای با من است که نام بامسمایی برای این قصه به نظر میرسد، در فصل اول با دلهرههای نسا مخاطبان را با خود همراه میکند و به نوعی همراهی و همدلی با شخصیتی آسیبخورده میرساند که از سر استیصال کذاب میشود اما کارر سعی دارد از تقابل و همراهی با رومان در کتابش حذر کند. هر دو شخصیت در آخر به بنبست میرسند که البته کاملا با هم متفاوت است؛ یکی در دنیای حقیقی رقم خورده، فاجعه و خودخواسته بوده و دیگری در عالم قصه رخ میدهد اما به هر صورت میتوان تلخکامی را پایان هر قصهای دانست که با دروغ شروع میشود.