اوبه عنوان فرمانده گردان لشکر۲۸سنندج به مقابله با گروهکهای کومله ودموکرات پرداخت و۳۱فروردین۵۹ درجریان نجات فرمانده شهیدش نصرتزاد به شکل ناجوانمردانهای توسط عامل نفوذی به اسارت درآمد.شهید سامیمقام هیچگاه در مدت اسارتش در زندان «دولهتو» با دشمن مماشات نکرد و همه پیشنهادهای وسوسهانگیز ضدانقلاب برای همکاری را رد کرد و با مقاومت خود به سایر همرزمان اسیرش در زندان دولهتو روحیه میداد.
به بهانه آزادی
او بر اثر شکنجههای ضد انقلاب بارها و بارها تا آستانه شهادت رفت، اما سرانجام در ۱۴مرداد۵۹ مصادف با ۲۳ ماه رمضان، یعنی یک ماه قبل از آغاز جنگ تحمیلی و در حالی که به دلیل احقاق حق گروگانهای زندانی، دو هفته دست به اعتصاب غذا زده بود، به بهانه آزادی از زندان «دولهتو» خارج و به جنگلهای آلواتان منتقل کردند وبا دست وپا وچشمان بسته در۴۴ سالگی توسط جوخههای اعدام به شهادت رساندند.مراسم وداع با پیکر این شهید عزیز با حضور فرزندانش، جمعی از فرماندهان و مسئولان ارتش، نیروی دریایی، سپاه، بسیج و جمعی از همرزمان و همراهانش در معراج شهدا برگزار شد.
تفحص هفت قهرمان
در جریان عملیات تفحص شهدا در منطقه آلواتان سردشت، پیکرهای مطهر هفت نفر از قهرمانان و شهدای سالهای نخست پیروزی انقلاب به دست آمد. نحوه کشف پیکرهای این شهدا، خبر از جنایتی هولناک و خیانتی بزرگ به مردم و هموطنان کُرد توسط حزب دموکرات به سرکردگی عبدالرحمان قاسملو میداد.شهدایی که با دست و پا و چشمانی بسته توسط جوخه اعدام حزب دموکرات مظلومانه و در ماه مبارک رمضان به شهادت رسیده بودند که از بین هفت شهید تفحص شده، فقط یکی از شهدا گواهینامهای همراه داشت که شناسایی شد. شهید حسین سامیمقام در ۲۲ سالگی به استخدام ارتش درآمد. دورههای تفنگداری دریایی و رزم آبی خاکی را در انگلیس گذراند و در نیروی دریایی خدمت کرد. او بعد از مدتی به دلیل مقابله با فساد موجود در نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی بارها توسط ضد اطلاعات ساواک احضار و در نهایت به نیروی زمینی منتقل شد.
اهل مطالعه بود
حمیدرضا سامیمقام، فرزند ارشد شهید درباره او میگفت: پدرم به ما یاد داده بود که ساعتی در روز را مطالعه کنیم. برای من همیشه مجلههای علمی آن سالها را به صورت هفتگی میخرید و من با علاقه آنها را مطالعه میکردم. پدرم روزانه حداقل دوساعت مطالعه آزاد روزنامه یا کتاب داشت.
آخرین ماموریت
این فرزند شهید گفت: پدرم یک ارتشی به معنای واقعی بود که همیشه او را در حال رفتن به مأموریت میدیدیم. آن شب برای آخرین بار به منزل آمد و تکتک ما را در رختخواب بوسید، با مادرم خداحافظی کرد و به مأموریت رفت.آخرین مأموریت پدرم برای کمک به شهید ایرج نصرتزاد بود. زمانی که پدرم همراه همراهانش راهی مأموریت نجات میشوند، در مسیر ماشینشان مورد اصابت قرار میگیرد. دو نفر از همراهان پدرم شهید میشوند و سپس پدرم با دیگر همراهانش به اسارت زندان «دولهتو» در میآیند. پس از اسارت مدتی از وضعیت او اطلاعی نداشتیم و دوستانمان برای آنکه ناراحت نشویم، به ما خبری نمیدادند. من از طریق دوستان دوران کودکیام متوجه اسارت پدر شدم اما به مادرم چیزی نگفتم. مادرم یک ماه پس از اسارت پدرم متوجه ماجرا شد.
خانم معلم روستای «دزلی»
فرزندارشد شهیدحسین سامی مقام ادامه داد:زمانی که پدرم به اسارت درآمد،نامهای از یک خانم معلم از اهالی بومی روستای «دزلی» در مریوان دریافت کردیم. البته محتوای نامه عمیقتر از احوالپرسی خانوادهام بود. بیشتر او سعی داشت تا اسم کسانی که در زندان «دولهتو» اسیر شده بودند را به ما اطلاع دهد و ما این اسامی را به خانوادهشان اطلاع دهیم. همچنین بعدها نامهای که توسط دموکراتها خوانده شده بود، به دستمان رسید که در آن پدرم به من و خواهر و برادرم توصیههایی داشت.سخت و خشن بودن از ویژگیهای یک نظامی ارتشی است اما پدرم این نوع اخلاق را فقط در زمان اداری و مأموریتش داشت. او بسیار در مقابل نظم سختگیر بود و هیچگاه از نظم نمیگذشت. هر روز پوتینش را واکس میزد و سپس به محل کار میرفت.
فوتبالیست جوان
پدرم در جوانی فوتبالیست بود. از آنجا که من فرزند بزرگتر خانواده بودم، همیشه با پدرم به پادگان میرفتم. زیرا در آن منطقه سرگرمی خاصی نداشتیم. در آنجا مشاهده میکردم که پدرم چگونه در زمانهای غیر اداری با سربازانش فوتبال بازی میکرد. حتی سربازی را یاد دارم که یکی از بهترین تیراندازها از منطقه خوزستان بود. زمان اعزام به مأموریت اجباری نبود و به عهده سربازان گذاشته میشد، آن سرباز به دلیل اخلاق پدرم همیشه نفر اول برای اعزام به مأموریتها همراه او بود.وی افزود: پدرم بسیار مهربان بود و بر نظم تأکید بسیاری داشت. همیشه به ما انضباط و احترام به بزرگترها را یاد میداد. خودش همیشه به اقوام و دوستان و آشنایان احترام میگذاشت تا جایی که امروز سمیرم در غم پدرم به سر میبرد. پدربزرگم اهل سمیرم بود و از آنجا که در آن مقطع خانوادهها برای کار به خوزستان مهاجرت میکردند، پدربزرگم برای کار در پالایشگاه به آبادان آمد و پدرم در این شهر متولد شد.