قصه‌هایی درباره پیشگوهای عجیب تاریخ

سفر در زمان

در تاریخ که علم هنوز قله‌های اکنون را فتح نکرده و تکنولوژی با زندگی‌ها اخت نشده بود، پیش‌بینی یک قدرت به حساب می‌آمد و پیشگو یک ابرانسان که آدم‌ها گمان می‌کردند می‌توانند با این قدرت دنیا را به دست بگیرند و از زمان جلو بروند و کلید تمام مشکلات را در دست داشته باشند. اما این پیش‌بینی‌ها همیشه درست از آب درنمی‌آمد و گاهی گام‌برداشتن طبق این پیش‌بینی‌ها به فاجعه و ویرانی منجر می‌شد.
در تاریخ که علم هنوز قله‌های اکنون را فتح نکرده و تکنولوژی با زندگی‌ها اخت نشده بود، پیش‌بینی یک قدرت به حساب می‌آمد و پیشگو یک ابرانسان که آدم‌ها گمان می‌کردند می‌توانند با این قدرت دنیا را به دست بگیرند و از زمان جلو بروند و کلید تمام مشکلات را در دست داشته باشند. اما این پیش‌بینی‌ها همیشه درست از آب درنمی‌آمد و گاهی گام‌برداشتن طبق این پیش‌بینی‌ها به فاجعه و ویرانی منجر می‌شد.
کد خبر: ۱۴۸۳۳۴۱
نویسنده ریحانه اوسطی - نوجوانه
 
امروز سراغ قصه‌هایی رفتیم که از پیشگو‌های بزرگ تاریخ، روایتی را نقل می‌کند. روایت‌هایی که ممکن است در طول تاریخ هزار جور سینه‌به‌سینه نقل شده باشد و هرکس بنا به دلیلی جمله و داده‌ای را از آن کم یا به آن اضافه کند. اما حالا این قصه‌ها به ما رسیده و از جهت رمزآلود بودن‌شان ارزش تعریف‌کردن و خواندن را دارند، اما باید بدانیم که تیر پیشگوها همیشه به هدف نمی‌نشیند و گاهی می‌شود تیری بر قلب امیدها و آرزوها ... .

نوستراداموس
خبر مرگ پادشاه، دربار را تکان داد. همه عزادار هنری جوان بودند و عده‌ای هم در پی نقشه برای کسب قدرت. سربازان و مشاور اعظم پادشاه از نحوه مرگ شاه جوان سخن گفته بودند و ملکه رنگ بر رخسارش نمانده بود. ملکه کاترین حال عجیبی داشت. حرف‌های نوستراداموس در سرش پژواک می‌شد: «شاه مرگی عجیب و طولانی و دردناک خواهد داشت. اوضاعی نامطلوب دربار را در بر می‌گیرد که باید از پس حوادثش بربیایید تا پسرتان آینده این تخت را تصاحب کند.» تنها چیزی که این وسط نمی‌خواند این بود که مرگ شاه را سه روز قبل پیش‌بینی کرده بود و ملکه وقتی آن روز گذشت، گمان کرد حتما این‌بار پیشگویی نوستراداموس درست نبود؛ اما با سه روز تاخیر، مرگ شاه جوان همان‌طور رخ داد. کاترین مدیچی، ملکه باسیاست، پرقدرت و پرنیرنگ فرانسه بود و از هر وسیله‌ای برای رسیدن به مقاصدش بهره می‌برد. و چه چیزی بهتر از قدرت به‌دست‌گرفتن آینده و آگاهی از اتفاقاتی که قرار بود در دربار پرمکر و حیله فرانسه رخ دهد. حال گفته‌های یک پیشگو تقریبا درست از آب در آمده و حال او را آشفته کرده بود. اگر می‌توانست بر همه اتفاقات غلبه کند چه؟ اگر واقعا فراتر از زمان پیش‌می‌رفت و با این قدرت که فقط در دستان خودش بود می‌توانست سال‌ها تخت‌وتاجش را حفظ کند چه؟ باید سریعا پیش نوستراداموس می‌رفت تا از او بخواهد که بیشتر برایش بگوید. نوستراداموس تقریبا بزرگ‌ترین پیشگوی تاریخ بود که برخی از پیش‌بینی‌هایش درست از آب درآمد، اما زندگی در دربار، خاصیت درباری را به او تزریق کرده بود و در بسیاری از جنایات ملکه، خواسته یا ناخواسته دست داشت ... .

راسپوتین 
«مادر (منظور ملکه است)، می‌دانم که مرگ من نزدیک است. امروز آخرین لحظات زندگیم را سپری می‌کنم. اما آگاه باشید. اگر توسط روستاییان و کولی‌ها و همقطارانم به قتل رسیدم بدانید که هیچ خطری شما و مردم روسیه را تهدید نمی‌کند، اما اگر توسط یکی از افراد دربار یا فامیل‌های شما به قتل رسیدم، بدانید که شما و خانواده‌تان و کل اهل دربار بیش از دو سال زنده نخواهید ماند و به دست مردم روسیه کشته خواهید شد... . دوست‌تان دارم. پدر گریگوری راسپوتین.» راسپوتین قلم را بر زمین گذاشت. الهامات و احساسات عجیبی در این چند روزدرخود حس می‌کرد،ولی ازاین‌که آن رامکتوب نمود خشنود بود. نمی‌دانست فرشته مرگ از کدام سمت و جبهه در حال نزدیک‌شدن به اوست. آن شب روسوپف او را به قصر خود دعوت کرد تا بیماری‌اش را مداوا کند. در قصر بود که روسوپف شیرینی‌های رنگارنگ رابه سمت او می‌برد و از اومی‌خواست تا مزه جدید آنها را تست کند، اما راسپوتین میلی نداشت. روسوپف از اتاق خارج شد. راسپوتین بعد از مدتی یکی از شیرینی‌ها را در دهانش گذاشت. بعد از چند دقیقه حال عجیبی در خودش احساس کرد. روسوپف در را گشود و هیبتش با اسلحه‌ای در دست به سمت راسپوتین نمایان شد. راسپوتین فرار کرد اما در همان راه‌پله‌های قصر سه گلوله خورد که آخری درست بر قلبش نشست. جنازه او را در دریاچه رها کردند. دو هفته بعد از مرگ او در سال ۱۹۱۶ امپراتوری تاریخی سزار سقوط کرد ... .

ادیاس
همان‌طور که همیشه انگار به خواب می‌رفت یا به دنیای دیگر، چشمانش را بسته بود و در اغمایی به‌سر می‌برد که گویی هشیار نبود. همیشه بعد از این‌که این حالت به او دست می‌داد، حرف‌های عجیبی می‌زد. از آینده می‌گفت. انگار به خواب نمی‌رفت، بلکه از زمان جلو می‌زد تا بتواند پیش‌بینی کند چه چیزی قرار است رخ دهد. خودش می‌گفت یک دید روانی در هیپنوتیزم دارد که انگار چشم و دنیای دیگری برایش گشوده می‌شود و می‌تواند از آینده سخن بگوید. حرف‌هایش غالبا بعد از مدتی تبدیل به حقیقت می‌شد. این‌بار اما حرف‌هایی که می‌زد ترسناک بود و رعب‌آور. انگار چیزی که دیکته شده باشد را بیان کند. این‌بار حالش با همیشه فرق داشت. گفت: پسری در خانواده‌ای فقیر در آلمان متولدخواهد شد.او آینده جهان را تکان خواهد داد. میلیون‌ها آدم غلتیده به خون را در زمین می‌بینم. جنگی عظیم و ویران‌کننده در راه است. فاجعه‌ای که عمقش آن‌قدر است که تمام کره خاکی را درگیر خود می‌کند. حرف‌هایش همیشه عجیب بود، اما این‌بار فرق داشت.این‌بار بوی خون می‌داد.خبر از جنگی عظیم!من سال‌ها کنار ادیاس بودم. حرف‌هایش را می‌شنیدم. گاهی خبرهایی می‌داد که هیچ‌گاه اتفاق نمی‌افتاد یا برای آدم‌هایی که به دیدنش می‌آمدند، چیزهایی می‌گفت که سودی جز وحشت و افسرده‌حالی آنان نداشت، اما سال‌ها بعد وقتی جنگ جهانی به‌راه‌افتاد و هیتلر و ارتشش دنیا را به‌هم‌ریختند، حرف ادیاس در ذهنم مرور شد که آن پسربچه فقیر آلمانی دنیا را به‌هم خواهد ریخت.

محمدولی‌میرزا
روز جمعه هفدهم ذی‌القعده۱۳۱۳ قمری بود. ناصرالدین‌شاه قاجار صبح از خواب برخاست و به گرمابه رفت و ناشتایی مفصلی خورد. تاج‌الدوله که به سمتش آمد بیش از همیشه ابراز خرسندی کرد. تاج‌الدوله دلیل این که کبک، خروس‌می‌خواند را پرسید و در جواب شنید: «در نخستین سال سلطنتم، محمدولی‌میرزا که در علم هیئت و نجوم استاد بود طالع مرا استخراج کرد. آنچه پیش‌بینی کرد جملگی بدون کم‌وکاست درست درآمده‌است. ازجمله گفت: روز پنجشنبه شانزدهم ذی‌القعده ۱۳۱۳ خطری بزرگ تو را تهدید می‌کند. هرگاه روز مزبور را به شب رساندی بدان چند سال دیگر هم با کمال اقتدار سلطنت خواهی کرد. اینک آن‌روز که دیروز بود به خوشی سپری شد. به پاس این موهبت، امروز به حضرت عبدالعظیم مشرف می‌شوم و نماز شکرانه را در حرم مطهر بجای خواهم آورد. سه روز دیگر هم مراسم جشن قرن آغاز خواهد شد.» خدم و حشم آماده رفتن به زیارت شدند. پس از زیارت و فارغ‌آمدن از درگاه خداوند، میرزارضاکرمانی نزدیک شاه شد و پاشنه تپانچه را چپاند و گلوله مستقیم بر قلب شاه نشست. شاه ناکام‌مانده که این خوشی در گلویش طعم خون گرفت به سمت مقبره جیران‌خاتون چندین قدم برداشت و دیگر اجل به او‌ مهلت نداد. انگار که دست تقدیر و‌ منادی عالم می‌خواست به او ثابت کند که ولو ساعت و ثانیه‌ای، اما اوست که مرگ ما را امضا باید بزند... .


newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها