مرگ برای من یکی از این پدیدههای غیرملموس، بیهویت، بیرنگ و خاکستری بود که نسبت به آن بیتفاوتی عجیبی داشتم. برایم گنگ، نامفهوم و یک رویداد طبیعی زندگی بود. من نام این نوع زیستن را زندگی بیهدف و زیست بیرنگ میگذارم، زیرا پذیرش و باور پدیده مرگ رنگولعاب زندگی است. نخستین بار معنای مرگ در ذهن من با تفسیر «کل نفس ذائقه الموت» روشن شد که مرگ حقیقت مسلم است، وعده خدا برای همه ماست و راه فراری از آن نداریم. پس از مرگ تمام نمیشویم، بلکه موت پلی است به ابدیت.این تفسیر دنیای خاکستری و نامفهوم آندنیاییشدن را برای من رنگی کرد و موجب شد تا در آینده واقعیتها و اتفاقات زندگی را راحتتر بپذیرم.
قصه یلدای ناتمام مادر
سال۹۶برای منسالی سرشارازدرس بود.چندماهی بود که بابیماری دستبهگریبان بودم.دانشجوی شهرستانی پایتختنشینی که جز چند دوست که هریک گرفتار شلوغی شهر بودند، کسی را نداشتم و البته خدای بالانشینی که در سختترین شرایط دستم را میگرفت.حدود سه ماه پس از عمل جراحی مهمان مادرم بودم. آن روزها همزمان شده بود با دورههای ۲۱روزه شیمیدرمانی او. میدانستم دردهای بعد از شیمیدرمانی را صبورانه تحمل میکند، اما او پرستار و مرهم بیقراری و دردهای شب و روزم شده بود. عشق مادرانه دارویی بود که در هیچ بیمارستان و درمانگاهی نمیشد یافت. آن روزها گذشت و بعد از پایان دوران نقاهت به تهران بازگشتم و این یعنی سلام به زندگی، درس و خبر. نزدیک دوماه بود که به زندگی عادی برگشته بودم، کلاسهای دانشگاه، دفتر روزنامه، آفیشهای خبری و نشستهای دوستانه برقرار بود. طبق عادت و برنامه زندگی روزی چند نوبت با مادر تلفنی صحبت میکردم، اما دیگر مثل قبل حوصله شنیدن گزارشهای روزانه مرا نداشت، مکالمات نیمساعته ما به کمتر از یک دقیقه رسیده بود. نگران شده بودم که مبادا خطایی از من سر زده باشد، دست به دامن خواهرم شدم. زهره گفت: «مامان حال خوبی نداره. بعد از دوره آخر شیمیدرمانی مدام سردرد داره. به من گفته که نمیتونم با دخترم حرف بزنم». زهره از تبهای مکرر مادر و بستریشدن او در بیمارستان گفت و من بیقرار... باخبر از خانواده عازم مشهد شدم. هواپیما که در فرودگاه به زمین نشست، مستقیم عازم بیمارستان شدم. بعد از مدتها دیدار با اشک شوق را تجربه کردم. نمیدانم اشک شوق با چه غمی همراه بود. صورت پفکرده مادر، دستهای لاغر، گونههای سرخ و تبدار و لبهای لرزانش دنیای مرا سیاه و تاریک کرد. مادر عصر همان روز از بیمارستان مرخص شد. انگار میخواست خودش را به آخرین شبچله و دورهمی فرزندانش برساند. دیدن حال و روز مادر و نگرانی چشمهای آقاجان، روزشمار تقویم را از من گرفته بود. من بیآنکه به صفحه تقویم نگاه کنم یک روز قبل از شب یلدا و روز تولدم به خانه رسیده بودم، اما او فراموش نکرده بود. مادرم میگفت: «مادر عاشق است و فرزند فارغ! مادر همه فرزندانشرو دوست داره. همه رو به یک اندازه. دختر و پسر نداره. وقتی یکی بیماره مادر برای او تب میکنه، فرزندی که در غربته، برای او جان میده و در آخر مادر برای همه بچههاش میمیره». تعریف او از مادری مثل افسانه سیمرغ بود.میگویند باید مادر باشی تا مفهوم عشق مادری را درک کنی اما من بیآنکه مادر شده باشم، عاشقانههای مامان را میفهمیدم. این را وقتی متوجه شدم که او با دستهای تکیده و لرزانش انار را دانه میکرد. درحالیکه هنوز اثر چسبهای آنژیوکت روی دست چپ او بود، بچهها را به خط کرده بود و سفارش آجیل و کیک میداد تا مبادا یلدای خانه بیرونق باشد.
غروب زودهنگام شب یلدا که رسید،هرکس ظرفی در دست داشت وروی میز میگذاشت تا سفره چله مادر چیده شود؛ کیک، هندوانه، انارها،آجیل و... .هنوزجای خالی روی میزبودکه دوباره گونههای مادرسرخ شد،دستم را روی پیشانیاش گذاشتم، تب داشت. گفت: «امشب بیمارستان نمیرم. تولد دخترمه. امسال که پیش ماست بذارید دور هم باشیم.» رو کرد به بابا و با لبخند گفت: «البته سالگرد ازدواج ما هم هست. چند سال شد آقا؟»
گل از گل پدر و مادرم شکفته بود. دلم نمیخواست بزم و عیش آنها را خراب کنم اما تب مامان بالا بود و باید اورژانس خبر میکردم و کردم .... یلدای ناتمام مادر، قصه عاشقانه مادرم بود. او این عشق را با معرفت همراه کرده بود؛ معرفتی که در کلمات و جملات مادرانه او عاشقانه جاری بود.
نامی که بسیار تکرار میشد
آن شب را بالای سرش نشستم تا تب مامان را پایین بیاورند. نمیخواستم فرصت همراهی با او را از دست بدهم. پرستار میگفت کس دیگری نبود که شما عصابهدست اینجایی؟ اما او بیتقصیر بود، فراق زیاد دیده بود و از التهاب قلب دختری که همه دنیای او دستان پرمهر مادر است بیخبر.
بین خوابوبیداریهای گاهوبیگاه مادر، سفارشهایی داشت: «مادرجان! تو دختر بزرگ منی. حواست به بقیه باشه... .»
دوباره خوابش میبرد. خواب که نه، بین خواب و بیداری، مثل برزخی که بین دنیا و قیامت است. عالم عجیبی است، بارها تجربه کردهام. میشنوی و نمیشنوی، میبینی و نمیبینی...، آن شب مادر بارها به این برزخ دنیایی رفت و برگشت تا حرفهایش را بزند. یادم نمیآید بیداری چندم بود که دستم را گرفت. دستهایش گرم بود از مهر مادری و داغ بود از تب بیماری. نگاهش بیفروغ شده بود. حرفهایش بوی وصیت میداد: «مرگ حقه. بیصبری نکنی مادر! مبادا چیزی بگی که بوی کفر بده، منو به دست نامحرم ندین. وقتی تو سرازیری قبر گذاشتن حضرت زهرا را صدا بزنین... .» در همه صحبتها و وصیتهای شفاهی مادر، نام حضرت زهرا(س) بسیار تکرار شد. و رازی بود بین تکرار این نام و آن شب که بر من چون هزار شب گذشت.
صبح بعد مادر از اورژانس مرخص شد. از بیمارستان که برگشتیم میز یلدا دستنخورده بود. همان که قرار بود برای تولد من و سالگرد ازدواج پدر و مادرم دورش بنشینیم و صدای ساز سهتار و کمانچه برادرم را بشنویم. اما گذشت... .
آن هفته من امتحان داشتم و باید به تهران برمیگشتم. هر روز جویای حالش بودم. خبر از تب و بیماری مادر به من نمیدادند. گویا خواست خودش بود.اما دلم بیتاب بود. مثل آدمی که گمشدهای دارد دلم میخواست برگردم. شب چهارشنبه با همان سرگشتگی به خواب رفتم، در عالم رویا خود را در بیابان برهوتی خاکستریرنگ دیدم که جز من کسی نبود و صدایی که مرا به سمت دو پیکر برزمینافتاده راهنمایی میکرد. صورت پیکر اول از مادرم بود و دومی دوست و همکارم مرحومه مریم زنگنه. با وحشت از خواب پریدم. مثل بید میلرزیدم. ترس مثل خوره به جانم افتاده بود. شروع کردم به ذکرگفتن، خواندن آیتالکرسی و نذرکردن... .
ترسیده بودم از اتفاقی که ممکن بود هر لحظه رخ بدهد. خواب بر چشمانم حرام شده بود. صدای تلفن مرا از جا کند؛ خواهرم بود. صدایش میلرزید، گفت: مامان حالش خوب نیس. بهتره بیای... .
چهار ساعت بعد، ورودی اتاق ایزوله بیمارستان رضوی منتظر بودم تا آخرین دیدار با مادری که روحش میان آسمان و زمین منتظر عروج بود، نصیبم شود و نشد. مادر رفت و من ماندم با قلبی که تا ابد در غم او عزادار است. میان بیتابی یاد آخرین وصیت او افتادم: مراقب پدرت باش، قرآن بخوانید، به پدرت بگو مرا به مادرش فاطمه بسپارد... . این علاقه به فاطمهزهرا(س) در آخرین ساعات عمر او به دیگر خواهرم گفته شده بود. همان حرفها و وصیتها... . او در ایام فاطمیه وقتی شهر برای حضرت زهرا(س) سیاهپوش شده بود، به آغوش خدا سپرده شد.
روضه فاطمیه و قصه خانواده بیبی
علاقه مادرم به حضرتزهرا(س) را میشد در روضههای فاطمیه او دید. پنج روز از فاطمیه دوم را روضه میگرفت، مثل روضههای دهه اول محرم و دهه آخر صفر. خانه را سیاهپوش میکرد و عصرها منتظر میماند تا همسایهها و فامیل بیایند. زنها «حدیث کسا» میخواندند تا روضهخوان برسد و ذکر مصیبت فاطمه بگوید. سفرهداری آخر روضه هرسال به خانوادهای نیازمند میرسید.آن سال من خواستم تا هزینه سفره روضه مادر را بدهم. روز چهارم روضه، یکی از دوستان مامان از قصه پرغصه پنجنفره بیبی گفت. پیرزنی که با دختر و سه نوهاش در یک اتاق زندگی میکردند، شغل ثابتی نداشتند و گاه با پاککردن سبزی و یا خدمات دیگر روزگار سپری میکردند. خانم حسینی میگفت بیبی و دختر و نوههایش همگی سیده هستند و چون صدقه قبول نمیکنند، کمککردن به آنها خیلی سخت شده است. گویا خدا میخواست قصه دختران فاطمه در روضه او مطرح شود. مادرم میگفت اینها نشانه است که امسال هم هزینه سفره خانم را در جای مناسب خرج کنیم. از من خواست هرچه برای پخت قیمه خریده بودم را به آن خانواده بدهم، پذیرفتم و همراه خانم حسینی به منزل بیبی رفتیم. سر صحبت بیبی اعظم که باز شد تازه متوجه شدیم دختر بیبی سرطان دارد، یکی از دخترانش تومور مغزی و دو دختر دیگر بیماری قلبی. پکر شده بودم. با یک کیسه برنج و چند کیلو گوشت گره از زندگی آنها باز نمیشد. دنبال راه چاره بودم. مشکل خانواده بیبی رابا عباسعلی سپاهییونسی، همکارم که ید طولایی در امور خیر و امدادرسانی به محرومین دارد، در میان گذاشتم. گزارش زندگی آنها با اسناد پزشکی در روزنامه منتشر شد. تلفنهای روزنامه در تصرف خانواده بیبی بود. کمکهای پیاپی مردمی سرازیر شده بود. برکت آن فاطمیه، توصیه مادرانه و همت آقای سپاهییونسی خرید خانه و ایجاد شغل برای خانواده بیبی بود.
هدیه همنشینی با مادر کتابخوان
عاشقانههای مادرم همراه با معرفت بود. او با آنکه تحصیلات آکادمیک نداشت اما زن باسوادی بود. بسیار میخواند و کتابخانه پروپیمانی داشت. زندگانی صدیقهکبری حضرت فاطمهزهرا(س) ازجمله کتابهایی بود که در مجموعه آثار شهید دستغیب میان کتابهای مادرم خودنمایی میکرد. بعدها در مسیر حرم کتابفروشی دفتر تبلیغات را کشف کرده و همراه کتاب ادعیه، فرهنگ سخنان حضرتفاطمه(س) محمد دشتی را به کتابخانهاش اضافه کرده بود. مادر تنها خواننده کتابها نبود، میخواند و از محتوای آن برای من میگفت.روزهای پنجشنبه که روز تعطیلی کار من بود، قرار گشتوگذار داشتیم. گاهی طرقبه و شاندیز را زیر پا میگذاشتیم وگاهی پارکی را برای چند ساعت گپ و گفت مادر ــ دختری انتخاب میکردیم. مامان در هر گشتوگذار هفتهای، علاوه بر خلاصه مفاتیحی که همراه داشت، کتابی را هم همراه خود میکرد.یکی از کتابهایی که فرصت خواندن آن توسط مادرم به من داده شد، کتاب «زن در آیینه جلال و جمال الهی» نوشته آیتا... جوادیآملی بود. من هیچوقت از سخنرانیهای آیتا...دوستداشتنی و خوشلحن چیزی متوجه نمیشدم! متعجب بودم که مادر چطور آن کتاب را میخواند و از محتوای آن برای من میگوید. راستش را بخواهید میخواستم ببینیم مامان واقعا متوجه نوشتههای آقای جوادی میشود؟! کنجکاو شدم و خواندن آن کتاب را شروع کردم، کتابی که علاوه بر آگاهیبخشی نسبت به هویت زن مسلمان از جایگاه او درعالم هستی میگفت. منصبی که زن مسلمان بهواسطه وجود حضرتزهرا(س) بهعنوان رکن خلقت بهدست آورده است را بیان میکرد؛ اینکه ارزشهای انسانی تابع جنسیت نیست. زن در ارزشهای انسانی مستقل بوده و در مقام خلیفهاللهی با مرد یکسان است: « فاطمه(س) کلمها... است... اگر فاطمه زهرا(س) معروف شدهاند، نه برای آن است که زن تنها در حضرتزهرا(س) خلاصه شده، بلکه به این دلیل است که ایشان دیگران را تحتالشعاع خود قرار داده است.»در اندیشه آیتا... فاطمه(س) الگوی بشریت است و اینکه او را به الگوی زن مسلمان محدود کنیم اجحاف در حق زنان ومردان عالم است: «در اسوه قراردادن آن بانو فرقی بین زن و مرد نیست؛ یعنی مردان سالک کوی ولا موظفند به آن حضرت(س) اقتدا کنند، چنانکه زنان سالک کوی صفا مکلفند به حضرت امیرالمؤمنین(ع) تأسی نمایند.»
آشنایی با این کتاب هدیه همنشینی و همراهی با مادرم در یک پنجشنبه پاییزی در پارک طرقبه بود.