در روز میلاد حضرت مسیح(ع)، سراغ روایتی برگرفته از رزم شهید رازمیک داویدیان، از شهدای ارمنی روستای میلاگرد شهرستان فریدن رفتیم

رازمیک شهادت را به دوش کشید

خانم آشخن دسته‌دسته گیس‌های بافته‌شده‌اش را باز کرد. کلاه عرقچین مخملیش را از سر برداشت. پولک‌های طلایی کلاه لرزیدند: «توماس، نفس ندارم.» آشخن تاقچه اتاق را گرفت و ایستاد: «یا مریم مقدس». درد زایمان در کمرش ریشه دوانده بود.
خانم آشخن دسته‌دسته گیس‌های بافته‌شده‌اش را باز کرد. کلاه عرقچین مخملیش را از سر برداشت. پولک‌های طلایی کلاه لرزیدند: «توماس، نفس ندارم.» آشخن تاقچه اتاق را گرفت و ایستاد: «یا مریم مقدس». درد زایمان در کمرش ریشه دوانده بود.
کد خبر: ۱۴۸۷۰۰۴
 
توماس تمام کوچه پس‌کوچه‌های میلاگرد را دوید، تا به در خانه قابله محله که مسلمان بود برسد. آشخن، دستمال ململ سفید را که حکم باشماخ داشت از روی دهانش باز کرد. دست به دیوار تا نزدیک اتاق کناری رفت. دستش به صلیب مسیح رسید. چند بار مسیح را لمس کرد. نالید. از تمام صورتش عرق می‌ریخت. گر گرفته بود. زن قابله به داد آشخن رسید. روز سوم تیرماه سال ۱۳۳۹ به پشت کوه‌های پربرف زاگرس نرسیده بود که رازمیک به‌دنیا آمد.زن قابله به رسم مسلمانان گفت: «نوم خدا...». ادامه حرفش را خورد توماس خندید: «خدای مسیح و محمد یکی است، نترس بگو.» توماس چنگی آجیل در دست زن قابله ریخت.به شیشه‌های رنگی چیده‌شده روی تاقچه نگاه کرد. اسکناسی از جیبش درآورد گذاشت کف دست زن قابله.
رازمیک از دم کلیسای میلاگرد تا رودخانه فصلی که از چشمه لنگان شروع و به سد زاینده‌رود ختم می‌شد را دوید. کاسه مسی دست گرفته بود. زنان ارمنی روستا بالای پل ایستاده بودند. گیس‌های بافته‌شده‌شان از زیر لاچاک زرشکی‌شان بیرون زده بود. باشماخ سفید به دهان‌شان بسته بودند. کیسه آرد آورده بودند که به نفر اول جشن آب‌پاشان جایزه بدهند. رازمیک کاسه‌کاسه آب سر و روی پسران هم‌سن‌وسالش می‌پاشید. پسرهای نوجوان مسلمان که گرج و ترک و فارس بودند، هم به جرگه بچه‌های مسیحی پیوسته بودند. جشن آب را که روز ۱۳تیرماه هر سال برگزار می‌شد دسته‌جمعی انجام می‌دادند. رازمیک از کنار پل قدیمی بالارفت. از دست زنان کیسه آرد را قاپید. تمام زمین‌های کشاورزی که شخم زده بودند برای سیب‌زمینی‌ها را دوید تا به کلیسا برسد. دستش که به خشت‌های کلیسا رسید عرق از روی سرش می‌ریخت. پسرها که حالا دست‌شان به رازمیک ریزنقش و چالاک رسیده بود، کاسه آب آخر را راهی صورتش کردند و خندیدند. کیسه آرد دست پدرروحانی رسید تا نان مقدس پخته شود.
دمادم انقلاب به میلاگرد رسیده بود. روزهای یکشنبه که مسیحی‌های جلفای اصفهان به سرزمین آبا و اجدادی‌شان سر می‌زدند، خبرهای انقلاب را برای توماس و آشخن می‌آوردند. رازمیک دم آهنگری محل شروع به کار کرده بود. دم به آتش می‌دمید و آهن را زنده می‌کرد. هیاهوی جنگ که به میلاگرد رسید خون رازمیک ‌جوشید، ایران، میهن، سرزمین، قلب رازمیک را به تپش واداشت تا کلیسا رفت. زانو زد در قبله‌گاه بیت‌المقدس و از پدرروحانی مدد طلبید. لباس رزم پوشید و راهی آبادان شد.
فرمان تاریخی امام‌خمینی برای شکست حصر آبادان، در روز ۱۴آبان سال ۵۹ سراسر ایران را پر کرد. رازمیک دوره آموزشی رزم را دید. کوله‌پشتی مهمات را به دوش انداخته بود. کمربندی که همیشه با نخ طلا تزیین شده بود را باز کرد و فانوسقه بست.
تپه‌های مدن، نزدیک آبادان، جاده خرمشهر، دیده‌بان ارتش عراق بود. رازمیک با بچه‌های آبادان شب به شب شناسایی می‌رفت. رازمیک روی رمل‌ها و ماسه‌های تپه‌ها دراز کشید. چراغ‌قوه‌اش را درآورد. زل زد به خاکریزهای نعلی‌شکل مستحکمی که عراقی‌ها ساخته بودند. رو به همرزمش موذنی کرد و گفت: «یا مسیح مقدس، چقدر خاکریز ساختن بی‌پدر و مادرها.» موذنی دوربین بایگش روسی‌اش را جلوی چشمانش گرفت و شروع به دیدزدن کرد: «به یاری خدا جفتمون فردا، مرمی‌شون می‌کنیم رانده می‌شن.»آبادان از شمال محاصره بود. شب دوم عملیات فتح تپه‌های مدن، نقطه آغاز شکست حصر آبادان بود. تاریکی شب ۲۵ اردیبهشت سال ۶۰ غلیظ و غلیظ‌تر می‌شد. چشم، چشم را نمی‌دید. فرمان شروع عملیات صادر شد. رازمیک شمایل صلیب را روی سینه‌اش کشید. کوله‌پشتی سنگین را به دوش انداخت. سنگین بود. رازمیک یاد صحنه صلیب بر دوش مسیح افتاد و گفت: «به یاری خدای مسیح تپه را فتح می‌کنیم.» گردان قدم به قدم پیش‌می‌رفت. یکی از بچه‌های آبادان زمزمه کرد: «رازمیک رسیدیم آبادان، اگر کلیسامون سالم بود برو کلیسا.» اسلحه‌اش را روی دوشش جابه‌جا کرد: «نذر کردم پام برسه آبادان برم تو قبله‌گاه کلیسا سنگر ببندم.» صدای انفجار وحشتناک و تاریکی هوا تمام‌نشدنی بود. گردان موذنی تپه اول را فتح کرد. رازمیک اولین سنگر عراقی را به‌وسیله نارنجک پاک‌سازی‌کرد.آن شب به خیرگذشت.به چندقدمی آبادان رسیده بودند تا بعثی‌ها را تار ومارکنند وبرانندعقب.توسنگر پشتیبانی رازمیک در حال استراحت بود.چنگی آجیل از جیبش درآورد به همرزمان خسته‌اش داد وگفت:«آجیل عید پاک، تخم‌مرغ رنگی هم طلبتون باشه.»شب ۲۷ اردیبهشت سال ۶۰ بود. گردان دوباره راه افتاد. رازمیک سنگین‌ترین کوله مهمات را برداشت. گام‌به‌گام از تپه بالا می‌رفت. چند قدم که می‌رفت، تو تاریکی هوا می‌نشست نفس تازه می‌کرد. گلوله‌های خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ تپه را به خیش بسته بودند. صدای انفجار، بوی سوختن باروت و غبار دم‌کرده هوا همه‌جا را پر کرده بود. رازمیک لحظه‌ای نشست و زیر لب گفت: «به نام پدر پسر روح‌القدس.» از جا بلند شد. چند قدم مانده بود به نوک تپه که خمپاره ۶۰ نشست کنار بدن رازمیک. رازمیک بالای تپه به شهادت رسید. دیگر ندید که چند ماه بعد ایستگاه ۷ آبادان دست همرزمانش افتاده است. موذنی تا دم کلیسای آبادان که سنگر رزمنده‌های ایرانی بود، رفت. سلام نظامی رازمیک را به محراب کلیسای آبادان رساند.
و آنجا که بورخس درفرقه ‌سی گفت: «مسیح ازرحم زنی عامی تولد یافت، نه‌فقط برای‌ آن‌که محبت را تعلیم و ترویج دهد، بلکه برای آن که شهادت را متحمل شود.» رازمیک شهادت را به دوش کشید.

زهرا شکراللهی - گروه پایداری​​​​​​​​​​​​​​
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها