برای آشنایی بیشتر با اینگونه از ادبیات نیازمند آن هستیم که بیشتر پای صحبت و درددلهای خالقان اینگونه آثار بنشینیم. محمد محمودی نورآبادی، رزمنده ایثارگر، برادر دو شهید و صاحب آثار درخشان در حوزه ادبیات دفاعمقدس و مقاومت، در گفتوگوی اختصاصی با روزنامه جامجم از اهمیت و ضرورت ثبت تجارب زیسته و یادگارهای ۸ سال دفاعمقدس در قالب آثار ادبی و ماندگار سخن گفته است.
با تشکر از وقتی که در اختیار روزنامه جامجم قرار دادید، برایمان از ماجرای نویسندهشدن خودتان بگویید.
ممنونم که پرداختن به ادبیات دفاعمقدس و گفتوگو با بروبچههای این حوزه هنوز و همچنان در دستور کار جامجم قرار دارد. در حوزه تاریخ شفاهی جنگ، تاریخنگاری جنگ و تمام موارد دیگری که تصویری از جنگ ارائه میدهند - که ما از آن به دفاعمقدس تعبیر میکنیم- باید بگویم با پیروزی انقلاب اسلامی و فاصله بسیار کوتاهی بعد از پیروزی انقلاب، ایران مورد تهاجم قرار گرفت و ارکان این انقلاب چارهای نداشت جز اینکه همانجوری که پشت خاکریز و در نبرد برای خودش فرمانده و تکتیرانداز و آرپیجیزن و تیربارچی و همه اینها را تربیت کرد، در حوزه نوشتن و تاریخنگاری هم همینگونه عمل کنند. به همین دلیل کسانی که دستی بر این آتش داشتند، مهارت و توانمندی داشتند و برای نقل آنچه دیده بودند، تربیت شده بودند، خودبهخود دستبهکار شدند. در حقیقت انقلاب آنقدر دگرگونی بهوجود آورده بود که هر اتفاقی میافتاد انگار که یک چیز نو هست و باید برای آن چارهای اندیشید. از یکطرف، نویسندههایی مثل احمد محمود «زمین سوخته» را از نگاه خود نوشتند که گرچه اثری است که زشتیهای جنگ و زشتی کار دشمن را نشان میدهد - و دفاعمقدس حرکتی در مقابل این زشتی است- اما او در این اثر میگوید جنگ اساسا زشت است، صدام را محکوم میکند و جنگ را محکوم میکند اما نکتهاش این است که با نگاه و جهانبینی خودش دفاع را مشروع نشان نمیدهد؛ موضوعی که اتفاقا و دقیقا نقطهاختلاف ما نویسندههایی است که همه با جنگ مخالفیم اما نمیتوانیم دفاع مشروع را منکر شویم و اتفاقا آن را مقبول و لازم میدانیم. همین است که در انقلاب و دفاعمقدس بزرگانی چون شهید آوینی و دیگران وارد میدان میشوند و نویسندههایی که وارد این عرصه شدند، آثارشان را با اعتقاد و جهانبینی انقلاب اسلامی نوشتند. البته باید اشاره کنم تلاش برای نوشتن و ثبت و ضبط اتفاقات تاریخ انقلاب و جنگ که اگرچه آزمون و خطا کم نداشت - و وجود چنین نقاطضعفی برای چنان کار عظیمی طبیعی بود- اما باعث شکلگیری نسلی از نویسندگان شد که من هم خودم را در آن گروه و از دسته کسانی میدانم که بااین انقلاب بزرگ شدیم، در صحنههای دفاعمقدس شرکت کردیم و بعد از جنگ هم تمام وقتمان را گذاشتیم تا آن حماسه بزرگ را آنگونه که شایسته رزمندگان دلاور ماست بنویسیم. شاید لازم باشد اشاره کنم و بگویم ما از صفر شروع کردیم و هدفمان نیز این بود که زیر این بار بزرگ برویم و گوشهای از کار را بگیریم تا شرمنده یاران شهید خود نشویم و بتوانیم این امانت را به سرمنزل مقصود برسانیم. در این میان یک بخش مهم کار، گزارش همان مجاهدتهای بزرگی بود که مردم ما، رزمندههای ما، مجاهدان ما و در واقع ملت ایران پشت خاکریز از خودشان نشان دادند.
آنگونه که در برخی از گفتوگوها مطرح کردهاید و این نوع نگاه در آثار شما هم به چشم میخورد، اعتقاد محمد محمودی نورآبادی این است که انقلاب اسلامی، دفاعمقدس و مقاومت را ادامه قیام کربلا و تاریخی میداند که شیعه با آن هویت پیدا میکند. لطفا در این مورد کمی توضیح دهید.
اتفاقا آنچه برای من مهم بود و حتما باید اتفاق میافتاد، ماندگارکردن این واقعه و ثبت آن بود که کار آسانی هم نبود؛ و اتقاقا آن را ادامه یک جریان بزرگتر، اصیلتر و قدیمیتر میدیدم. یعنی اگر کل واقعه کربلا یک صبح تا ظهر بود ولی آن همه عظمت داشت و در حقیقت با ثبت در تاریخ ماندگار شد، نیاز بود ما هم این حرکت عظیم را که بهقیمت جانفشانی بهترین فرزندان این سرزمین صورت گرفته بود، با نوشتن ماندگار کنیم. چون اگر آن مقدمه را از مسیر حرکت آقا اباعبدالله از مدینه تا مکه و کربلا در نظر بگیریم و آنچه را حضرت زینب(س) روایت میکند، ببینیم و دقت کنیم چهاتفاقی میافتد و چه ادبیاتی از دل آن یکروز بیرون میآید، حتما خواهیم پذیرفت این روایت آن واقعه است که چنینحرکتی را ماندگار کرده. بههمین دلیل در بخشهای مختلف از تعزیه، نمایش، فیلم، کتاب و شعر تا همه آنچه در حوزههای نقاشی، خطاطی و ... اتفاق میافتد، آثاری هنری در مورد کربلا و عاشورا خلق شده است. درحقیقت متوجه خواهیم شد که آن روایتگری هنرمندانه حضرت زینب(س) است که آن حادثه بزرگ را در دل تاریخ ماندگار کرده. حالا باید به سؤال شما اشاره کنم و بگویم اتفاقا نکته این است که در دفاع مقدس، الگوی ما مطابق همان رخداد و روایت ماندگار بود. چون اگر کمی دقت کنیم درمییابیم راه و رسم یکی است، ادبیات یکی است و در حقیقت هر دو تداوم یک مسیر است. چون حرکتی که در مقابل صدام میبینیم، عین همان حرکتی است که حضرت اباعبدالله(ع) در مقابل یزید نشان میدهد.
از نگاه شما در حوزه نوشتن و ثبت تاریخ به روشهای مختلف از جمله خلق آثار ادبی تاچهحد موفق بودهایم؟
من بر این نکته تاکید میکنم که ما چون از خودمان، از انقلاب و دفاعمقدس بهعنوان اصولی ارزشی دفاع کردهایم، با آنچه در حوزه تاریخ شفاهی - چه خاطرات خودنوشت و چه نقل آنها در قالبهای دیگر - نوشتهایم، به نقطه قابل قبولی رسیدهایم و در نتیجه نویسندگان اینحوزه با آن اتفاق بزرگ به بلوغ و بالندگی قابل قبولی رسیدهاند که از رهگذر آن اتفاقهای خوبی رخ داده است. جالب است که بگویم این مسیر همان راهی است که بهنظر میرسد هرچه از زمان وقوع رخداد فاصله میگیریم، غبارها بیشتر فرومینشیند و اوضاع روزگار دوباره بهشکلی روشنتر و شفافتر بهچشم ما میآید. بههمین دلیل فرصت بیشتری برای نوشتن داریم، منتها میخواهم به این نکته اشاره کنم که به همان میزان که نویسندههای این عرصه موفق عمل کردند، متولیان این امر ناموفق بودهاند.
از نگاه شما چرا چنین اتفاقی رخ داده است؟
واقیعتش این است که ناشران این آثار در دهه ۸۰ تا اوایل دهه ۹۰، یعنی تا سالهای ۹۱ و ۹۲ خیلیخوب از این حوزه و نویسندگان حمایت کردند اما تقریبا از اوایل دهه ۹۰ در راستای همان اتفاقی که برای اقتصاد افتاد، فرهنگ هم در این زمینه دچار مشکل شد. شاید دلیلش همان مشکل اقتصادی باشد که روی فرهنگ هم اثر گذاشت اما هرچه بود متولیان این امر در حوزه نشر این آثار دیگر آن انگیزه، گرمی و حرارت آن دوران را نداشتند و ندارند. مثلا خوب خاطرم هست که در آن سالها زندهیاد امیرحسین فردی، خیلی به همکاران خود تاکید میکرد و میگفت دوستان ما که از مرکز دورند باید خیلی عزیزتر باشند. ولی حالا اوضاع بهگونهای شده که من نویسنده علاقهمند هم نمیدانم رئیس مرکز آفرینشهای هنری کیست! خوب خاطرم هست که یکبار من پشت فرمان ماشین بودم و آقای فردی به من زنگ زده بود و از کتاب من میگفت که در جشنواره «داستان انقلاب» اول شده بود؛ کتابی که هنوز چاپ نشده ولی در جشنواره «داستان انقلاب» اول شده بود. ایشان با من تماس گرفته بود و یک صفحهای از کتاب را پشت تلفن برای من میخواند و میگفت این تصویری که شما در کتاب بیان کردهاید من را خیلی تحت تأثیر قرار داده است. فکرش را بکنید که این تماس و گفتوگو برای یک نویسنده چقدر مهم و شوقانگیز بود! اما الان میبینیم که هیچ ارتباط عاطفی عمیقی بین این دوستان و بچههای نویسنده و بین مدیران و نویسندهها نیست. انگار همهاش شده مراسم و اینکه عکسی بگیریم و برویم و به دیگران نشان بدهیم و این سایتها و داستانهای تبلیغاتی که متأسفانه همه گرفتارشان شدهایم، که داستان خودش را دارد. این درحالی است که حضرت آقا خیلی تاکید دارند بالاخره آنکسی که این وسط و جوهر اصلی کار و تولید یک اثر است، نویسنده است.
صحبت از انقلاب و جنگ و نوشتن شد، یادم رفت بخواهم کمی هم از خودتان بگویید؛ از اولین کتابها، حضور در جبهه، دلیل نویسندهشدن و نویسندهماندن و دیگر نکاتی که میتواند به مخاطب و خواننده اطلاعات بیشتری درباره شما بدهد.
من در سال ۱۳۴۹ در یک خانواده پرجمعیت عشایری و روستایی بهدنیا آمدم. خداوند متعال عنایتی کرد و پاییز ۱۳۶۵ زمانی که ۱۶ ساله بودم، عازم جبهه جنگ شدم و در دو عملیات کربلای ۴ و ۵ منطقه شلمچه مشق جوانی کردم. باید اشاره کنم که از کودکی به نوشتن و نویسندگی علاقه داشتم و انشاءهای خوبی در مدرسه مینوشتم. حضورم در جبهه جنگ و شهادت برادر بزرگم، معلم شهید «عبدالرسول محمودی» دستمایه نوشتن شد. آن حادثه کمک کرد گوهر درونیام شکوفا شود. بههمین دلیل ادبیات دفاعمقدس و جنگ، بخش عمدهای از محتوای آثارم منجمله خاطرات، رمانها و داستانهایی است که در آنها به تجربههای شخصی و جمعی دوران جنگ ایران و عراق (دفاع مقدس) پرداختهام.
اولین کتابتان با چهعنوانی منتشر شد؟
اولین کتابی که به رشته تحریر درآوردم، کتاب «گلابیهای وحشی» بود. این کتاب روایتی از خاطرات دوران دفاعمقدس از عملیات کربلای ۴ و ۵ است که توسط انتشارات سرداران فارس منتشر شد. حقیقتش زمانی که این کتاب را نوشتم، احساس کردم باری از روی دوشم به زمین گذاشتهام و دینم را ادا کردهام. ولی در گفتوگویی که بین من و آقای اکبر صحرایی، نویسنده اندیشمند و خوشقلم حوزه دفاعمقدس شکل گرفت، ایشان گفت این دین که بر گردن ماست، باید به بهترین شکل ادا شود، پس باید همچنان به نوشتن ادامه بدهیم و این ذهنیت را در من تقویت کرد که دست از نوشتن برندارم و از قلم دست نکشم. اگر بخواهم از کتابهای دیگر نام ببرم، باید بگویم «شام برفی» را خیلی دوست دارم. کتاب «شام برفی» رمانی است که به ماجرای ربوده شدن ۴۸ ایرانی در تابستان سال ۹۱ از مسیر فرودگاه به زینبیه توسط تکفیریها پرداخته و ۱۵۹ روز طول میکشد تا از چنگ آنها زنده بیرون بیایند و به ایران برگردند. حالا که صحبت از اولینها شد، باید اضافه کنم کتاب «سه نیمهسیب» نیز اولین کتابی است که از زبان مادر روایت میشود و زندگی دو برادر شهید «مصطفی و مجتبی بختی» را روایت میکند. این دو برادر ایرانی و ساکن قاسمآباد مشهد هستند؛ یکی خادم امام رضا(ع) و دیگری دارای رتبه کارشناسی ارشد حقوق که هرچه تلاش میکنند از طریق راههای قانونی به سوریه بروند، به نتیجه نمیرسند؛ در نهایت در سال ۱۳۹۴ در پوشش مدافعان افغانستانی با نامهای بشیر و جواد رضایی با آموختن لهجه افغانستانی راهی سوریه شده و بعد از چندماه در یک زمان به شهادت میرسند. اثر دیگری که نوشتهام کتاب «سرریزون» است. کتابی که به زندگی و شهادت جوانی روستایی بهنام علیشیر شفیعی اختصاص دارد که در سحرگاه ۱۳۶۶ بعد از دو شبانهروز جنگیدن با کماندوهای لشکر گارد ریاستجمهوری عراق، با شلیک تانک عراقی در تپه «ریشن» به شهادت میرسد. ضمنا رمان «کاش چشمهایش دروغ گفته باشد» را براساس زندگی و نحوه شهادت برادرم شهید عبدالرسول محمودی نورآبادی نگاشتهام. کتاب «اورامان» نیز خاطرات سردار «امانالله حیدری» از جانبازان گرانقدردفاعمقدس است که این کتاب در ۱۰۴ صفحه و ۱۴ فصل تالیف و تدوین شده است. کتاب داستانی «رُنج» نیز از دیگر آثار من است؛ روایت تلاش مرد جوانی از عشایر است که پدرش زمانی که گوسفندانش را به چرا برده در نزاعی بر سر محل چرای گوسفندان، به ضرب گلوله چوپان دیگری کشته میشود. خانواده قاتل، به رسم و عادتی به نام خونبس، دختر خود را به عقد فرزند مقتول در میآورند تا او بهخاطر این پیوند از کشتن قاتل پدرش صرف نظر کند.
ظاهرا شما در زمینههای دیگری غیر از رمان هم آثار قابل توجهی دارید!
بله. در زمینه خاطرهنویسی و زندگینامه نیز در برخی آثارم، بهویژه در «مهرنجون» و «گلابیهای وحشی»، به روایت خاطرات شخصی خود از دوران نوجوانی، حضور در جبهه و زندگی در روستا پرداختهام که این آثار به نوعی جنبه مستند و تاریخی دارند و بهعنوان منابع معتبر تاریخ شفاهی جنگ و زندگی روستایی مطرحاند.
علاوه بر آن در زمینه داستان و رمان اجتماعی و فرهنگی نیز علاوه بر موضوعات جنگ، به مسائل اجتماعی، فرهنگی و زندگی مردم روستا و ایل پرداختهام که میتوانم ازجمله آنها به آثاری چون «هزارویک جشن»، «به نقش گلیم»، «سه نیمهسیب» و «بابا کوهی» اشاره کنم؛ در واقع نمونههایی از این دستهاند که فرهنگ، آداب و رسوم و دغدغههای مردم مناطق مختلف ایران را بهتصویر میکشند.ادبیات انقلاب و مقاومت منطقهای نیز در آثارم نمود داشته و برخی آثارم مانند «خندهزار» و «شام برفی» به موضوعات انقلاب اسلامی و تحولات منطقهای (مانند بحران سوریه) میپردازند. ضمن این که رمان «شام برفی» براساس خاطرات اسارت زائران ایرانی در سوریه نوشته شده و تصویری مستند از اوضاع آن کشور ارائه میدهد. باید اضافه کنم شعر و روزنامهنگاری نیز جزو دغدغههایم بوده و فعالیتهایی در زمینه شعر و روزنامهنگاری نیز داشته و بخشی از آثارم در قالب شعر و یادداشتهای مطبوعاتی منتشر شدهاند. اگر بخواهم بهطور خلاصه اشاره کنم، آثارم عمدتا در زمینههای دفاع مقدس، خاطرهنویسی، داستان اجتماعی و فرهنگی، ادبیات انقلاب و مقاومت و همچنین شعر و روزنامهنگاری نوشته و منتشر شدهاند.
در این میان انگار روستای محل تولد و زادگاه خودتان را هم فراموش نکردهاید؟
بله، همین طور است و کتاب «مهرنجون» خاطرات من از روزهای جنگ تحمیلی است. این گونه که بخشی از این خاطرات برگرفته از یادداشتهای روزانهای است که در طول مدت و در صحنه جنگ نوشته بودم و بخش دیگر را با مراجعه به حافظه و یادآوری وقایع نوشتم. مهمترین ویژگی این اثر این است که در این کتاب علاوه بر خاطرات خودم، خاطرات رزمندگانی که از روستای زادگاهم، مهرنجون، به جنگ آمده بودند نیز روایت شده است. در حقیقت این کتاب، کتاب خاطرات یک روستا در جنگ است. اگر آثاری مثل «بوشهر در جنگ» به فعالیتهای یک استان در دوران دفاعمقدس میپردازد، در این اثر تلاش یک روستا با همان سادگی اهالیاش برای بیرون کردن دشمن از خاک کشورشان به تصویر کشیده شده است.
باید اشاره کنم که دو کتاب از من در جشنواره داستان انقلاب برگزیده شدهاند. کتاب «خندهزار» برگزیده چهارمین جشنواره کشوری داستان انقلاب (بهمن ۱۳۹۰) که به روایت مسائل روستایی و تأثیر انقلاب اسلامی بر زندگی مردم یک روستا در سالهای ۵۶ و ۵۷ میپردازد. همچنین کتاب «هزار و یک جشن» که برگزیده و تنها برنده دیپلم افتخار پنجمین جشنواره داستان انقلاب (بهمن ۱۳۹۱) شده است.از آن جا که درونمایه بسیاری از آثار من از دفاعمقدس وام گرفته شده است، محتوای این آثار برخی تجارب زیسته خودم هستند که البته در قالب اثر ادبی و رمان و روایت نقل شدهاند.
در مورد تجربه حضور در دفاعمقدس اشارهای داشتید اما از آن جا که این تجربه در آثار شما نمود خیلی زیادی دارد، کمی در مورد جزئیات این حضور برای خوانندگان روزنامه صحبت کنید.
اگر بخواهم به این تجارب اشاره کنم خیلی مفصل میشود اما بهعنوان نمونه اشاراتی کوتاه میکنم و میگذرم. ۸ آذر سال ۱۳۶۵ با سپاهیان حضرت محمد (ص) عازم جبهه جنگ شدم. پس از چندی در گردان حضرت فاطمه زهرا (س) لشکر ۱۹ فجر نارنجک انداز دسته شدم. همان جا عملیات کربلای ۴ شروع شد. ما با گردان پشت یک خاکریز و نزدیک میدان نبرد مستقر شدیم. قرار بود در موج دوم وارد عملیات شویم. ولی متأسفانه عملیات لو رفت و دیگر موج دومی در کار نبود. آن عملیات به شکست انجامید. به شهر گتوند برگشتیم و تمرینات را شروع کردیم.تا چشم بر هم زدیم کربلای پنج شروع شد. آن روزها مثل یک خواب و رویا گذشت. دوستانم یکی یکی در برابر دیدگانم آسمانی شدند. محمد صداقت، بابک سالاری، محمدرضا رهبر، حسین اسماعیلی، محمد نیازی و خیلیهای دیگر که پر گشودند و به دیدار معشوق شتافتند اما شهادت لطیف طیبی به گونهای دیگر بود؛ هیچگاه لحظه شهادتش را فراموش نمیکنم.خاطرم هست که عملیات کربلای ۵ با اذان مغرب شروع شد. ما در سینهکش خاکریز جهت پرتاب نارنجک سنگر گرفتیم. لطیف طیبی، یکی از بچههای صفاشهر با فاصلهای کمتر از دو قدم ایستاده بود. او معلم بود. نارنجکها را یکی یکی روی اسلحه میگذاشتم و پرتاب میکردم. نارنجک چهارم را برداشتم. هوا کامل تاریک شده بود ولی منورها نورافشانی میکردند. نهر نیز روشن بود. یادم هست که به دلیل فشار گاز بالا و پرتاب نارنجک درپوش اسلحهام گم شد. روی زمین به دنبال درپوش میگشتم که در همین حین، اسلحهای به زمین افتاد. سرم را بالا گرفتم و نگاهم به لطیف قفل شد. او نقش زمین شد و بدنش میلرزید. همان لحظه منوری فضا را روشن کرد و واقعه را در زیر نور منور دیدم. خون از شاهرگ گردن دوست عزیزم به روی چفیه میریخت. به پهلو دراز کشید نگاهمان با هم تلاقی کرد. بعد از چند دقیقه، نگاهش را از من گرفت و سمت دیگری نگاه کرد و آرام و شمرده گفت: «السلام علیک یا اباعبدلله الحسین، السلام علیک یابن رسولالله» این را گفت و سیاهی چشمانش رفت و سفید شد. لبانش به رعشه افتاد. پاشنه پوتینش به ساق پاهایم میخورد. دهانش باز و بسته میشد. لطیف هم آسمانی شد.این درخشانترین صحنه عملیات کربلای ۵ بود که در ذهنم نقش بست و دنیای خام مرا به هم ریخت. یکسال بعد برادرم عبدالرسول در عملیات بیت المقدس ۳ شهید شد.
با این حضور گسترده در جبهه آن هم در خط مقدم دفاع، حتما خاطرات تلخ زیادی هم دارید، میخواهم بپرسم آیا این خاطرات تلخ هم باعث اتفاقی در ذهن و جان شما شدهاند که بعدها در کار نوشتن مؤثر باشند؟
بله. جنگ است و آهن و گوشت و جان و گلوله داغ دیگر! یکی از خاطرات تلخ من مربوط به کانال ماهی است. خاطرهای از عملیات کربلای ۵ که در حین عبور مجبور بودیم درون کانال از روی اجساد بعثیها بگذریم و خیلی حال بدی داشتیم. ماجرا هم از این قرار بود که در حین عملیات کربلای ۵ از یک کانال باید عبور میکردیم. آن کانال عرض یک متر و عمق سه متر داشت و نزدیک به ۳۰۰ جسد بعثی در آن بود. مجبور بودیم از روی اجساد حرکت کنیم. عبور از روی اجساد برای من که یک نوجوان بودم بسیار سخت بود و حس خیلی بدی داشتم ولی مجبور بودیم و باید عملیات را به اتمام میرساندیم. صحنهای تکاندهنده بود. پس تصمیم گرفتم در کنار این صحنه و دیگر صحنههای متأثر کننده جنگ، لحظات آکنده از جانبازی و شجاعت و شهادت دوستانم را در قالب کتاب جاودانه کنم و همین اتفاقات آغاز دنیای نوشتن ما شد.
در مورد برادران شهیدتان هم کتاب نوشتهاید. درباره این عزیزان صحبت کنید و از این آثار هم بگویید.
برادرم آقا سید عبدالرسول محمودی دانشجوی سال آخر تربیت معلم شیراز، سال ۶۶ شهید شد و پیکر پاک ایشان را سال ۶۷ آوردند. من عبدالرسول را آخرین بار در پادگان بعثت دیدم. آذر ماه سال ۱۳۶۶ بود. عبدالرسول ترم آخر تربیت معلم بود و من هم با هفت نفر از بچههای روستا، تازهوارد سپاه شده بودم و در حال گذراندن دوران آموزشی بودیم.یک روز به ملاقاتم آمد. نان بربری برایم خریده بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. پس از گفتوگویی کوتاه خداحافظی کرد و رفت. در حین رفتن چند بار برگشت و نگاهم کرد و من هم برایش دست تکان دادم. این آخرین دیدارم بود. دو ماه از آخرین دیدارمان میگذشت. درسپاه سپیدان بودم که نامم را در بلندگو خواندند و گفتند تلفن دارم. خود را با شتاب به تلفنخانه رساندم. پشت خط عبدالرسول بود و گفت از مهاباد زنگ میزند. پس از احوالپرسی گفت: خواهش میکنم به جبهه نیا و مراقب خواهرمان باش. (زیرا خواهرم در آن زمان در شیراز معلم بود) او در آنجا غریب است هر از گاهی به او سر بزن زیرا پدر و مادر نگران هستند. در ادامه گفت: الان تو فرماندهای و اگر بیایی به احتمال قوی شهید خواهی شد. به او گفتم: داداش من آموزش دیدهام و تو معلمی. وظیفه من است که به جبهه بروم، شما برگرد تا من بروم... همان لحظه تلفن قطع شد و آن آخرین صدایی بود که از عبدالرسول شنیدم و او به شهادت رسید. شهادت عبدالرسول در خانواده ما پایان خط شهادت نبود و ۲۸ سال بعد یعنی در سال ۱۳۹۴ تکرار شد. آن سال قرار بود چهار برادر در اربعین حسینی به پابوس امام حسین(ع) برویم که به دلیل اعزام برادرم ستار به سوریه، برنامه کنسل شد. ستار، برادر کوچکترم به دلیل شغلش در بندر زندگی میکرد و از همان جا عازم سوریه شد. ستار ۳ خرداد سال ۱۳۵۴ در یورد خاک دانه و سیاه چادرهای عشایری به دنیا آمد. در کنار فوتبال، ورزش ژیمناستیک را هم دنبال کرد و به فاصله کوتاهی سرآمد این رشته ورزشی شد و در مسابقات دانشجویان کشور مقامآور شد. پس از پایان دانشگاه در مقطع کارشناسی، به نیروی دریایی سپاه پاسداران پیوست. پس از چندی در تابستان ۱۳۸۰ ازدواج کرد. از آنجا که علاقه زیادی به ورزش داشت در رشته شنا استاد شد و در تکواندو کمربند مشکی دان دو را گرفت. ستار ادامه تحصیل داد و در دانشگاه پیام نور قشم موفق به اخذ فوق لیسانس در رشته مدیریت شد. با شروع بحرانهای منطقه به مدافعان حرم پیوست.حدود هفت روز بعد از سوریه زنگ زد، وسط احوالپرسی تلفن قطع شد، «همان اتفاقی که سال ۱۳۶۶ برای من و عبدالرسول افتاد، تکرار شد.» روی مبل نشسته بودم. با اضطراب بلند شدم و رو به بچهها گفتم: این قصه باز تکرار میشود و ستار شهید میشود. بچهها خیلی دلداری دادند. آن روز نتوانستم در خانه بمانم. پشت ماشین نشستم و در خیابانهای شهر با چشمی اشکآلود میگشتم. ۱۷ آذر خبر شهادت برادر عزیزم را دریافت کردم. آنطور که شنیدم ستار ۱۶ آذرماه سال ۱۳۹۴ بعد از چهار شبانه روز تلاش و مجاهدت در آزادسازی چند شهرک و روستا با اصابت موشک کورنت به خودروی حامل ایشان، به همراه دو نفر دیگر از همراهانش به شهادت رسید.
در کتاب ستارههای بلوچ به زندگی عباس نارویی، جانباز مدافع حرم و از روحانیون روستاهای اطراف ایرانشهر که سال ۱۳۹۴ در جریان نبرد سوریه در شهرک عزیزیه واقع در جنوب حلب دو پای خود را از دست داد، پرداخته و روایتی لطیف از فراز و فرودهای زندگی ایشان ارائه کردهاید. کمی درباره این کتاب بگویید و بخشی از آن را برای خوانندگان روزنامه جامجم نقل کنید.
کتاب ستارههای بلوچ در واقع سرگذشت این روحانی است که از کودکی شروع میشود و به نبرد سوریه و حضور در گروه نبویون میرسد. نبویون به رزمندههای بلوچستانی میگویند که هم از شیعیان هستند و هم از اهلتسنن. در ستارههای بلوچ، در حقیقت عبارس نارویی، محور است، جوان وطندوست بلوچ که خود را متعلق به ایران و جهان اسلام و انسانیت میداند. در کنار ایشان دیگر همرزمان شیعه و سنیاش هم دیده میشوند. باید اشاره کنم که آنچه در کتاب آمده، کاملا مبتنی بر واقعیات است. شاید من جزئیات را پُررنگتر کرده باشم اما کلیت کار کاملا مستند است و تلاش کردهام بر اصل خاطرات وفادار بمانم و تغییری در اصل ماجراها ایجاد نشود.
بخشی از کتاب ستارههای بلوچ را برایتان میخوانم.
[..... نمیدانم چه سرّی در کار است که آدم تا مقابل امتحان سختی قرار میگیرد، گذشتهاش میآید پیش چشمش! هرچه امتحان دشوارتر، غرق شدن در گذشته هم بیشتر. چیزی که در مورد خودم فکر نمیکردم، مأموریت سوریه بود. نه اینکه علاقه نداشتم؛ برعکس، خیلی علاقه داشتم و گاهی به حال آنهایی که میرفتند، غبطه هم میخوردم اما نمیدانم چرا خود را با آنها که رفته بودند، برابر نمیدیدم و کمترین تلاشی برای رفتن نمیکردم. انگار همانقدر که از روستای بیستخانواری «گزهک» بلوچستان و از دل آن دشت، به کوههای زاگرس و سیسخت پرت شده بودم، خود را پرتتر از آن میدیدم که یکهویی بخواهم از غربت شام سر دربیاورم..... .
گاهی هم آدمهایی در مسیر زندگی آدم خاص میشوند. وضعیتش البته فرق دارد. مثلا دوران کودکی و توی محل، کُندِل پسر شیردل، عجیب برایم ترسناک بود. پیش نمیآمد که مرا ببیند و کتکی از دستش نخورم. میرفتم سر قنات آبتنی کنم، سر و کلهاش پیدا میشد و من فرار میکردم. چند بار ناچار شدم با سر و روی کفآلود، یکنفس تا خانه بدوم که دستش به من نرسد. کف شامپو، چشمهایم را میسوزاند و مادر، در حالی که سطلِ آب را روی سرم خالی میکرد، سرم داد میزد که چرا با این وضع برگشتهای، و من چیزی نمیگفتم؛ میترسیدم بین دو خانواده شر و دعوا درست شود. دیگر جوری شده بود که از دور میدیدمش، فرار میکردم. دست آخر هم فقط نقشه کشیدم سیبترشهای باغش را یکجا غارت کنم. توی گزهک، فقط او سیبترش داشت. شب، بچههای رفیق و پایه را بردم همه سیبهای هر دو درخت را چیدیم و بیرون از باغ، بین خودمان تقسیم کردیم. سهم خودم را بیرون از خانه توی یک «سُند» درب و داغان و دورانداختهشده، بین بوتههای تُرات مخفی کرده بودم و تا چند روزی با آنها حال میکردم. بعد از آن، لج کُندِل بیشتر شده بود اما من هم ماهر شده بودم و نزدیک نمیشدم که بتواند نرمی گوشم را جر بدهد و بعد با یک پشتگردنی جان به لبم کند. ]
و سخن پایانی!
هر چیزی به شکلی ماندگار میشود و داستان انقلاب اسلامی، ایثارگران آن و واقعه بزرگی که امروز جهان راتحت تأثیر قرار داده است با«روایت اول» و «روایت درست و تأثیرگذار» محفوظ میماند. هر کسی دستی بر قلم دارد نباید از این کار مهم غفلت کند. مردم ایران نشان دادهاند که در صحنههای حساس و مهم خیلی بزرگ و تأثیرگذار هستند، ما نجنگیده بودیم اما جنگ را در خط مقدم یاد گرفتیم، ننوشته بودیم اما آن را به صورت خودآموز یاد گرفتیم و امروز هم اگر تلاش کنیم قادریم در هر صحنهای بدرخشیم و اثرگذار باشیم. این حرف آخر من است.
از محمد محمودی نورآبادی بیشتر بدانیم!
محمد محمودی نورآبادی، متولد ۱۳۴۹ در روستای مهرنجان ازشهرستان ممسنی(استان فارس) است. وی درپاییز سال ۱۳۶۵ ازمدرسه به جبهه رفت تادردسته یک ازگروهان دوم گُردان حضرت فاطمه(س)بهعنوان نارنجکانداز دسته، ایفای وظیفه کند.بعد از آن هم در عملیات کربلای ۴ و ۵ شرکت کرد. محمودی نورآبادی از سال ۱۳۷۰ بهطور جدی وارد عرصه نویسندگی شد. از او تاکنون حدود ۲۰ اثر به چاپ رسیده است. بیشتر آثار وی درباره خاطراتش از حضور خود و دو برادر شهیدش است که در دفاعمقدس و جنگ با داعش به شهادت رسیدند.
برخی از این آثار که با تحقیق میدانی و حضور نویسنده در کشورهای افغانستان و سوریه نوشته شده، در نوع خود بینظیر است. آثار محمد محمودی نورآبادی که تاکنون در جشنوارههای کشوری خوش درخشیده، عبارت است از:
«سرریزون»؛ رتبه اول سیزدهمین جشنواره دوسالانه انتخاب کتاب سال دفاع مقدس، آذر ۱۳۸۹.
«کاش چشمهایش دروغ گفته باشد»؛ رتبه اول هفتمین جشنواره پاسداران اهل قلم، تیرماه ۱۳۹۰.
«خندهزار» برگزیده چهارمین جشنواره کشوری داستان انقلاب، بهمن ۱۳۹۰. «نبرد هِسجان»؛ رتبه اول هشتمین جشنواره پاسداران اهل قلم، تیرماه ۱۳۹۱. «هزارویک جشن» برگزیده (مقام اول) و تنها اثر برنده دیپلم افتخار در پنجمین جشنواره کشوری داستان انقلاب، بهمن ۱۳۹۱. «رُنج» تقدیر شده در دوازدهمین جشنواره شهید حبیب غنیپور اسفند ۱۳۹۱.