سرنوشت تلخ من

زمانی که هفت سال داشتم پدرم در یک حادثه تصادف فوت شد. مامان سمیرا برای من هم مادر بود هم پدر. او در خانه‌های مردم کار می‌کرد تا لحظه‌ای جای خالی پدرم را احساس نکنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا این‌که تصمیم گرفت ازدواج کند. اوایل مخالف بودم ولی او هم حق زندگی داشت. رضا به‌عنوان ناپدری وارد زندگی ما شد. مرد بدی نبود اما هیچ‌و‌قت نتوانستم او را مثل پدرم بدانم.
زمانی که هفت سال داشتم پدرم در یک حادثه تصادف فوت شد. مامان سمیرا برای من هم مادر بود هم پدر. او در خانه‌های مردم کار می‌کرد تا لحظه‌ای جای خالی پدرم را احساس نکنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا این‌که تصمیم گرفت ازدواج کند. اوایل مخالف بودم ولی او هم حق زندگی داشت. رضا به‌عنوان ناپدری وارد زندگی ما شد. مرد بدی نبود اما هیچ‌و‌قت نتوانستم او را مثل پدرم بدانم.
کد خبر: ۱۵۲۴۰۵۸
نویسنده سمیه آشنایی - کارشناس‌ ارشد روان‌شناسی
 
وقتی بزرگ‌تر شدم محدودیت‌های ایجادی مادرم بیشتر شد. برای رفت و برگشت به مدرسه سرویس داشتم. عصرها هم همیشه خانه بودم. مادرم اجازه نمی‌داد با هیچ دوستی رفت و آمد کنم. همیشه از همه دوستانم یک ایرادی می‌گرفت. حوصله‌ام سر می‌رفت. مدام سرم در گوشی بود که به همان هم گیر می‌داد! خیلی دوست داشتم بروم سفر. دوستان همیشه تعریف می‌کردند که کدام شهرها رفته‌ا‌ند اما مادر‌ و حتی ناپدری‌ام علاقه‌ای به سفر نداشتند. دوستانم وقتی دیدند حال مساعدی ندارم و ناراحتم، مرا عضو گروهی کردند که در آن همه با هم صمیمی بودند. روحیه‌ام بهتر شده بود و احساس شادی می‌کردم. همین باعث شد شب و روز سرم داخل گوشی باشد. مامان سمیرا چند بار گوشی را از من گرفت. به‌خاطر همین شب‌ها گاهی تا صبح بیدار بودم و چت می‌کردم و برای رفتن به مدرسه مشکل داشتم یا همیشه سر کلاس خواب بودم. همین باعث شد افت تحصیلی داشته باشم و مدیر مدرسه‌ مادرم را خواست و وقتی متوجه شد تمام نمراتم پایین است طوری کتکم زد که تا دو روز مدرسه نرفتم. گوشی را از من گرفت و دوباره شدم همان دختر بی‌روح و افسرده‌ای که هیچ میلی برای ادامه زندگی نداشت. چند بار تصمیم گرفتم دست به خودکشی بزنم اما ‌ترسیدم. مادرم طوری مرا تحت فشار قرار می‌داد که حتی ناپدری‌ام جرات پیدا کرده به من گیر بدهد و کتکم بزند. این رفتارها باعث شد تحمل آن خانه، ناپدری و حتی مادر برایم سخت شود. تصمیم به فرار از خانه گرفتم. وقتی همه خواب بودند، شبانه کوله‌ام را بستم و رفتم. در خیابان‌ها سرگردان بودم. ترس همه وجودم را گرفته بود. داخل پارکی خواب بودم که دیدم خانمی بالای سرم است. دست نوازشی بر سرم کشید و مرا بغل کرد. حس عجیبی بود. احساس آرامش کردم. به خانه‌اش رفتم. او کلی دختر داشت. بعدها فهمیدم دختران او نیستند. آنها سرنوشت‌ تلخی مثل من داشتند. نرگس، رئیس باندی بود که از دخترها به روش‌های مختلف سوء‌استفاده می‌کرد. تازه فهمیدم مرتکب اشتباه بزرگی شده‌ام. چندین بار التماس کردم اجازه دهد بروم اما او می‌گفت فعلا با تو کار دارم. یک روز مرا مجبور کرد لباس‌هایی بپوشم که دوست‌شان نداشتم ولی به‌زور آنها را پوشیدم. مرا سوار ماشین کرد و یک لحظه که حواسش نبود بیرون پریدم و با تمام قدرتی که داشتم، دویدم و خود  را به شما رساندم تا کمکم کنید. 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
تحول در ورزش

گفت‌وگو با غلامحسین زمان‌آبادی و طرحی که مورد توجه رئیس جمهور قرار گرفت

تحول در ورزش

نیازمندی ها