پیرمرد، گرچه فقط 20 دقیقه مهمان غرفه ما در نمایشگاه مطبوعات بود، اما وقتی از روی صندلی بلند شد که برود دلم برایش آنقدر تنگ شد که تا انتهای راهروی نمایشگاه مطبوعات همراهش رفتم و آن وقت او کتاب «خاطرات روزنامهفروش» را که خودش نوشته است، از غرفهای با تخفیف 50 درصدی خرید و بهمن هدیه داد.
کتاب را که ورق زدم، فهمیدم آن یک جفت چشم اشکی آبی ـ خاکستری، هزار هزار تیتر را 77 سال، بارها و بارها خواندهاند و آن گلوی گرفته، 77 سال همه آن تیترها را فریاد زده است تا آدمهای آن روزهای سیاه و سپید، دورش جمع شوند و چند ورق خبر بخرند.
محمد ابراهیم، خود تاریخ است با خاطره همه ترورها، جنایتها، جنگها، جناحبندیها، شلوغبازیها، جشنها، مذاکرات، رفتنها، آمدنها، اعتصابها، پیروزیها، زلزله و سیلها.
محمد ابراهیم، خود تاریخ است با دستهایی که هنوز بوی سرب کاغذ روزنامه میدهند و ذهنی که حتی بیشتر از روزنامهنگارها، از تیتر، خبر و عکس پر شده است.
گفتوگوی کوتاه ما با او درباره ماجرای روزنامهفروش شدنش در 9 سالگی است و اوضاع و احوال روزنامهها و مخاطبانشان در هشت دهه گذشته.
شما قدیمیترین روزنامهفروش دنیا هستید یا قدیمیترین روزنامهفروش ایران ؟
من قدیمیترین روزنامهفروش دنیا هستم. نامم را در کتاب رکوردهای گینس هم ثبت کردهاند. من 77 سال با روزنامهها سر و کار داشتهام بیآنکه روزنامهنگار یا عکاس باشم.
مگر از چند سالگی روزنامهفروش شدید؟
از 9 سالگی. حالا هم که هشتاد و شش ساله شدهام هنوز روزنامه میفروشم. یک دکه دارم در میدان کرج. نه از آن دکهها که سیگار و بیسکویت و فندک و آب معدنی میفروشند. نه! من توی دکه کوچکم فقط روزنامه میفروشم.
چه شد که روزنامهفروش شدید؟
9 سالگی از خانه فرار کردم. از همان زمان برای گذران زندگی روزنامهفروش شدم.
چرا از خانه فرار کردید؟
پدر و مادرم وقتی دو سالم بود، از هم جدا شده بودند. نامادریام دختری کمسن و سال بود و با من مدارا نمیکرد. بالاخره آنقدر اذیتم کرد که فرار کردم و برای پیدا کردن مادرم به تهران آمدم. زیر صندلی قطار گرگان ـ تهران، پنهان شدم و وقتی مامور قطار وارد کوپه شد و مرا دید که زیر صندلی دراز کشیدهام خیال کرد بچه یکی از مسافرها هستم. به همین دلیل مانعم نشد.
میدانستید خانه مادرتان کجای تهران است؟
نه. نشانی از مادرم نداشتم. فقط شنیده بودم حوالی میدان توپخانه زندگی میکند. از قطار که پیاده شدم دنیا دیگر تغییر کرده بود. توی تهران بودم؛ یک شهر غریب بزرگ و شلوغ با آدمهایی که توجهی به من نداشتند.
وقتی در میدان راهآهن، آرامآرام اطرافم از مسافرها خالی شد، یکهو دلم ریخت پایین، خواستم برگردم طرف قطار و بروم خانه که پلیسها را دیدم. ترسیدم مرا بگیرند. این شد که سوار قطار نشدم، اما سرانجام مامور راهآهن مرا تحویل کلانتری داد و سه روز توی کلانتری 5 خیابان مولوی روبهروی ساعت مشیرالسلطنه ماندم.
در بازداشتگاه؟!
نه. در کلانتری آزاد میگشتم. برای مامورها سیگار و نان و خرت و پرت میخریدم. زغالسنگ میریختم توی بخاریشان. آنجا اولین بار زغالسنگ را دیدم، اما یک روز شنیدم که میخواهند مرا بفرستند پرورشگاه بههمین دلیل فرار کردم.
در خیابانها سرگردان شدم و از همه میپرسیدم میدانند توپخانه کجاست؟ اما کسی درست راهنماییام نمیکرد. تا این که یک کلهپز خواست سر به سرم بگذارد وقتی نشانی توپخانه را پرسیدم گفت: «اول باید امامزاده هشت گنبد را زیارت کنی. گفت اگر درست زیارت نکنی هر آرزویی داشته باشی بر آورده میشود. باید اول گیوههایت را در بیاوری و دستت بگیری. بعد از این طرف میدان بروی آن طرفش و هی ذکر بگویی.»
داشت دستم میانداخت و وقتی این را از پیرمردی که همانجا دکان داشت، شنیدم، با سنگ شیشه مغازهاش را شکستم. کلهپز میخواست تنبیهم کند، اما مردم واسطه شدند و وقتی پیرمرد نصیحتش کرد ناگهان توبه کرد و برای جبران بدیاش، تصمیم گرفت مرا بکند شاگرد مغازه.
پس مادرتان را هیچ وقت پیدا نکردید؟
یک روز در خیابان پامنار درویشی را که کشکول و تبرزین داشت تماشا میکردم که دیدم دختری سکهای توی کشکول درویش انداخت. او خواهرم بود. جیغ کشیدم و خودم را انداختم توی بغلش. از وقتی به خانه مادرم آمدم با وجود جثه کوچک و سن کم، کار کردم که به مادرم کمک کنم و من شدم روزنامهفروش.
روزنامهها را آن روزها برای فروش چگونه تهیه میکردید؟
در آن زمان روزنامه اطلاعات، عصرها و چند روزنامه دیگر صبحها منتشر میشد. به مرور زمان، قرار شد چند نفر از روزنامهفروشهای قدیمی تهران مراکزی را برای توزیع روزنامه میان بقیه روزنامهفروشها راهاندازی کنند. یکی از این مراکز که حاجی محمد سقازاده راه انداخت معروف شد به محل توزیع حاجی سقا و من از این مرکز روزنامه میگرفتم تا بفروشم.
کجا بیشتر روزنامه میفروختید؟
لالهزار، اسلامبول و خیابان سپه.
چقدر کاسب میشدید؟
دو سه قران.
چه کم!
نه، برای بچه کوچکی مثل من خیلی هم زیاد بود.
اگر همین حالا چشمهایتان را ببندید و بخواهید خودتان را در حال روزنامه فروختن توصیف کنید...
داد و فریاد میکردم که روزنامه بفروشم. چون کوچک بودم آن روزهای اول نمیخواستند به من روزنامه بفروشند، اما من اصرار میکردم. یادم میآید که گالشم پاره شده بود و من پابرهنه میدویدم و روزنامه میفروختم.
مردم نسبت به آن روزها به نظرتان روزنامهخوانتر شدهاند؟
آن روزها فقط چند روزنامه درمیآمد. تیراژش خیلی پایین بود، اما خب مردم همه را میخریدند. نمیشود با این دوره که روزنامهها اینقدر متنوع شده است، مقایسهاش کرد.
در آن روزگار تنها منبع موجود برای گرفتن خبر روزنامه بود، اما حالا مردم میتوانند با اینترنت یا تلویزیون و رادیو از اخبار مطلع شوند.
در این سالها چند عنوان روزنامه فروختید؟
دستکم 2000 عنوان روزنامه فروختم اما اگر بپرسی چند عدد فروختم، دیگر نمیشود تخمین زد شاید میلیونها. تازه من که فقط روزنامهفروشی نکردهام، سالها اخبار و عکسها را بین ساختمانهای مختلف روزنامهها و چاپخانهها جابهجا میکردم.
هیچوقت دلتان نخواست به جای روزنامهفروش، روزنامهنگار باشید؟
من که سواد زیادی نداشتم. وقتی به تهران فرار کردم تا کلاس سوم ابتدایی درس خوانده بودم. روزنامهنگار شدن سواد زیاد میخواهد. در ضمن من عاشق روزنامهفروشی بودم.
چرا عاشق روزنامهفروشی بودید؟
چرا ندارد که دختر جان. آدم چرا عاشق کاری میشود؟ خب دوست داشتم اخبار مهم را به مردم برسانم.
پس درستان را ادامه ندادید؟
من بیشتر روزنامههایی را که میفروختم، میخواندم. همین موضوع بر نثرم اثر گذاشت و به ادامه تحصیل علاقهمندم کرد و باعث شد دوباره درس خواندن را هم شروع کنم و تا قبل از دیپلم خواندم. وقتی درس خواندم، توانستم کارمند اداره دارایی شوم، اما روزنامهفروشی را رها نکردم. آن روزها بیشتر روزنامهها عصر منتشر میشد و من عصرها که از اداره برمیگشتم، روزنامه هم پخش میکردم.
در طول این سالها به نظرتان کدام اخبار برای مردم جذابتر بود؟
مردم عاشق اخبار سیاسی و جنایی هستند. وقتی تیتر یک روزنامهای، خبر سیاسی مهم یا اخبار حوادث بود مردم خیلی زود روزنامهها را میخریدند.
روزی چند ساعت مطالعه میکنید؟
ما که بیسوادیم.
امکان ندارد کسی که خودش کتابی نوشته، مطالعه نکند.
راستش من هیچ کتابی را نخوانده نمیگذارم. هر جا کتابی پیدا کنم میگیرم و میخوانمش حتی اگر در خانه دوستانم کتابی ببینم حتما امانتش میگیرم و مطالعه میکنم. من عاشق کتابم و این عشق از زمانی که روزنامهها را میخواندم شروع شد.
اگر همین الان بخواهید از هزاران تیتری که دیدهاید یکی را نام ببرید، آن اولینی که یادتان میآید کدام است؟
عکس روزنامه حاجیبابا یادم میآید. شاه فرار کرده بود و روزنامه حاجی بابا یک کاریکاتور از او کشیده بود با دماغی که تمام صورتش را گرفته بود و زیرش نوشته بود «شب عید است و هویج رنده کنید/ دماغم سوخته یواش خنده کنید»
مریم یوشیزاده/ روزنامهنگار
ویژه نامه جام جم / بیستمین نمایشگاه مطبوعات
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد