ساعتها در فروشگاههایی که زنجیرهای بستهاند بر ذهنت. مثل فرمانده نظامی از کالاها سان ببین. همه به تو تعظیم کردهاند. هجوم «off»ها را نظاره کن؛ حراجها و فروشهای فوقالعاده؛ کارتهای طلایی خرید را در جیبت بگذار. حواست به ماشینهای روبان بسته جلوی در که به تو خوشامد میگویند و دلبری میکنند باشد. چه نیکبختی از این بالاتر. همه در خدمتگزاری به من حی و حاضرند. کافی است لبتر کنم و چیزی را طلب کنم. البته که دیگر نیازی هم به لب تر کردن نیست. همه چیز از قبل فهرست شده است و پیش چشمم قرار گرفته. من نمیدانم یا شاید نمیفهمم نیازهایم را. من به یک زندگی مرفه دعوت شدهام. دعوتنامهاش هر روز در تلویزیون و لابهلای صفحات روزنامهها برایم میآید. مگر شعارها را نمیبینی. امروز زندگی در عیش را گارانتی میکنند. مصرف بیشتر، رفاه بیشتر؛ این است فرمول نانوشته. پشت در خانهام منتظرند. مهمانان خواندهای که خیلی زود رفیق گرمابه و گلستانم میشوند و من که در رفاقت چیزی کم نگذاشتهام و دار و ندارم را پایشان ریختهام. میخواهم که همیشه کنارم باشند. اصلا اگر نباشند انگار چیزی از زندگیام کم است؛ یک زندگی مسالمتآمیز با کالاها. آخر از تنهایی گریزانم و از سکوت میترسم. پیچ تلویزیون را باز کن تا طنین تبلیغات آرامت کند. پنجره را بگشا و شهر را ببین چقدر شلوغ است و پرهیاهو. تابلوها را میبینی چقدر شب را نورانی کردهاند. دارند به تو چشمک میزنند. تنها نمان. اینجا همه هستند. حالا دیگر وقتش است سرت را بالا بگیری و مغرورانه به نسلهای قبلتر فخرفروشی کنی. بهخاطر این زندگی مرفه!
***
دیروز آخرین ریشهها سوزانده شدند؛ برای اینکه لجبازی میکردند. باید زودتر از اینها خشک میشدند. مثل خیلیهای دیگر. حالا زمین یکدست شده است. یک زمین بایر و لمیزرع وسط شهر که باید آن را برای «رفاه حال شهروندان» به چیزی تبدیل کرد. یادم نمیآید آخرین بار کی از آنجا عکس گرفتم. ولی میدانم که باغ بود. بهار بود و درختها شکوفه باران. امروز را هم خوب یادم میماند. دو طرف خیابان را بستند تا کسی مزاحم غولها و بارهایشان نشود. آهنها یکییکی کاشته شدند. و بعد هم شناسنامهشان؛ پروژه بزرگ «...مال»! یک مجتمع تجاری دیگر. اینبار، اما خیلیخیلی بزرگتر. آنقدر که بتواند معروفترین برندهای دنیا را دور هم جمع کند. از برند ساعت گرفته تا پوشاک، لوازم خانه، چرم و هر چه که «نیاز» داشته باشم اینجا هست. خوبی آهنها این است که خیلی زودتر از درختها رشد میکنند. روز که به شب میرسد به بار مینشینند. طبقهها روی هم سوار میشوند. یک طبقه، دو طبقه، سه طبقه. نه، نه خیلی بیشتر از اینها. چه خوب که به من نزدیک میشوند. همسایه دیوار به دیوار جدید. هر روز نزدیکتر از دیروز. حالا دیگر آنها هستند که مرا به هر سویی که بخواهند میکشانند. نمیدانم اسمش را چه گذاشتهاند. کتابها را بسرعت ورق میزنم. اسم آن که گفته بود «افسون تبلیغات» چه بود؟ یا آنکه نوشته بود انسان امروز در دام شرکتهای تجاری اسیر شده است؟ یا آن فیلمی که نشان میداد چگونه رسانهها دنیایی دیگر برای ما خلق میکنند؟ هیچکدام را به یاد نمیآوردم. مهم این است که چند روزی بیشتر تا افتتاح پروژه باقی نمانده و احتمالا مرا هم به ضیافت باشکوهشان دعوت خواهند کرد. چه خوب!
وحید اقدسی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی عیدانه با نخستین مدالآور نقره زنان ایران در رقابتهای المپیک
رئیس سازمان اورژانس کشور از برنامههای امدادگران در تعطیلات عید میگوید
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با دکتر محمدجواد ایروانی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بررسی شد