نکته بسیار مهمی که بعضی پسران و دختران جوان به آن توجه نمیکنند و در خلال رابطه با فرد مورد علاقهشان به قدری درگیر احساسات و عواطف زودگذر و آتشین میشوند که به هیچکس و هیچچیز جز ازدواج با آن فرد فکر نمیکنند. اما با وارد شدن به گود زندگی و دیدن رفتارها و خلقیات عجیب و غریب با حقیقت تلخ و گزندهای به نام همسر روانی روبهرو میشوند. همسری که از روان سالمی برخوردار نیست و هر لحظه و هر آن رفتارهای نامعقولی از خود نشان میدهد.
عاشقش هستم اما نمیخواهم با او زندگی کنم
سن و سال زیادی ندارد و حضورش در دادگاه خانواده برای مراجعانی که کنارش نشستهاند عجیب است. عجیبتر از آن شور و شوقی است که در حرفهایش وجود دارد و چنان با علاقه در مورد شوهرش حرف میزند که انگار نه انگار برای جدایی به دادگاه آمده است. دوستش دارد اما تنها راه را جدایی میداند . زن جوان در اتاق مشاوره دادگاه خانواده ماجرای زندگیاش را اینطور تعریف میکند: دو سال است که ازدواج کردهام و عشقمان هم دو طرفه بود. هر دو در یک شرکت تجاری کار میکردیم و امید مدیر بخش فنی بود و من کارمند بخش بایگانی که تازه وارد شرکت شده بودم. هشت ماه که از آشناییمان گذشت، یک روز به اتاقم آمد و گفت به من علاقهمند شده و قصد ازدواج دارد. هنوز یک روز از این ماجرا نگذشته بود که دیدم یک حلقه ازدواج برایم خریده است. رفتارش با اینکه عجیب بود اما گذاشتم به این حساب که دوستم دارد و میخواهد زودتر ازدواج کنیم.
با خانوادهاش به خواستگاریام آمدند و خیلی زود هم مراسم عقد و ازدواجمان برگزار شد. همیشه برایم سوال بود که چرا اینقدر به سرعت همه کارها را انجام میدهند اما جوابی پیدا نمیکردم. وقتی به خانهمان رفتیم، سعی کردم زن خوبی برایش باشم و تمام نیازهایش را برطرف کنم. اما یک شب که داشتیم فیلم تماشا میکردیم اتفاق عجیبی افتاد که حالا دیگر برایم عادی شده است. فیلم پر از صحنههای خشونتبار بود و در یکی از این صحنهها بچه کوچکی را به شدت کتک میزدند. امید این صحنه را که دید یکدفعه به سمتم حمله کرد و شروع به کتک زدنم کرد و چند ساعت بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده از من معذرت خواهی کرد و گفت اختیار رفتارش را ندارد و زمانی که عصبی میشود همه چیز را فراموش میکند و کتکم میزند. شوهرم برایم تعریف کرد که کودکی بسیار بدی داشته و پدرش آدم خوبی نبوده و همیشه او را کتک میزده است. در زمان کتککاری فراموش میکند که من چه کسی هستم. تمام که میشود از خانه بیرون میرود یا اگر در خانه باشد وقتی آرام میگیرد میگویم امید منم ندا. ولی انگار صدایم را نمیشنود و غرق در توهمات خودش است. مادرش چند بار کبودیهای بدنم را دیده و از من پرسیده که امید زده است؟ میگویم نه از پلهها افتادهام. با اینکه مادرش زن خوبی است اما دوست ندارم او یا حتی خانواده خودم از این موضوع بویی ببرند.
بعضی وقتها حتی یادش نمیماند چه کرده و وقتی کبودیهای بدنم را میبیند میگوید چرا بدنت کبود است؟ واقعا نمیدانم عمدا میپرسد یا اینکه یادش رفته است. چون حالت تعجب را در صورتش میبینم که میپرسد ندا، چرا بازویت سیاه شده است؟ میگویم خودت زدی یادت نیست؟ بعد هم شروع به گریه و التماس به میکند که او را ببخشم. قبلا گریه نمیکرد و فقط عذرخواهی میکرد اما تازگیها میبینم که گریه هم میکند. حتی گاهی اوقات او را میبینم که گوشه اتاق تنها نشسته و در حال گریه کردن است. نمیدانم او چه بیماری دارد. چند بار با او و زمانی که عصبانی نبود در مورد رفتارهایش صحبت کردهام، ولی به هیچ نتیجهای نرسیدهام. حرفهایش سرو ته ندارد و گاهی با موجودات خیالی در ذهنش جر و بحث میکند. وقتی به شرکت میرود مدام از آنجا به من زنگ میزند و میگوید ندا کمکم کن، ترکم نکنی و بعد باز هم گریه میکند. چند بار از او خواستم به روانشناس مراجعه کنیم اما عصبانی می شود و با داد و فریاد میگوید من دیوانه نیستم. دو ، سه باری تصمیم گرفتم او را به طور موقت ترک کنم، اما به محض اینکه فهمید دوباره به شدت گریه کرد و جلویم را گرفت. او را خیلی دوست دارم اما نمیدانم چه کنم. دو سال است که به سختی زندگی میکنم و گاهی دیگر توانش را ندارم ادامه دهم. هیچ کمکی هم از دستم برنمیآید و دلم هم نمیخواهد کسی از وضعیت زندگی من و امید باخبر شود.
لیلا حسینزاده / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد