جام‌جم از مرکز خیریه نگهداری بیماران اعصاب و روان گزارش می‌دهد

سرای احسان، پای هذیان یک ذهن زیبا

در که باز می‌شود، نور از پشت سر آنها راه پیدا می‌کند داخل اتاق تاریک. پهن می‌شود روی صورت من که مچاله شده‌ام روی زمین، گوشه اتاق. نزدیک می‌شوند. می‌ایستند درست بالای سرم، اما صورت‌هایشان گم شده توی تاریکی. پیدا نیست که ببینم چطور به من نگاه می‌کنند. با خشم، عصبانیت یا ترحم؟ شاید هم مبهوت خیره شده‌اند به من که فریاد می‌زنم مورچه‌ها روی تنم راه می‌روند. سر کج می‌کنند سمت نور، سمت روشنی. مورچه‌ها هنوز تن مچاله‌ام را می‌کاوند. بلند بلند حرف می‌زنند. نمی‌ترسند سکوت اینجا را بشکنند. جلوتر می‌آیند. نگاهشان می‌کنم. نزدیک‌تر می‌آیند. نگاه می‌کنم. حرف می‌زنند.
کد خبر: ۸۸۰۹۷۰
سرای احسان، پای هذیان یک ذهن زیبا

نگاه می‌کنم. خم می‌شوند؛ آن‌قدر که نم لب‌هایشان روی لاله گوشم می‌نشیند. آن‌قدر که گرمای نفسشان توی گردنم می‌پیچد. احساس خوبی نیست. انگار صدایشان توی مغزم تکرار می‌شود... انگار دیوارهای اتاق تنگ می‌شوند، نزدیک می‌شوند... همه جا سیاه می‌شود و من باز هم نگاه می‌کنم به این که دور می‌شوند، به این که می‌دوند... به رد خون که روی دیوار است. به درد که شروع می‌شود. سرم را بالا می‌گیرم... خون فواره می‌زند... می‌خواهم پابه پایشان بدوم، اما نمی‌توانم. می‌خواهم بخوابم، پلک‌هایم سنگین نمی‌شوند. آنها می‌روند، اما صدایشان داخل اتاق موج می‌زند: از آدم‌ها فاصله بگیر و من فریاد می‌زنم: از من فاصله بگیرید... .

تعجب‌زده نگاه نکنید. حرف تازه‌ای نیست. اینجا، خیال بیماری را آبستن است. ردپای توهم روی ذهن بیماران روانی مساوی است با هذیان. اینجا سرای احسان است؛ مرکز نگهداری آسیب‌دیدگان اجتماعی در جنوبی‌ترین نقطه تهران، روستای قلعه نوچمن، سه کیلومتر پایین‌تر از کهریزک.

ازدحامی بزرگ از روح‌هایی که در دنیایی دیگر راه می‌روند، نفس می‌کشند و زندگی می‌کنند. بیماران با آرزوی رسیدن به روزی بهتر مهمان اینجا می‌شوند؛ رویایی که برای خیلی‌ها دور و دست‌نیافتنی می‌شود، وقتی لحظه‌ها می‌گذرد و توهم در ذهنشان ریشه می‌دواند هر روز!

دنیای خیال، دنیای عجیبی است. بی بهانه آدم‌های این دنیا جذابند و زندگی‌شان شنیدنی. شاید به همین علت روی پرده سینما‌ها می‌نشینند. آنها اما فقط داخل فیلم‌ها از قفس می‌پرند. در دنیای واقعی، آرزوی آزادی و یک زندگی عادی برای خیلی‌هایشان فقط روی درخت آرزوهای کارگاه توانبخشی می‌ماند تا... بگذرید! سرای احسان فقط پل ورود ما به دنیای بیماران روانی است؛ دنیایی که برخلاف تصور خیلی‌ها می‌تواند دوست‌داشتنی هم باشد.فقط کافی است به این دنیای عجیب پا بگذارید آن وقت، حرف‌های غریب و نا آشنایشان می‌شود یک بهانه برای تهیه گزارش.

دنیای بیماران اسکیزوفرنی

قدم زدن در محوطه داخلی سرای احسان می‌تواند اولین بهانه باشد برای به یاد آوردن یکی از شایع‌ترین اختلالات روانی کشور؛ اسکیزوفرنی. بیماری‌ای که به عنوان شدیدترین نوع اختلال روانی هم شناخته می‌شود. دنیای بیماران اسکیزوفرنیا دنیای غریبی است. برای ورود به این دنیا پای حرف‌های مهرزاد می‌نشینیم. زن 47 ساله‌ای که از (الف) تا (ی) بیماری‌اش را بارها رفته است. پای مهرزاد پنجم آذر 84 به اینجا باز شد. حالا روزشمار بودن او در سرای احسان از ده سال هم گذشته و او هنوز در دنیای خیالی خودش دست و پا می‌زند. مهرزاد مات ما نیست؛ مبهوت آدم‌های دنیایش است. مبهوت صداهایی که می‌شنود و می‌گوید: نقاشی‌ام را نگاه کن. این منم، این مادرم، این دخترم. این هم پسرم است.

روی صفحه سفید کاغذ نقاشی، رنگ‌ها و شکل‌ها کنار هم قرار گرفته و تصویری ساخته‌اند که مهرزاد مدت‌هاست با آن زندگی می‌کند. تکرار می‌کند: من با شما حرف نمی‌زنم، من زبان شما را نمی‌فهمم.

ـ پس الان چطور صحبت می‌کنی؟

ـ من به زبان شما حرف نمی‌زنم.

تعجب نکنید. حرف‌ها هم دچار سرگیجه می‌شوند. سطرهای بعدی گزارش را بدقت بخوانید تا به ناگفته‌های ذهن او پی ببرید:

ـ ببین اینجا پسرم را کشیده‌ام. پسرم مرده است.

ـ چند سالش بود؟

ـ 29 سال. وقتی مرد 21 سالش بود.

پرستار بخش وارد بحث می‌شود و آهسته زمزمه می‌کند: مهرزاد همراه دختر و پسرش در سرای احسان بستری بوده است. هر سه هم مبتلا به اسکیزوفرنی بودند. مادر مهرزاد هرچند وقت یکبار یکی از آنها را به خانه‌اش می‌برد و مدتی نگهداری می‌کرد. انگار پسر مهرزاد، وقتی پیش مادربزرگش بود از خانه بیرون آمده بود. چند روز بعد هم جسدش را در خیابان پیدا کرده بودند.

می‌پرسم: دخترت کجاست مهرزاد؟

ـ نمی‌دانم. می‌دانی پسرم مرده؟! می‌توانم برایش یک شعر بخوانم؟

ـ بخوان.

ـ در خواب ناز بودم شبی، دیدم کسی در می‌زند/ در را گشودم روی او، دیدم غم است در می‌زند / ای دوستان بی‌وفا، از غم بیاموزید وفا/ غم با همه بیگانگی، هر شب به من سر می‌زند

توانبخشی، پلی برای بازگشت

اینجا پرطرفدارترین قسمت سرای احسان است. کارگاهی بزرگ که هر کدام از مددجوها یک گوشه‌اش در گروه‌های یک یا چندنفره به کاری مشغولند. تعجب نکنید. گروه هم می‌تواند یک نفره باشد. بخصوص وقتی طرف شما سیدعبدالحمید مجتهد نجفی باشد. عبدالحمید هم مثل بقیه مددجوها، نقاشی‌هایش را رو به ما و لیلا عباسی، کاردرمانگر سرا می‌گیرد و می‌گوید: مامان بزرگ‌هایم را کشیده‌ام. ببینید.

بعد با انگشت به لیلا عباسی اشاره می‌کند و می‌گوید: ایشان جد بزرگ من است. باور نمی‌کنید، از خودش بپرسید.

لیلا عباسی رشته کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید: بله. من جد بزرگ ایشان هستم.

بعد درباره فعالیت‌های کارگاه توضیح می‌دهد: شش سال پیش بود که استارت اولیه این کارگاه زده شد، اما کار جدی نبود و کارگاه فقط در حصیربافی و خیاطی خلاصه می‌شد. به مرور کارگاه گسترش پیدا کرد. اینجا اول بچه‌ها ارزیابی می‌شوند، طی روند ارزیابی مشکلات، بیماری، علایق و مهارت‌هایشان استخراج می‌شود و بعد با توجه به اطلاعات به دست آمده، تیم کاردرمانی مددجو را به سمت فعالیتی هدایت می‌کند که بیشتر می‌تواند برایش مفید باشد و او را به روند زندگی عادی برگرداند.

موقع خروج از کارگاه، یک نفر می‌گوید: به مهتاب بگو هفته‌ای یکبار به من زنگ بزند. مهتاب دوستم است، دوست صمیمی‌ام.

از نبوغ تا جنون

ـ جان! داری با کی حرف می‌زنی؟ به من بگو کی رو می‌بینی؟

ـ جان! کسی اونجا نیست.. کسی نیست... ویلیام پارکری وجود نداره... اینا همه تو ذهنت هستن... تو بیماری جان...

مرز بین جنون و نبوغ به باریکی یک مو ست. برای باور این جمله، می‌توانید به تماشای فیلم «یک ذهن زیبا» بنشینید؛ فیلمی به یادماندنی از رون هاوارد. فیلم داستان زندگی جان نش، برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال 1994 است؛ نابغه‌ای که مبتلا به اسکیزوفرنی است. نابغه‌ای که در دنیایی غیر از دنیای ما زندگی می‌کند و تنها پس از پذیرش بیماری است که به مرز بهبود می‌رسد. مرزی که پایانی ندارد؛ زیرا تصورات همواره هستند و هر چقدر تصورات بیشتر باشد، جاودانگی کمتر است!

پایان گزارش، حرف‌های یک زن دیگر: دخترم دیشب مرد. شب خیلی زود رفت خوابید. تب نداشت اصلا، اما تنش داغ بود.صبح که صدایش کردم بیدار نشد. تنش هم یخ کرده بود... مادرم ترسید، جیغ کشید. من هم ترسیدم... اما خم شدم. یواشکی نگاه کردم... باد کرده بود... از مرده همیشه می‌ترسم. الان دو سال است از مرده می‌ترسم از وقتی دخترم مرده. همیشه آدم‌ها سیاه هستند. دخترم تند و تند می‌دود و از من دور می‌شود. حتی برنمی‌گردد نگاه کند که من مرده‌ام یا خوابیده‌ام... .

حرف‌هایی پراکنده از دنیایی بزرگ

اینجا بخش یک مردان است. تقریبا 80 مددجو زیر یک سقف بلند با هم زندگی می‌کنند. مددجوهایی که نسبت به بقیه سن و سال بالاتری دارند. گوشه سالن کنار پنجره، مرد بی‌تفاوت روی تخت نشسته و حوصله‌مان را ندارد. آن طرف تر یک نفر راه می‌رود و با خودش حرف می‌زند. مرد حتی حوصله او را هم ندارد. کلمه‌هایش سخت به هم می‌چسبند تا جمله‌ای بسازند: من بیکارم... پدرم قرص اعصاب می‌خورد... من هم قرص می‌خورم. زندگی‌ام به هدر رفت... می‌خواستم زن بگیرم نشد... هیچ وقت عاشق نشدم... .

ساکت می‌شود چند لحظه و بعد اشاره می‌کند به قلبش: من حرف نمی‌زنم. دوست ندارم افکارم پخش شود!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها