نقش نگارین دوست

با قلم‌مویی ظریف، نقش می‌زند به رگبرگ‌کوچک گل‌ها و پرهای مخملین پرندگان و دستان ظریف فرشتگان در بوستان پر نقش و نگار مینیاتورهایش، البته نه با دست که با جادوی اراده و انگشتان پاهای هنرمندش.
کد خبر: ۸۸۶۴۹۷
نقش نگارین دوست

رحیم عظیمی، مینیاتوریست 24 ساله‌ ایرانی است که در 10 سالگی حین بازی در کوچه پس‌کوچه‌های روستای عیش‌آباد مرند بر اثر حادثه‌ برق‌گرفتگی هر دو دستش را از دست داد، اکنون در نگاره‌هایش نقشی می‌آفریند که گاه دست‌ها از خلق آن عاجزند.

آن روزها رفته‌اند

آن روزها سپری شده و رفته‌اند. خاطره‌ آن حادثه تلخ هم در نظرش محو و ناپدید شده است: «چیز زیادی از آن حادثه به یاد ندارم و اصلا بازگشت به گذشته و مرور آن حادثه را دوست ندارم. ترجیحم این است که از امروز بگویم و فردایی که پیش رو دارم. آغاز قصه از اینجاست که روزی روی تخت بیمارستان چشم باز کردم و دیدم دست‌هایم نیست. اوایل فکر می‌کردم دست‌هایم دوباره رشد می‌کنند، عین برگ گل‌ها و میوه‌های سر شاخه‌ها که وقتی آنها را می‌کندیم‌، دوباره رشد می‌کردند، ولی هر چه منتظر ماندم خبری از دست‌هایم نبود. در آن سن و سال توان هضم این اتفاق را نداشتم. در خلوت خودم گریه کردم و فکر می‌کردم همه چیز بی‌دست تمام شده است، ولی بالاخره یک شب به خودم گفتم دوباره باید جوانه بزنم، گرچه دست‌هایم جوانه نزده باشد. از همان روزها بودکه واقعه را درک کردم و موقعیت تازه را پذیرفتم.»

وقتی دوباره نوشتم

قهرمان قصه‌ ما، همان روزها بود که در بیمارستان از پدر و مادرش خواست دفتر و کتاب‌هایش را برایش بیاورند چون نگران عقب افتادن درس‌هایش بود: «روز اول سعی کردم مداد را با انگشت پایم بگیرم، ولی پاهایم قدرت کافی نداشت و مداد بلافاصله از لای انگشتم افتاد. خیلی ناراحت شدم، ولی دوباره سعی کردم و آنقدر این کار را تکرار کردم که بالاخره توانستم یک کلمه بنویسم. با این که کلمه آنقدر بزرگ بود که تمام صفحه را پر کرد، ولی حسابی ذوق کردم و آنقدر ادامه دادم تا کم‌کم کلمه‌ها روی کاغذ، کوچک و کوچک‌تر شد و رسید به امروز که با ظریف‌ترین قلم موها روی نگاره‌هایم ریزترین پردازها را می‌زنم.»

رحیم تا یک‌سال ناگزیر به ترک تحصیل شد، ولی بعد از آن به اشتیاق درس و مدرسه همراه برادرش راهی شهرستان مرند شدند و بعد از گذراندن تست هوش در یک مدرسه‌ استثنایی، اولیای مدرسه به آنها گفتند رحیم باید به یک مدرسه عادی برگردد و همان جا درس بخواند: «اوایل معلم‌ها خیلی مراعات مرا می‌کردند و تکالیف زیادی به من نمی‌دادند، ولی من دلم نمی‌خواست به خاطر دست‌هایم به من ارفاق کنند. به همین دلیل، همیشه مثل بقیه همه‌ تکلیف‌ها را انجام می‌دادم. موقع امتحانات همیشه ناظم مدرسه از دانش‌آموزی که در پایه تحصیلی پایین‌تر از من بود می‌خواست گفته‌های مرا روی برگه‌ امتحان بنویسد. من همیشه از این موضوع ناراحت بودم، چون گاهی خیلی از شکل‌ها یا فرمول‌ها را نمی‌توانستند درست بنویسند. به همین خاطر،‌ یک روز از ناظممان خواستم برایم زیر‌اندازی بیاورد. همانجا گوشه‌ کلاس نشستم و مداد را لای انگشت‌ها گرفتم و بسرعت جواب سؤال‌ها را نوشتم.»

نگارگری با انگشتان پا

وقتی از آقای عظیمی درباره‌ نقاش شدن و اخذ مدرک کارشناسی نقاشی ایرانی از دانشگاه می‌پرسم، لبخند می‌زند و می‌گوید: «‌از بچگی عاشق نقاشی بودم. وقتی سال اول راهنمایی برای اولین بار، وارد کلاس نقاشی آقای رضوانی‌نیا شدم و گوشه‌ کلاس روی روزنامه‌ای نشستم و شروع کردم به نقاشی کردن، همه‌ بچه‌ها خیره و متعجب به من نگاه می‌کردند. اوایل مثل هر کار دیگری که تازه شروع می‌کنیم، قدرتم در کار کم بود، ولی سال به سال، بر توانایی‌ام افزوده شد و وقتی دیپلم گرفتم، قدرت لازم را پیدا کرده بودم. وقتی تازه وارد هنرستان شدم و گفتم قصد دارم وارد رشته‌ نگارگری شوم، یکی از معلم‌ها مرا به گوشه‌ای کشید و گفت بهتر است به جای نگارگری که اساس آن روی ظریف کاری و تکیه بر جزئیات است، وارد رشته‌ نقاشی شوم که توان به انجام رساندنش را داشته باشم، ولی من تصمیم خودم را برای تحصیل در رشته‌ نگارگری گرفته بودم. بعدها در دانشگاه هم روزی یکی از استادان به من گفت اوایل ورودت به اینجا بارها می‌خواستم به تو بگویم نگارگری را رها کنی، ولی بعدها با دیدن کارهایت نظرم کاملا عوض شد.»

خودم را مقایسه نمی‌کنم

رحیم عظیمی در نمایشگاه‌های گروهی و انفرادی زیادی شرکت کرده و در جشنواره‌های مختلف، حائز عناوین و جوایز متعددی شده است؛ ازجمله کسب رتبه اول منطقه‌ای و استانی در مسابقات نگارگری و همچنین رتبه اول مسابقات فرهنگی و هنری مدارس استان آذربایجان شرقی، کسب عنوان جوان نمونه و برتر در سومین و پنجمین دوره جشنواره حضرت علی‌اکبر‌(ع) و تقدیر شده در جشنواره‌ها و نمایشگاه‌های بین‌المللی مختلف. نگارگر جوان قصه ما در سیر موفقیت‌ها و پیشرفت‌های روزافزونش سعی‌اش را همواره بر این گذارده که معلولیت برایش سکوی پرواز و نقطه‌ عزیمت به سوی هدفی بزرگ باشد،‌ نه بهانه‌ای برای ایستادن در همان نقطه‌ای که هست: «هیچ‌وقت دوست ندارم وقتی کارهایم را ارزیابی می‌کنند، بگویند چون با پا کار می‌کند خوب است. من همیشه آثار نگارگران بزرگی چون کمال‌الدین بهزاد، سلطان محمد و رضا عباسی و استاد فرشچیان و دیگر بزرگان این رشته را در نظر می‌گیرم و کیفیت کارهایم را با آنها می‌سنجم نه با کارهای قبلی خودم. وقتی این کار را می‌کنم، به کم و کاست‌های کار خودم پی می‌برم و هر روز تلاشم برای بهتر شدن بیشتر از قبل می‌شود.»

آقای عظیمی، رسیدن به این نگرش درست را مدیون برخورد صحیح استادانش در هنرستان می‌داند: «وقتی دیپلم گرفتم، یکی از استادانم به نام استاد ملایی به من گفت رحیم، روز اولی که به این هنرستان آمدی،‌ ما انتظار رسیدن تو به این نقطه را نداشتیم، ولی وقتی فهمیدیم تو علاقه و توانایی لازم را داری، در این دو سال حسابی به تو سخت گرفتیم و بین تو و بقیه بچه‌ها اصلا تفاوتی قائل نشدیم.»

معلولیت شاید، شکست هرگز

رحیم عظیمی هرگز معلولیت را بهانه دست کشیدن از خواست‌ها و آرزوهایش ندانسته و معتقد است‌ معیار و ارزش زیستن انسان‌ها در این جهان در گرو داشتن اراده‌ای محکم برای رسیدن به هدفی ارزشمند است: «‌فرقی نمی‌کند؛ چه انسان سالمی باشی چه با یک بیماری و معلولیت و نقص عضو دست و پنجه نرم کنی، اگر در تلاش و کوشش برای رسیدن به هدف با ارزشی نباشی و زندگی‌ات ثمره‌ای نداشته باشد، با این که زنده‌ای و نفس می‌کشی، ولی در واقع مرده‌ای.» با لبخند ادامه می‌دهد: «‌مردن جسم مهم نیست، چون بالاخره همه چیزهای این جهان یک روزی از بین می‌روند،‌ مثل دست‌های من که زودتر از خودم رفتند، ولی چیزی که بد است مردن روح آدم است. معلولیت برای من نه تنها مانع و سد راه نبوده، بلکه باعث شد نگاهم به زندگی و ارزش نعمت‌ها و داشته‌هایم بیشتر شود؛ این که تا وقتی نعمتی هست باید قدرش را دانست و از آن بهره برد و وقتی از دست رفت باید به فکر جایگزینی تازه برای آن بود.»

پنجره‌ای رو به زیبایی‌های عالم

عظیمی از عاشقانه‌های هنرش این‌گونه می‌گوید: « نگارگری برایم پنجره‌ای است که از آن به زیبایی‌های عالم نگاه می‌کنم و بارها پیش آمده که ساعت‌ها به این نقش و نگارها خیره نگاه کرده‌ و اشک شوق ریخته‌ام. مثل آدمی که گمشده‌ای دارد همیشه لابه‌لای این طرح‌ها و نقش‌ها و رنگ‌ها را جستجو می‌کنم و هر چه جلوتر می‌روم،‌ حس نزدیکی‌ام بیشتر می‌شود. وقتی به پاهایم نگاه می‌کنم خدا را می‌بینم که انگار دارد قدرتش را به رخ عالم می‌کشد، این که من می‌توانم به این بنده‌ام که از نعمتی محروم شده این قدرت را بدهم که با عضو دیگرش به همان توانایی‌ها برسد.»

نرجس اشکی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها