آرایشهای تند، خط چشمهای گربهای بلند، رژ لبهای جیغ، موهای بلوند، ناخنهای لاک زده، ابروهای تیغ خورده و دنبالههای نقاشی شده، گونههای سرخ و صورتی همه تلاشی است برای پوشاندن این لایه نکبت، برای رنگ کردن بختی سیاه، برای خلق خوشبختی تصنعی. زیرسقف شِلتر (سرپناه شبانه) شوش، زیرطاق ایرانیت خورده ساختمانی کهنه، حوالی محلههای بدنام هرندی و دروازه غاراز این جنس آدمها زیاد است، مدادرنگیهای سیاه و خاکستری که زندگی، رنگها را ازآنها گرفته و آنها نیزبه دنیا رنگهای زشت پاشیدهاند؛ سیاه، خاکستری.
اینجا ختم داستان زنان معتاد و بیخانمان است، ایستگاه آخربه روایتی، جای طرد شدهها و باختهها، شاید هم شروع داستانشان به روایتی دیگر، نقطهای برای به خود آمدن، جمع شدن از خیابانها، لذت چشیدن طعم امنیت، خوردن یک وعده غذای گرم و صبحانهای نجات بخش، بیاجبار برای تنفروشی، قلمروی زنهای تنها، زیرسقف زنانهترین سرپناه.
روایت اول: ساعت حوالی پنج و نیم عصر است، شلتر خالی است، زنها هنوز نرسیدهاند، هر کدامشان در خیابانها پی کاریاند، یکی دود کردن آخرین وعده مواد، یکی مشغول جمع کردن وسایلش، یکی در تب و تاب فروش کالایی اگر دارد.
من و بهاره تنهاییم، من تنهاتر و او مشغول با یک نخ سیگار بیستون سفید. سیگار را کنج لبش میگیرد، فندکی میزند و دست میگذارد روی قلبش: «دکتر میگه شیش ماه بیشتر زنده نیستی، منم گفتم تو از کجا میدونی، اصلا به توچه که من چقدر زندهام.» و پکی به سیگارمی زند و نیکوتین را توی حلق و بینی و سینوسهایش میکشد. فندک جالبی دارد، شبیه یک تکه ویفر شکلاتی که قسمتی از بستهبندی کاغذیاش جرخورده، همدم سیگارهای او و بیشک قاتل قلب بیمارش.
پوست بدن بهاره زخمی است، مچ دست چپش، زخمیتر. دستش را جلو میآورد تا پوست بریدهاش بهتر دیده شود: «با شیشه بریده، با مشت رفتم توی پنجره، میخواستم نباشم، بریده بودم، میخواستم خودم را بزنم برای خلاصی، خلاصی از خودم. زنهای معتاد وقتی همه چیزشان را میبازند دوست دارند خودشان را هم ببازند، خودزنی بین معتادها رسم است، با تیغ، چاقو یا هر چیز تیزی که گیرشان بیاید.»
بهاره اما از شر اعتیاد خلاص شده، دیو نفس را زیر پا له کرده و بهبود یافته ولی نه با کمک تیزی تیغ و چاقو که با اراده و انگیزه برای بهاره شدن: «دیگر حالم به هم میخورد از داشتن یک نخ سیگار یا استکانی چای در ازای تنفروشی.» حالا او در شلتر شوش برای زنانی مثل خودش نقش یک حامی را بازی میکند، مثل یک مداد رنگی خوشرنگ و لعاب که روی رنگ سیاه زندگی زنهای معتاد آنقدر جلو و عقب میشود تا بلکه پلشتیها رنگ عوض کند و آدم تازهای متولد شود.
روایت دوم: کسی زنگ میزند، یک ربع مانده به شش. دو سه نفر با هم میآیند، پرده پلاستیکی کلفت حائل در را کنار میزنند و بار و بندیلشان را گوشهای میگذارند، روسریها را از سر میکنند و پی کاری میروند. یکیشان لیوانی پراز توت سفید با خود آورده، به بقیه تعارف میکند و خودش نَشسُته، تند تند میخورد. باید از پارک شوش آمده باشند، توتها هم مال درختهای پارک است؛ این روزها فصل توت پزان تهران است.
دوباره زنگ میزنند، در باز میشود، پرده کلفت پلاستیکی کنار میرود و زنی وارد میشود. روسری را میکند و لیوان توت را میگذارد روی میز؛ درختهای توت این حوالی خوب نوبرانه به زنان میدهند. چهار زن نیامده سیگار میگیرانند، از دهان هر چهارتایشان دودی سفید به هوا میرود و زیر ایرانیت سقف گیر میافتد؛ اینجا ریهها له له اکسیژن میزند.
«به من میگن تا سیگار و نذاری کنار خونه راهت نمیدیم.» این را سارا میگوید و دندانهای بیرون ریخته فک پایینش را روی لب بالا فشار میدهد به نشانه تعجب. بلند میشود، گرد شلوار استرچش را میگیرد و جست میزند جلوی آینه، کاکل کوتاه جلوی سرش را با دست رو به پایین میکشد وهلالی روی پیشانی شکل میدهد.
مینا جارو به دست میآید، میزها و صندلیها را با سرو صدای زیاد جابه جا میکند و آشغالهای ریز و درشت را هل میدهد توی خاکانداز؛ خاک به پا میشود و موجوداتی نامریی میخزند ته بینی و حلق. مینا نگاهش به زمین است، جایی میان نخالهها ولی دلش حتما پیش دخترش گیراست، یک عزیز که اعتیاد، حائلشان است. مینا دوست ندارد با ما حرف بزند، اصرارمان را که میبیند وعدهای سر خرمن میدهد، بعد ازاین که همه جا را رُفت و روب کرد، این را میگوید و با جاروی پلاستیکیاش به جان در و دیوار میافتد.
روایت سوم: ساعت از هفت گذشته، حیاط شلتر پرشده از زنهای جورواجور، مینا هنوز میشوید و میسابد و بقیه چای مینوشند، سیگار دود میکنند، تسبیح میگردانند و تنی میخارانند. مرجان بلند بلند حرف میزند، دمی میخندد وخوش مشربی میکند و دمی مبهوت میماند. مینشیند کنارم، آنقدر نزدیک که کک و مکهای صورتش را بتوانم دانه دانه بشمارم و قوس ابروهای کم پشتش را چند بار در ذهن مرور کنم. تیشرت قرمز آتشی پوشیده، رویش نوشته «پورشه.»
داستان زندگیاش را از جایی که دلش میخواهد شروع میکند، از روزی که شوهرش تصادف کرد و زندانی دیه شد، از روزی که معلوم شد خانهای دارند که به چند نفر فروخته شده و آنها باید تخلیهاش کنند: «جا و مکان نداشتم، مجبور شدم بروم هتل، یک ماه و نیم آنجا بودم ولی پولم که ته کشید رفتم سراغ مسافرخانه، چهارراه سیروس، سه ماه آنجا ماندم، وضع مالیام خرابتر شد، رفتم اتاقی اجاره کردم، ماهی 50 هزار تومان، نمیدانستم خانه تیمی بوده، یک شب پلیس ریخت همه را گرفت، من را هم برد، التماسهایم بیفایده بود، ولی تبرئه شدم، بعد از21 روز. آوارگیام از شب آزادی شروع شد، افتادم به خیابانگردی، صبح که شد دست به دامان یک مرد معتاد شدم، راه و چاه زندگی در خیابان را یادم میداد، دستم خالی بود، کمکم معرف ساقیها شدم و دستمزد گرفتم، جنس میدادند، اول هروئین بعد حشیش، از حشیش خوشم آمد، فکر و خیال را میبَرد.»
نگاهش به جایی نامعلوم دوخته شده، به جایی روی سرامیکهای خاکستری حیاط. کی حشیش زدی؟ یک ساعت پیش. پس برای همین خوشحال و شوخ و شنگی؛ این مکالمه میانمان رد و بدل میشود و مرجان زهرخندی میزند و سیگاری میگیراند.
روایت چهارم: بعضی از زنها رفتهاند بخوابند، ساعت نزدیک هشت شب است، شام ولی هنوز نیامده. مینا چند قابلمه را با سیم میسابد و همزمان شلوار جینی را تاید مالی میکند. بچههای شلتر با دست به اکرم اشاره میکنند یعنی صدایش کنم و حرف هایش را بنویسم، رغبتی اما در چهره اکرم نیست، انگار در رودربایستی مانده که تن تنومندش را از زمین بلند میکند و میاندازد روی کاناپه. هیکل درشت، صورت زمخت، غبغب برجسته پشمالو، ناخنهای تغییر فرم داده و پوست پرزخم او به 30 سالهها نمیماند، ولی اکرم سی ساله است یا لااقل چنین ادعا میکند.
صورتش بیحالت است، مردمکهای چشم به غایت باز و چشمها زُل. شیشهای بودنش مسجل است، خودش نیز کتمان نمیکند. بیآن که بپرسم ماجرای شفق را میگوید، کمپ معروف، آخرین دستگیریاش در هرندی و اقامتش در شفق: «شفق خیلی بد بود،می خواستند به زور ترکمان دهند، زنگ زدم به خانه که نجاتم دهند ولی پدرم گفت تا میتوانید نگهش دارید، من هم تا آزاد شدم شیشه زدم.»
ذهنش پراکنده است و خاطراتش انگار در دست تندبادی است، پرت میگوید و جواب هیچ سوالی را دقیق و درست نمیدهد اکرم. ولی میگوید شلتر را دوست دارد، دوست دارد چون بهتر از خیابان خوابی و سرگردانی است، چون بچههای اینجا را دوست دارد، ولی نه به اندازه مادرش که تنها واژهای است که توانست چهره بیحالتش را منقلب کند.
روایت پنجم: آمار سیگارهای دود شده از دستم میرود، ولی آمار ته کشیدن اکسیژن و خفقان دستم است، مثل آمار این که در این چند ساعت فقط یک بار مریم از شلتر خارج شد و یک پاکت سیگار خرید؛ بیستون سفید. مرجان هنوز سرخوش نشئگیهای حشیش است و با آواز لالالالا، سنگ توالت را با فرچهای سفید رنگ برق میاندازد. آفتاب غروب کرده و موذن بانگ داده، شام هنوز نرسیده.
سارا قدم رو میرود و جلوی آینه مویش را مرتب میکند، صدایش میزنم، با کمال میل میآید و روی کاناپه مینشیند. پوست بدنش زخم یا جای زخم ندارد، یا چهرهاش ردی از اعتیاد، فقط دستهایش پراست از انگشترها و دستبندهای بدلی کهنه. قبلا راننده خاور بوده، حتی تا یک سال قبل، این را با افتخار میگوید، مثل کسی که میخواهد حسابش را از بقیه جدا کند، حسابش را از زنان معتاد: «پارسال بار آینه داشتم به سمت اندیمشک، با یک سواری شاخ به شاخ شدم و خاورم چپ کرد، بدنم خرد شد، استخوانهایم شکست» و به انگشت کج مانده دست چپش اشاره میکند. «طلاق گرفتهام، شوهرم یواشکی زن میگرفت، نه دو تا و نه سه تا، هر چه دلش میخواست، من هم طاقت نداشتم. طلاق گرفتم و بیسرپناه شدم. بعد تصادف کار هم ندارم، خرجی ندارم، شلتر سرپناه من است، خدا را شکر که خیابان خواب نیستم، توی پارکها پیشنهادهای ناجوری میدهند، اما شلتر امن است.»
داستان ژاله هم شبیه اوست، زن خانهدار معمولی دیروز که طلاق او را بیسرپناه کرد و رساند به شلتر، زنی شبیه مریم که مردش معتاد بود و طلاق گرفت و سرگردان شد. شلترها از این مشتریها نیز دارند، زنان از اینجا رانده و از آنجا مانده که نمیخواهند بدکاره و خلافکار باشند، فقط سرپناهی میخواهند در شبهای وحشتناک و خوفآلود و وسوسهگر شهر.
حرف آخر
خودسانسوری میکنند، پشت نقابهای موجه مخفی میشوند، داستان را آن طور که دلشان میخواهد تعریف میکنند و هر کدامشان رازی بزرگ را در سینه چال میکنند. زنان ساکن شلترها. سرپناههای شبانه زنان، وقتی آفتاب غروب میکند و سایه خلاف بر سر محلات پرآسیب پهن میشود، یا وقتی زمستان میتازد و سرمای استخوان سوز شب از میان بیخانمانها قربانی میگیرد یا آن وقت که گرسنگی، دل و دین آدمها را میبرد و به سمت خلاف میکشاند امنترین جای زمین برای بیسرپناههاست. در شلترها غذای گرم هست، چای داغ و پرملات، لباس تمیز، توالت و حمام بهداشتی، تجهیزات پانسمان و کمکهای اولیه، کتاب و بروشور و رابطانی که زنان تنگدست بیخانمان را به مراکز درمانی هدایت میکنند تا دردشان به عنوان یک انسان بدون قضاوت و ارزشگذاری تیمار شود به این امید که از میان یک جمعیت بزرگ حتی یک نفر، فقط یک نفر راه کج کند و راه زندگی بهتری را پیش بگیرد.
در شلترها به آدمها رنگ میپاشند تا بلکه پوسته سیاه و خاکستریشان را بشکافند و جوانهای خوشرنگ بزنند، حتی جوانهای کوچک، حتی یک نفر.
مریم خباز
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد