به گزارش جامجم آنلاین، برای سید عباس و بی بی نسرین یزدانی، شهادت افتخار بزرگی است که ساده به دست نمی آید؛ خانواده ای که از دوسال و هشت ماه پیش مهمان کشور ما شده اند، همه دار و ندارشان را فروخته اند، قید زندگی در خاک وطن را زده اند و کوچ کرده اند به ایران.
افتخاری که از همان زمان نصیب پسرشان سید حمید شده، جایی حوالی حلب، در خاک سوریه؛ کیلومترها دورتر از وطنش افغانستان. آنها برای شهادت فرزند چهارم خانواده، بهای سنگینی داده اند، بهایی به قیمت مهاجرت. حالا مدتهاست که روزهای بعد از شهادت فرزند را، در ایران می گذرانند، کنج یک خانه کوچک حوالی حمزه آباد شهر ری. برای سید عباس و بی بی نسرین یزدانی اما این مهاجرت طعم تلخی ندارد، گرچه هنوز هروقت اسم افغانستان می آید، قلبشان پر میکشد سمت افغانستان، اما به خاک ایران هم یک دلبستگی عجیب پیدا کرده اند؛ خاکی یک گوشه اش در بهشت زهرای تهران، پیکر فرزندشان را مثل یک گوهر گرانبها برای همیشه در آغوش گرفته.
آقای یزدانی شما با شهادت سید حمید به ایران مهاجرت کردید، چرا این اتفاق افتاد؟
به خاطر حفظ جان خودم و خانواده ام این تصمیم را گرفتیم. با شهادت سید حمید ما دیگر نمیتوانستیم در افغانستان زندگی کنیم. آنجا جای ماندن نبود.
چرا؟
چون الان داعش در افغانستان هم به همه جا نفوذ کرده؛ قوم پشتو زبان حاکم بر افغانستان طرفدار داعش است. اگر خبردار شود جوانی از یک خانواده عضو فاطمیون شده، بقیه اعضای خانواده را تهدید میکند و ما هم از ترس داعش مهاجرت کردیم. کلا آنجا برخورد خوبی با خانواده مدافعان حرم نمیشود، اگر بفهمند کسی برای دفاع از سوریه رفته، وقتی به افغانستان برگشت 18 سال زندان برایش میبرند. اگر هم شهید شد، خانوادهاش را اذیت میکنند. اگر داعشیها می فهمیدند که پسر ما هم عضو فاطمیون بوده، جان ما در خطر میافتاد، همان طور که شنیدیم در مزار شریف سر یک پدر را به جرم اینکه پسرش در سوریه شهید شده بود بریدند.
شما به خاطر همین مهاجرت کردید؟
بله تنها دلیل مهاجرت ما همین بود و الان هم امیدواریم یک روزی انشالله سایه داعش و طالبان برای همیشه از سر افغانستان کم بشود و ما بتوانیم برگردیم به کشور خودمان.
یعنی هموطنان شما که عضو فاطمیون می شوند هیچوقت به کشور شما برنمی گردند؟
خیلی ها برنمی گردند، بعضی بر میگردند اما مخفیانه زندگی میکنند، اگر داعش بفهمد هم خودش هم خانوادهاش را سر میبرد.
این اولین باری است که مهاجرت میکنید؟
نه افغانستان همیشه درگیر جنگ و ناآرامی بوده و ما هم چند بار مهاجرت کردیم. اما همیشه مهاجرت هایمان از ترس جان بوده.
اولین بار کی مهاجرت کردید؟
اولین بار وقتی من خودم جزو نیروهای مجاهدین افغانستان شدم، خانوادهام را به خاطر اینکه امنیت جانی نداشتند فرستادم پاکستان.
چه سالی بود؟
تقریبا از اوائل سال 58 ما جنگ مسلحانه را با ارتش سرخ اتحاد جماهیر شوروی سابق شروع کردیم، تا ده سال هم جسته گریخته این جنگ ادامه داشت. آن موقع که شوروی به افغانستان حمله کرد و قصد تصرف کشور ما را داشت من خودم داوطلبانه به جبهه رفتم. اوائل در کابل، من و دوستانم جزو چریک های شهری بودیم اما بعد که لو رفتیم دیگر نمی توانستیم در کابل زندگی کنیم، در کوه های اطراف کابل آواره شدیم. من همین زمان بود که بچه هایم را فرستادم پاکستان و خودم در افغانستان ماندم و جنگیدم. خانوادهام یک دوره کوتاهی هم در هندوستان مهاجر بودند تا اینکه از سال 71 که اوضاع افغانستان بهتر شد، برگشتند افغانستان. اما سال 75 که طالبان در کابل قدرت پیدا کرد، ما چون شیعه و سید بودیم و سابقه جهاد هم داشتیم باز تهدید شدیم و این بار مهاجرت کردیم به ایران.
پس بار اولی نیست به کشور ما می آیید؟
بله آن موقع هم از ترس طالبان مهاجرت کردیم. اگر ما را پیدا می کردند می کشتند، به خاطر همین آمدیم ایران. رفتیم قرچک ورامین و هفت سال آنجا زندگی کردیم تا اینکه حکومت طالبان برچیده شد و ما دوباره برگشتیم افغانستان. اتفاقا سید حمید همان جا مدرسه رفت و کلاس اول و دوم و سوم را در ایران خواند.
بجز حمید چند تا بچه دیگر دارید؟
الان شش تا بچه دارم، یعنی بجز حمید که شهید شده.
حمید در کابل به دنیا آمده بود؟
بله سال 1371 در افغانستان به دنیا آمد. بچه چهارمم بود و خیلی هم بچه پرشرو شوری بود. همیشه وقتی من از خاطرات جهاد برایش تعریف می کردم می گفت بابا کاش من هم آن موقع بودم و می توانستم جهاد کنم.
پس برای شما خیلی عجیب نبود که مدافع حرم بشود؟
البته به من و مادرش مستقیما چیزی نگفته بود، اما می شد حدس زد. چون همیشه اخبار را دنبال می کرد، موقعی که اخبار از جنایت های داعش در سوریه می گفت، سید حمید خیلی ناراحت میشد. ما آن موقع همه این ها را از تلویزیون می دیدیم. دل همه ما به درد می آمد از این همه ظلم، از قتل عام انسان های بیگناه. یادم است یک بار حمید خیلی ناراحت شد گفت کاش می شد به اینها کمک کرد و حق اینها را گرفت. فکر کنم همان موقع ها بود که در ذهنش این تصمیم را گرفته بود اما به ما چیزی نگفت. تا اینکه یک روز حمید و برادر بزرگترش مجتبی، آمدند و گفتند که ما میخواهیم برویم ایران. هم زیارت کنیم هم یک مدتی کار کنیم. ما هم چیزی نگفتیم. اما بعدها فهمیدیم که همان موقع به دوستانشان گفته بودند که میخواهند بروند سوریه و مدافع حرم بشوند. مجتبی بعدها به من گفت که حمید همیشه میگفته این داعشیها دارند به مزار عمه سادات توهین میکنند، ما که سید هستیم نباید بگذاریم این اتفاق بیفتد باید برویم جلویشان بایستیم.
کی فهمیدید که رفته سوریه؟
دو ماه بعد از رفتنش از افغانستان بود. یک روز زنگ زد گفت: بابا من از شما اجازه نگرفتم و آمدم سوریه. الان که رسیدم زنگ زدم حلالیت بطلبم. من را حلال کنید. بعد گفت الان هم حرم بی بی مان حضرت زینب (س) هستم، زیارت کردم و سلام شما را رساندم.
شما چه چیزی گفتید؟
هیچ. من پسرم را دعا کردم، گفتم خدا این جهاد را از تو قبول کند سید حمید. گفتم حالا که آنجا هستی، از مردم مظلوم سوریه از حرم حضرت زینب(س) سخت دفاع کن، مثل یک مرد بایست و نگذار داعشیها به اعتقادات ما توهین بکنند.
خانم یزدانی شما چطور؟
من وقتی شنیدم حمید رفته سوریه گریه کردم؛ خیلی گریه کردم، چون این پسرم را خیلی دوست داشتم. اما گفت: مادر گریه نکن. پسرت را حلال کن. من هم دیدم خودش این طوری دوست دارد، دوست دارد که جهاد کند رضایت دادم. بعد هم ماند و یک سال آنجا جنگید.
کی اعزام شده بود؟
فروردین 93 اولین بار بود که اعزام شد. بعد تا ششم بهمن 93 که شهید شد چند بار رفت و برگشت و در چند ماموریت سوریه بود.
وقتی سوریه بود با هم صحبت می کردید؟
هر چند وقت یکبار خودش زنگ می زد. مثلا می گفت من الان تدمر هستم، الان حلب هستم. میگفت نگران نباشید حالم خوب است. همیشه هم می گفت مادر حلالم کن.
شما از وقتی که حمید از افغانستان رفت دیگر او را ندیدید؟
نه تقریبا یک سال حمید را ندیدیم . تا اینکه خبر شهادتش را دادند.
آقای یزدانی خبر شهادت حمید چطور به شما رسید؟
یک روز مجبتی پسر بزرگترم به من زنگ زد. اول قرار بود مجتبی و حمید هردو با هم بروند سوریه. اما حمید به مجتبی گفته بود که بگذار اول من بروم، بعد هرموقع من خسته شدم برگشتم تو برو. به خاطر همین مجتبی ایران مانده بود و کار می کرد. خبر شهادت را هم همین پسرم به من داد. یک روز زنگ زد گفت بابا می خواهم یک خبری به شما بدهم. گفتم بگو آقا مجتبی. گفت: پسرت شهید شده مبارکت باشد. من هم گفتم انشالله بی بی زینب قبولش بکند. من می دانستم که ممکن است حمید در جهادی که انجام داده شهید بشود. از همان وقتی که حمید رفت من او را بخشیدم به حضرت زینب(س).
شما از همان زمان آمدید ایران؟
بله. البته زودتر از اینکه من با خبر بشوم، در سایت ها خبر شهادت سید حمید را گذاشته بودند و همسایه های ما که همه طرفدار طالبان و داعش بودند هم خبر داشتند. تا جاییکه وقتی دیده بودند مادر حمید گریه می کند گفته بودند چه شده چرا حمید مرده؟ مادرش هم گفته بود که در ایران تصادف کرده، آنها هم گفته بودند ولی ما شنیدیم که عضو فاطمیون بوده و در سوریه شهید شده. بعد با توجه به تهدیداتی که وجود داشت ما سه روز بعد از شهادت حمید به ایران مهاجرت کردیم یعنی نهم بهمن 93 ایران بودیم و دوازدهم بهمن هم پیکر حمید را در بهشت زهرا قطعه 50 به خاک سپردیم.
همه اعضای خانواده با هم به ایران آمدید؟
آن موقع دختر بزرگم سعیده که پزشک زنان است و ازدواج کرده، در افغانستان ماند. اما هشت ماه بعد از مهاجرت ما آنقدر او را در بیمارستان تهدید کردند که او هم مهاجرت کرد و الان با ما زندگی میکند.
الان جایی مشغول است ؟
نه هیچ کاری ندارد. یک بار همان اوائل به ما گفتند که با وزیر بهداشت صحبت می کنند که حداقل از خانواده ما دخترم جایی در ایران مشغول به کار باشد و درآمدی داشته باشد؛ اما هنوز این اتفاق نیفتاده.
برادر بزرگتر سید حمید، بعد از شهادت حمید دیگر نرفت سوریه؟
نه نشد که برود. الان مجتبی تنها نان آور خانواده ماست. من که در افغانستان رانندگی می کردم و اینجا دیگر گواهینامه ام اعتبار ندارد ، سنم هم 65 سال است و دیگر کارگری نمی توانم بکنم. به خاطر همین همه ما به مجتبی نیاز داریم. برجی 600 هزارتومان کرایه خانه می دهیم.اتفاقا این را بنویسید. چون خیلی ها به غلط فکر می کنند که فاطمیون برای پول می روند سوریه. اما این طور نیست. پسر من اگر می خواست برای پول به جنگ برود، می رفت جذب داعش می شد. داعش در افغانستان رسما نیرو می گیرد. برجی سه هزار دلار می دهد. همان اول عضویت هم یک موتور خارجی بزرگ به نیروهایش می دهد . پسر من اگر می خواست به خاطر پول به جنگ برود می رفت جذب داعش می شد و برجی سه هزار دلار می گرفت نه اینکه بیاید عضو فاطمیون بشود .پس به خاطر پول نرفت. هدفش چیز دیگری بود.
از خانواده و اقوام تان کسی را در ایران دارید؟
پدر شهید : نه زیاد. همه فامیل ما در همان کابل هستند. ما یک قوم بزرگ هستیم در افغانستان. از اهالی دره سنگلاخ که حومه کابل است. سنگلاخی ها به شجاعت معروفند، همه هم سادات هستند و برای اینکه نسل شان قاطی نشود فقط هم با همدیگر ازدواج می کنند. حتی ما برای حمید دخترخاله اش را نشان کرده بودیم و قرار بود وقتی حمید برگشت با هم ازدواج بکنند.
مادر شهید: جز یکی دوتا فامیل اینجا کسی را نداریم همه قوم مان افغانستان است. اینجا وقتی خیلی دلم تنگ می شود می روم بهشت زهرا گلزار شهدا خودم را خالی می کنم با حمید حرف می زنم برمی گردم.خیلی وقت ها هم خوابش را می بینم. می بینم با لباس های خاکی و سرو صورت خاکی آمده و می خواهد دستم را ببوسد.
دوست دارید برگردید افغانستان؟
بالاخره هر آدمی کشور خودش را دوست دارد. ما یک مثالی در زبان پشتو داریم؛ به این مفهوم که برای هر کسی کشور خودش کشمیر است. برای من و خانواده ام هم وطن اول و آخر افغانستان است اما ایران را هم دوست داریم. اینجا پسرمان را دفن کرده ایم و برای همیشه به ایران وصلیم.
مینا مولایی / جام جم آنلاین
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد