خیالم داشت راحت میشد که هستی. تازه داشتم نفس میکشیدم و نگاهت میکردم که چگونه روزنامه را یکتنه اداره میکنی و چطور میجنگی. از این خیال راحت، اما حالا یک صندلی خالی برایم مانده و یک پیراهن مشکی. یک شماره تلفنی که هیچوقت جواب نمیدهد و اتاقی که هیچوقت صدای تو در آن نمیپیچد.
تو در مبارزه با کرونا نباختی روحا... ما تو را باختیم... خسرانزده ماییم. پاییز چنان به باغمان زد که از دیروز داریم دور خودمان میچرخیم و هیچ چیزی آنطور نیست که وقتی تو بودی.
حالا خیلی احساس تنهایی میکنم و این تنهایی طوری آزارم میدهد که هر کسی که به اتاقم میآید دوست ندارم برود؛ اما هر کسی که به اتاقم میآید رجایی نیست، روحا... نیست.
تنهایی بزرگ است، خیلی بزرگ. قد کشیده و تمام تحریریه را پر کرده است و من حالا بیشتر از هر روزی احساس تنهایی میکنم.
دارم فکر میکنم تنهایی در شورای تیتر بیشتر زخم میزند یا در اتاق خالی سردبیر؟ تنهایی توی راهرو بزرگتر است یا توی عصرهای صفحهبندی؟ بعد میبینم یک تنهایی بزرگ، تمام دنیا را گرفته است. امروز معنی تنهایی را فهمیدم. لحظههایی که روحا... باید بیاید و نمیآید، لحظههایی که باید زنگ بزند و نمیزند. چند روز است که دیگر پیام نمیدهد.
آه، از پیامهایی که هیچوقت پاک نمیشوند؛ پیامهایی که یک عمر میمانند و میشوند آیینه عذاب. پیامهایی که بابت کار، روزی صدها بار رد و بدل میشدند. بارها در کشاکش کار اختلافنظر پیش میآمد و هر بار نهایتا بحثمان با این پیام من ختم میشد: «باشه داداش جان! هر طور صلاحه...»
امروز آخرین پیام من به روحا... همین است: «باشه داداشجان! هر طور صلاحه...» من برای «بیبرادر نشدن» همه کار کردم. به در و دیوار زدم، دعوا کردم، منت کشیدم، حتی پارتی بازی کردم، روضه گرفتم، نذر کردم، قربانی کردم، اما مثل همیشه، زورم به تو نرسید. تو انگار دلت با دنیا نبود. شاید من هم جای تو بودم آغوش باز ارباب را به همه دنیا و مافیها ترجیح میدادم. حالا اگر قرار بر ماندن نیست، اگر قرار به زیارت ارباب است، اگر قرار به پر کشیدن است، هرطور صلاح است آقای سردبیر!
شاید نشسته روی تخت، به ما لبخند میزند و میگوید این همه دعا کردید، قبول، اما من جای دیگری قرار دارم. یک عمر گفتم هرچه صلاح است و شما گوش کردید. این یک بار هم روی تمام آن بارهایی که من صلاح دیدم. برادرها، آخرین حرف من را زمین نزنید. شما که امسال اربعین کربلا نمیروید، من ولی خودم کربلا هستم.
شک ندارم او طاقت اربعینهای تهران را نداشت. میخواست هرطور شده برود و رفت تا سلام ما را به کربلای حسین (ع) برساند و ما باید برویم بهشتزهرا(س) و پشت به پشت برادرانمان بایستیم و شانه به شانه بگوییم «یا ا... ارحم روح ا...»
نویسنده : مهدی عرفاتی مدیر مسؤول