تصدقتان شوم! یادم نمیآید اولین بار کدام پدرآمرزیدهای لیوان تخم شربتی و آبلیمو را دستم داد. نمیدانم کجا برای اولین بار از بوی اسفند معلق توی هوا همزمان با ردشدن دسته عزاداری و صدای طبل و سنج خوشم آمد. خاطرم نیست چه روز و ساعتی برای اولین بار، خودم تنهایی رفتم یک کنج خلوت پیدا کردم و گریه کردم برایتان اما خوب یادم مانده که از وقتی دست چپ و راستم را شناختهام، شبهای اول محرم، درست مقارن غروب آفتاب آخرین روز ذیحجه، یک سنگ دو هزار کیلویی غصه، افتاده روی قلبم و بدون دلیل خاصی، بغض تا خفگی مرا برده و یک دست از بیرون، روی زخم دلم را کنده؛ همان قدر دردناک که همان قدر لذتبخش. آقای من! از همان زمانها که مصطفی نجار زنده بود و برایمان با نئوپانهای نازک، علم درست میکرد؛ از همان زمان که چادر مشکیهای مادرانمان را میبردیم در کوچه و تکیه میزدیم؛از همان زمان که هفت هشت نفر میشدیم و تق و توق طبلهای بچهگانهمان، اشک و بغض پیرمردها و پیرزنهای کوچه را درمیآورد؛ از همان زمان که همسایهها، خوراکی نذری میدادند برای دسته عزاداریمان؛ از همان زمان که عاشق این بودیم که نوبت ما باشد و میاندار باشیم؛ درست از همان زمان، ما فهمیدیم که چقدر دوستتان داریم. دور سرتان بگردم! در تمامی این سالها که گذشته، بین راهتان نشستهایم که چشممان را بمالیم به غبارهایی که از روی قدمهایتان بلند میشوند. نشستهایم توی مسیر نگاهتان که یکبار هم که شده، چشمان نازنینتان بیفتد به سر و روی خراب و بههم ریختهمان که برویم خودمان و نسلمان تا آخر دنیا پزش را به آدمها بدهیم. مولای من! من کسی نیستم که بخواهم رونق عزایتان باشم! روضهخوان شما جبرئیل است از همان روز که برای آدم ابوالبشر خواند و رونق عزایتان، ملائک آسماناند از همان روز که مجلس ماتمتان در اعلیعلیین به پا شد. من عددی نیستم که بخواهم «پای کار حسین» بایستم! «پای کار حسین» بودن به قد و اندازه من جور در نمیآید! «پای کار حسین»، مادرش فاطمه است که نفربهنفر عزادارها را صدا میزند، احترامشان میکند، چای دستشان میدهد، نمک توی دنیا و آخرتشان میریزد و آخرش هم دستی به سرشان میکشد و دعایشان میکند. «پای کار حسین» پسرش مهدی موعود است که صبح و شب (صباحاً و مساءً ) بر جدش حسین اشک میریزد و اگر اشکش تمام شود، خون میگرید. لطفا آقایی کنید و امسال هم پای نقص ما رو سیاهها بایستید.
محمد لطفی/ روزنامه جام جم