هر دو به فکر راهحلی برای رفع مشکلاتشان بودند. تا اینکه به فکر هردویشان رسید که به خانه همسایه روبهرویی که خانم فراموشکاری به نام بلوری است، بروند و از او طلاها و دلارهایش را سرقت کنند. به همین علت پگاه برای اینکه میزان فراموشی خانم بلوری را بسنجد به منزل او رفت.
حالا ادامه ماجرا...
پگاه به فکر فرو رفت و نگاهی به برادرش انداخت و گفت: نقشهات چیه؟
پیام گفت: امروز صبح گفت هر وقت تونستم برم کولرشو ردیف کنم. فکر کنم الان وقت خوبی باشه.
پیام نگاه مرموزی کرد و لبخند مشکوکی زد.
پگاه گفت: تنهایی نمیتونی. منم بهت کمک میکنم. اما اون هردو مونو میشناسه که.
پیام گفت: فکر اونم کردم. خانوم بلوری آلزایمر داره. به راحتی میشه همه چیز رو انکار کرد. تازه اون یادش نمیمونه که بخواد مارو لو بده.
پگاه گفت: اما نمیشه بیگدار به آب زد. باید یه تست بزنیم.
پیام گفت: چه جوری؟
پگاه گفت: بذار من یه سری بهش بزنم.
پیام با تعجب پرسید: میخوای چی کار کنی؟ چی تو فکرته؟
پگاه گفت: توی یخچال خوراکی چی داریم؟
پیام در یخچال را باز کرد و گفت: املت ظهر و یه کم میوه.
پگاه مقداری میوه داخل ظرفی ریخت و از خانه خارج شد و به سمت آپارتمان خانم بلوری رفت. زنگ زد و منتظر ماند. خانم بلوری در را باز کرد و گفت: بله با کی کار دارین؟
پگاه لبخند زد و گفت: خانوم بلوری من پگاهم. همسایه ساختمون روبهرویی که با برادرم زندگی میکنم. یکی از آشناهامون برامون از باغ میوه آوردن زیاد بود، گفتم برای شما هم بیارم.
خانم بلوری لبخند زد و گفت: مرسی عزیزم. بفرما تو.
پگاه وارد شد و گوشهای نشست. خانم بلوری گفت: اتفاقا میخواستم شام بخورم. خوب شد اومدی. بذار یه ظرف دیگه بیارم با هم بخوریم.
پگاه گفت: ممنون من شام خوردم.
خانم بلوری گفت: پس بذار برات چایی بیارم. راستی اسمت چی بود؟
پگاه گفت: پگاهم. همسایه ساختمون روبهرویی.
خانم بلوری لبخند زد و گفت: آهان. یادم اومد. الان میام.
خانم بلوری گذشته را خوب به یاد میآورد. برای پگاه از فرزندانش که خارج از کشور زندگی میکنند، تعریف کرد. در این بین پگاه متوجه گذشت زمان نشد که یکباره تلفنش زنگ خورد. برادرش نگران شده بود.
پگاه گفت: الان میام. داشتیم حرف میزدیم.
بعد خانم بلوری را خطاب قرار داد و گفت: پیام سلام میرسونه.
خانم بلوری گفت: پیام کیه؟
پگاه لبخند زد و گفت: برادرم دیگه.
خانم بلوری لبخند زد و گفت: آهان یادم اومد. مرسی عزیزم.
پگاه از او خداحافظی کرد و به خانه برگشت. در را که باز کرد، پیام را دید که وسط پذیرایی راه میرفت و نگران بود.
پیام پرسید: چی شد؟
پگاه گفت: هیچی. مگه قرار بود چیزی بشه؟ فقط حرف زدیم اما بیماریاش حاده. لحظهای همه چیز و فراموش میکنه. البته برای کار ما خوبه.
پیام گفت: اما من میترسم. بیا بیخیال بشیم.
پگاه گفت: باشه من بیخیال میشم. اما قسط و شهریهرو چی کار کنیم؟ اجاره خونه رو کی میده؟ حقوق تو که فقط خرج خونه رو میده. منم که بیکار شدم. تا کار پیدا کنم باید توی خیابون چادر بزنیم.
پیام گفت: اما وقتی بهش فکر میکنم به نظرم خیلی ترسناک میاد. آخه من و تو که دزد نیستیم.
پگاه که مصمم شده بود، گفت: خب فکر کن قرض گرفتیم. دستمون که باز شد، بهش برمیگردونیم.
پیام چیزی نگفت و در فکر فرو رفت.
پگاه گفت: من میرم بخوابم. خیلی خستهام. فردا شب این موقع همه چیز بهخوبی و خوشی تموم شده. به این فکر کن.
پگاه به اتاقش رفت. اما پیام نمیتوانست بخوابد. چراغها را خاموش کرد. در را آرام باز کرد و از خانه خارج شد. در خیابان قدم زد و سیگار کشید. یکباره به خودش آمد و ساعتش را نگاه کرد و متوجه شد ۳ صبح است. به خانه برگشت و بدون اینکه سروصدایی کند به اتاقش رفت و خوابید.
ساعت ۹ بود که پگاه بیدار شد و به آشپزخانه رفت و چای را آماده کرد. بعد هم به نانوایی رفت و نان تازهای گرفت و به خانه برگشت. میزی مفصلی چید و برادرش را از خواب بیدار کرد. پیام با دیدن میز تعجب کرد و گفت: آفتاب از کدوم طرف دراومده که سرکار خانم نون تازه خریدن؟
پگاه لبخندی زد و گفت: حرف نزن. صبحانه تو بخور. کار داریم.
پیام با تعجب گفت: چی کار؟
پگاه گفت: باید برای امشب برنامهریزی کنیم. یه نقشه اساسی باید بکشیم اما اول یه سروسامونی به خونه بدیم. خیلی خونه کثیفه. دوتایی تمیزش میکنیم.
پیام با بیمیلی شروع به خوردن صبحانه کرد و حرفی نزد. بعد از صبحانه هر دو شروع به کار کردند. بعد هم برای ناهار، پگاه پیتزا سفارش داد و هر دو خوردند و از خستگی هرکدام به اتاقشان رفتند تا استراحت کنند. هوا داشت تاریک میشد که پگاه از خواب پرید و به ساعتش نگاه کرد. از اتاقش خارج شد و سراغ پیام رفت. او هنوز خواب بود. پیام را بیدار کرد و با هم به پذیرایی رفتند و نقشهشان را مرور کردند.
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که پگاه و پیام مقابل آپارتمان خانم بلوری ایستاده بودند. پگاه به برادرش اشاره کرد که زنگ آپارتمان را بزند. پیام که صورتش کمی عرق کرده بود، با دست عرق روی پیشانیاش را خشک کرد و نفس عمیقی کشید و زنگ زد. خانم بلوری در را باز کرد و گفت: با کی کار دارین؟
پیام گفت: پیامم خانم بلوری، همسایه ساختمون روبهرویی.
پیرزن انگار چیزی به یادش آمده باشد با دیدن آنها لبخند زد و تعارف کرد وارد شوند.
پیام گفت: اومدم کولر رو درست کنم. پگاه هم اومده شبنشینی. پگاه خواهرمه.
خانم بلوری که پیرزنی با قد و جثه ریز بود و موهای سفیدی داشت، لبخندی به آنها زد و گفت: خوش اومدین. بفرمایین. منم تنها بودم از بیحوصلگی داشتم چرت میزدم.
پگاه و پیام وارد شدند. پیام به سمت پشت بام رفت و پگاه گوشهای از پذیرایی نشست.
ادامه دارد...