ابتدا منتقدان از شبهای روشن استقبال نکردند اما بعدها با استقبال مخاطبان به یکی از بهترین فیلمهای عاشقانه دهههای اخیر تبدیل شد که سراسر ارجاع ادبی به آثار شاعران و نویسندگان ایرانی و خارجی است. بسیاری از مخاطبان و اهالی سینما فرزاد مؤتمن را بهرغم اینکه فیلمهای دیگری از قبیل«صداها»، «آخرین بار کی سحر را دیدی؟»، «سراسرشب» و «خداحافظی طولانی» را کار کرد، با شبهای روشن میشناسند. این کارگردان انس خوبی با کتاب دارد و یکی از علتهای آن را تشویق مادرش به کتابخوانی میداند. او همچنین معتقد است همآنقدر که کتاب نخواندن بد است، مطالعه بیهدف هم کار بیهودهای است و در تعریف مطالعه هدفمند شرایط زمانه را بیتأثیر نمیداند. او این روزها بنا به همین ضرورت، مشغول مطالعه جزئیاتی درباره تاریخ چگونگی شکلگیری سرزمین اشغالی است. در گفتوگویی که با این کارگردان داشتیم؛ درباره ارتباط شخصیتپردازی فیلمهایش با کتابها و همچنین بازیاش در فیلم «خاطرات بندباز» سؤال کردیم که در ادامه از نظر میگذرانید.
شما از نسلی هستید که با کتابهای چاپی عجین شدید. چه کسی یا چه اتفاقی موجب شد این علاقه در شما شکل بگیرد و امتداد پیدا کند؟
واقعیت این است که نام من به عنوان فرهیخته شهره شده؛ در صورتی که اینطور نیست و جزو افرادی نیستم که همیشه کتاب به دستشان دارند و در عین حال چندان هم با کتاب بیگانه نیستم. در واقع، مادرم مرا به مطالعه علاقهمند کرد. ۹ ساله بودم که رمان «دیوید کاپرفیلد» را داد دستم و گفت: «پسر چارلز دیکنز بخون تا زندگی کردن یاد بگیری!». دیوید کاپرفیلد، آرزوهای بزرگ و داستان دو شهر چارلز دیکنز را تا ۱۴سالگی خواندم. داستان دو شهر، رمان خیلی سنگینی مربوط به دو انقلاب است. از همان دوران، مطالعه کتاب، بخش مهمی از زندگیام شد. مادرم وقتی خیلی جوان بود و هنوز ازدواج نکرده بود، برای مجلاتی مانند «روشنفکر» و «سپید و سیاه» قصه و پاورقی مینوشت و دستی به قلم داشت. من چندتایی از این قصهها را خواندم و داستانها خیلی سوزناک و زنانه بود(میخندد) اما به هرحال این مادرم بود که کتاب دستم داد و بعد از دیکنزخوانی تا ۱۴ سالگی، هنریک ایبسن را پیدا کردم؛ حالا دیگر در حال ورود به نوجوانی بودم و آشوبگران جای خود را به رمانهای قبلی دادند. از همان دوره کموبیش کتاب خواندم و در نوجوانی و جوانی بیشتر تاریخ سیاسی مطالعه میکردم، چون در کنار سینما، علوم سیاسی میخواندم و طرح پایاننامهام مقایسه سه یا چهار انقلاب مثل انقلاب فرانسه، استقلال آمریکا، جنگ داخلی، لغو بردهداری در آمریکا و انقلاب شوروی بود. بنابراین من تاریخ سیاسی خواندم و بعد که شروع به فیلمسازی کردم، تازه رمانخوانی را شروع کردم و باید یاد میگرفتم که داستان تعریف کنم. معتقدم باید به چیزی نیاز داشته باشیم تا کتابی را به دست بگیریم و همانقدر که کتاب نخواندن بد است، مطالعه بیهدف هم بیهوده است. اگر همینطور الکی کتاب و رمان بخوانیم، به هیچ جا نمیرسیم و هیچ کمکی نیست و باید نیازی داشته باشیم و بعد کتاب مرتبط با آن نیاز را پیدا کنیم و بخوانیم.
باتوجه به آنچه گفتید، یک نیاز موجب میشود ما به سمت خواندن هدفمند پیش برویم. این نیاز چطور برای کسی که در پی مطالعه هدفمند است ایجاد میشود؟
به تناسب شرایط و زمانهای که در آن قرار گرفتیم، همیشه برای مطالعه فکر میکنیم به چیزی احتیاج داریم. به عنوان مثال، این روزها با اخبار جنگ غزه بمباران میشویم و خبرهای بدی به ما میرسد. بر همین اساس، چند شب پیش روی یک نکته متمرکز شدم که هیچ وقت درباره چگونگی شکلگیری اسرائیل مطلبی نخواندهبودم؛ میفهمم رژیمی است که آنجا را اشغال کرده، اما جزئیاتش را نمیدانم و حالا به صرافت مطالعه در این رابطه افتادم، چون نیازش را احساس کردم.
برای شخصیتپردازی فیلمها، چقدر از شخصیت کتابها الهام گرفتید؟
کتاب در فیلمهای من کم و بیش حضور داشته است؛ در فیلم «هفت پرده» ــ داستان چهار جوان بازگو میشود که هر کدام به دلایل خاصی دست به سرقت میزنند ــ میبینیم که نسخه انگلیسی «وداع با اسحله» ارنست همینگوی در کیف بازیگر فیلم است. «شبهای روشن» هم برداشتی آزاد از همین داستان از داستایوسکی است که شبهای روشن و «میعاد در لجن» نصرت رحمانی خیلی برجسته میشود. در همین فیلم، شاهدیم که بسیاری از اشعار شاعران بنام ایران مانند سعدی، سنایی، اخوان ثالث و... خوانده و مطرح میشود. همچنین در فیلم «جعبه موسیقی» مادر برای بچهاش داستان «همه میمیرند» سیمون دو بوار را تعریف میکند. در فیلم «صداها» هم «عشق سالهای وبا» گابریل مارکز نقش اساسی دارد و با یک جو ملتهب و تب زده روبهرو هستیم که یکی از شخصیتهای نویسنده میگوید همه مریض شدیم. همه تب کردیم و درست در روز ازدواجش، همسرش کتاب عشق سالهای وبا را به او هدیه میدهد. حتی در فیلمی مثل «خداحافظی طولانی» که شخصیتهای آن کتابخوان نیستند و کارگرند، میبینیم پشت وانتها را میخوانند و با آنها مشاعره میکنند. در فیلم «سراسر شب» نیز به طور وسیعی کتاب مطرح است و بخشهای زیادی از آن برگرفته از رمان «گرسنگی» کنوت هامسون است.
خیلی به ندرت اتفاق میافتد کارگردانی مثل شما بتواند تجربه «شبهای روشن» را که پیوند یگانهای بین متن اقتباسی و داستانی، فیلمنامه و تصویر دارد، ایجاد کند؛ یعنی هم تماشاگر و هم منتقدان آن را دوست داشته باشند. چرا تجربه دوباره چنین جهانی برای یک کارگردان سخت است؟
درواقع من چنین جهانی را تجربه کردم و خواستم ادامه دهم؛ به همین دلیل بعد از شبهای روشن بلافاصله دوست داشتیم «نازنین» را که داستانی از داستایوسکی بود، بسازیم، اما بودجهای نداشتیم و کسی هم اعتباری در اختیارمان قرار نداد و مسکوت ماند. همچنین یک اقتباس از «داستان خانوادگی» واسکو پراتولینی داشتیم و باز هم مسکوت ماند و بودجهای در اختیارمان قرار ندادند و در فارابی آن زمان هم گفتند نویسندهاش کمونیست بوده، اما گفتیم این فرامتن است و ربطی به متن و داستان اصلی ما ندارد.
اتفاقا یکی از سؤالاتم این بود آیا کتابی بوده که دوست دارید از آن اقتباس سینمایی کنید و امکان آن فراهم نشده است؟
بسیار. حتی طرحی روی رمان «شب پیشگویی» پل آستر با سعید عقیقی کار کردیم که فوقالعاده شد، اما باز هم کسی را برایش پیدا نکردم. «سراسر شب» یک نوع شبهای روشن معاصر است که کمی مبهم و تجربیتر با قصهای از هاروکی موراکامی است. بنابراین، من همیشه برای ساخت کارهایم به کتاب توجه داشتهام.
یکی از کارکردهای اصلی سینما و تصویر معرفی حوزههای تمدنی جدید و قهرمانپروری است. به عنوان مثال، در سریال «تاج و تخت» یک سرزمین خیالی همراه با قهرمان شکل گرفت، اما متأسفانه ق برای ما که تا این اندازه اسطوره و قهرمان در ادبیات گذشته و معاصر داریم، چنین اتفاقی نیفتاده است. دلیل را در چه میدانید؟
معتقدم دوران قهرمانپردازی سپری شده و جامعه مدرن به قهرمانپروری جواب نمیدهد. در این جامعه، قهرمان خود مردم هستند. سال ۵۷ انقلابی در جامعه شکل گرفت که حکومت سلطنتی سرنگون شد و زمانی که همه مردم در واقعهای شرکت میکنند که منجر به سرنگونی یک حکومت دیکتاتوری میشود؛ در این میان دیگر قیصر جواب نمیدهد و همه مردم قهرمانند. هالیوود در کمپانی مارول در حال ساخت ابرقهرمانهای خیالی و فرعی است. در مورد سریالها نیز معتقدم فضای مجازی موجب جدی گرفتن سریالها شده و اینها جدی نیستند. درست است که آمار در مورد بازدید سریالهایی مانند «تاج و تخت» بالا بود اما در واقع چندان تماشاگر ندارند، بلکه ترافیک دارند، یعنی مردم وقتی به خانه میروند، عادت دارند دکمه دیدن چیزی را بزنند. در واقع در داخل خانه هرکس کاری انجام میدهد و محتوایی هم در حال نمایش است. این در مورد سریالهای خودمان هم صدق میکند و ترافیک میفروشند و این لزوما به معنای افزایش مخاطب نیست، یعنی آمار آن بالا اما تأثیر آن بسیار اندک است. اصولا این فضا قلابی است و نباید آن را چندان جدی بگیریم.
چه پیشنهادهایی دارید که عادت مطالعه کردن مثل غذا خوردن برایمان نوعی ضرورت محسوب شود؟
پیشنهاد خاصی ندارم و به نظرم کتاب خواندن مثل غذا خوردن نیست، چون کتاب نخوانیم نمیمیریم اما اگر غذا نخوریم، میمیریم. غذا خوردن خیلی لذت دارد ولی کتاب خواندن کمی سخت است.
آیا فضای مجازی در شکلگیری محیطی که کتاب کمرنگتر از گذشته شده، نقش ندارد؟
بله. به نظرم فضای مجازی مقصر است. اصولا فناوری دیجیتال ما را مکانیکی و رباتی کرده و فکر میکنم بهزودی چیزهای بسیار مهم مانند دستخط را از دست میدهیم. در گذشته مردم با دستخطشان شناخته میشدند و هرکس دستخطی داشت اما الان فقط در حال تایپ هستیم و دستخط در حال فراموش شدن است و این خیلی حیف است. ما خودمان را در اختیار اطلاعاتی گذاشتیم که رسانهها به ما میدهند؛ نه آن چیزی که واقعا باید دنبال آن باشیم. من در کلاسهای کارگردانی به بچهها میگویم این قدر اسم فیلمهایی را که باید ببینید از فضای مجازی در نیاورید، چون این صفحات فقط فیلمهایی را که به چشم میآیند به شما معرفی میکنند. در حالی که سینما یک صنعت غیرعادلانه است و خیلی فیلمهایی که شهره نشدند به مراتب با ارزشتر از فیلمهایی هستند که نام و نشانی برای خود دارند. همچنین به شاگردانم میگویم باید این فیلمها را پیدا کنید. در واقع بهنوعی همه بردههای فضای مجازی شدهایم و این نوعی بردهداری است. البته تمرکز با وجود فضای مجازی هم سخت شده است و جوانان ما عادت کردهاند کلیپهای کوتاه در فضای مجازی ببینند. متوجه شدم در نسلی که الان ۲۰ساله است، تماشا کردن فیلم و کتاب خواندن سخت است. دلیل این موضوع را هم وجود فضای مجازی میدانم که همه را تنبل کرده و فکر، تحلیل، بررسی و شناختن را حذف کرده است. ما فقط اطلاعاتی را که فضای مجازی به ما میدهد، مثل فست فود میبلعیم و بعد هم پس میدهیم. این بحران شدید، جامعه بشری را درگیر کرده است. امیدوارم روزی دوباره قدر کتاب، بو و ورق زدن کاغذ و لذت فیلمبرداری با نگاتیو را بدانیم. فرش دستی، ماشینی، شیشه فوجی و ساخت کارخانه فرق دارد و متأسفانه این تفاوتها در حال از بین رفتن است.
کارگردان هم در کوزه بازیگری افتاد!
حامد رجبی، کارگردان و نویسنده «خاطرات بندباز» را از سالها پیش میشناختم و یک دوره کوتاه کارشناسی ارشد را در دانشگاه تهران درس میدادم و یکی ازبهترین دانشجویانم بود. رجبی بعدازورود به سینما، فیلمنامههایی مانند «پرویز»، «فصل بارانهای موسمی» و «پریدن از ارتفاع کم» را نوشته بود. در سالهای اخیر، هیچ ارتباطی با او نداشتم تا اینکه با من تماس گرفت و فیلمنامهای را فرستاد و این نقش را پیشنهاد کرد. فیلمنامه را ابتدا نخواندم و گفتم من بازیگر نیستم و خودت را معطل من نکن اما بعدها خانم برادری بهءعنوان تهیهکننده فیلم که ایشان را از دهه۸۰ میشناسم و درپشت صحنه فیلمم بود از من خواهش کرد که اول فیلمنامه را بخوانم و بعد نظر بدهم. وقتی فیلمنامه را خواندم، احساس کردم انتخابشان درست بوده و این شخصیت شاید نیازی به بازیگر حرفهای نداشته باشد و مرا بخواهد. درنتیجه اعلام آمادگی و بازی کردم. انگیزه دیگرم مربوط به تدریس در کلاسهایم است. من جدا از اینکه در فیلمهای خودم با بازیگران کار میکنم و بسیار مورد توجه قرار میگیرد، کلاسهای بازیگری هم دارم. بنابراین احساس کردم بد نیست یکبار چیزی را که خودم تدریس میکنم یا از بازیگران میخواهم، خودم انجام دهم و ببینم نتیجه چه میشود و بالاخره خیاط در کوزه افتاد.