افرادی که بهطورکلی وقت و پولی مازاد بر مخارج روزمرهشان برای سفر بهخصوص سفر خارجی ندارند؛ موضوعی که میتواند به آنها احساس نارضایتی از زندگی بدهد اما برای یک راننده تاکسی گرجی، در یکی از توریستیترین شهرهای گرجستان وضعیتی معمول است؛ خب، وقت و پولی بیشتر از حالت معمول ندارد دیگر. همینقدر بدیهی و طبیعی!
همهچیز خیلی عادی و معمول در جریان است. آدمها با لباسهایی بسیار معمولی، گاهی لباس فرم یک مجموعه و گاهی یک تیشرت و شلوار ساده و بدون هیچ زیبایی چشمگیری، سوار اتوبوس میشوند تا خودشان را به سر کارشان برسانند. از شلوغی اتوبوس، از اینکه جایی برای نشستن نیست و باید بایستند، از اینکه بیشتر از یک ربع در انتظار رسیدن اتوبوس بودهاند و از مسائلی شبیه به اینها گله ندارند! انگار که همهچیز برایشان تعریف شده و میدانند که باید روزشان را همینطور بگذرانند: با بیدارشدن صبح زود، رفتن به سر کار با اتوبوس، پول درآوردن و ... در این میان حتی به تو لبخند هم میزنند و بهخاطر بچهای که در بغلت داری، جایشان را هم به تو میدهند؛ بدون هیچ غر زدن و بالا و پایین کردن ابرویی! اما طرف دیگر چه خبر است؟ مسافری ایرانی که احساس میکند روز آخر سفر، روز تمامشدن خوشبختیهایش است؛ قرار است به ایران برگردد و دوباره کار کند و بدود و تلاش کند و ... و این بدیهیترین و معمولترین رفتارهای یک شهروند در جامعه جهانی را نشانه خوشبختنبودن میداند. انگار هیچوقت هم به این فکر نمیکند که چقدر از آن راننده تاکسی گرجی خوشبختتر است که میتواند وقت و پول کافی داشته باشد که یک هفته به کشور دیگری سفر کند و حالا با انگیزه و نشاط ناشی از تعطیلاتی که گذرانده، به زندگی معمول و نرمال خودش برگردد. اصلا مگر زندگی چیزی غیر از این است؟
عینک بدبختی را از چشمانت بردار
فکر میکنید دنیا از نگاه کسی که در رستورانی در کشور ایران و شهری مانند تهران کار میکند، چگونه است؟ احتمالا خیلی ناعادلانه، به دور از زیبایی، سخت و مشقتبار! اما همهجای دنیا لازم است که پیشخدمتهایی باشند که سفارش مشتریها را بگیرند و برایشان بر سر میز بیاورند. پیشخدمتهایی که درست شبیه همان کارمندانی که صبح زود سوار اتوبوس میشوند، خودشان را کارمند مجموعهای میدانند، از شغلشان لذت میبرند، در حین انجام کار لبخند میزنند و با مجموع درآمدهایشان در یک هفته و یک ماه، دو روز از آخر هفتهشان را با خانواده و دوستان سپری میکنند و دوباره از اول هفته، همان ماجرای تکراری. به نظر میرسد آنچه که زندگی رابرای یک پیشخدمت رستوران در ایران و پیشخدمت دیگر در پایتخت کشوری مانند گرجستان متفاوت میکند، تعریفها و تبلیغاتی است که از بیرون از دایره امنش به او القا میشود؛ تبلیغاتی که به فرد ایرانی احساس ناکافی بودن و شاید بدبختی بدهد و به آن دختر جوان گرجی، احساس رضایت از داشتن شغل و درآمدی برای گذران یک زندگی معمولی!
ما با هم فرق داریم
سبز است اما تقریبا کچل و بیرنگ و رو؛ مسیری که ما را به یکی از توریستیترین نقاط شهر میرساند و قرار است با آبشاری تعریفی روبهرو شویم: «حیف است تا اینجا بیایید و این آبشار را نبینید!» این نقل قولی تکراری از همه اهالی شهر است که با چه بهبه و چهچهی از آبشار شهرشان تعریف میکنند؛ آبشاری که وقتی به آن میرسیم، از تماشای آن رشته باریک آبی که از بالای کوه جاری شده است، بیشتر خندهمان میگیرد تا اینکه حظ بصری ببریم. اگر این آبشار است، آبشار مارگون در سپیدان شیراز، آبشار بیشه در لرستان، آبشار شیرآباد گلستان و آبشار ویسادار رضوانشهر گیلان چه است؟ ما چقدر به وجود این آبشارها در کشورمان و در یک قدمیمان به خودمان میبالیم و اطرافیانمان را به تماشایش ترغیب میکنیم؟ انگار آنها بهتر بلدند از آنچه که هستند و آنچه که دارند لذت ببرند تا ما و این مهمترین فرق بین ما و آنهاست.
نیمه همیشه خالی لیوان
معمولیترین زندگیهای امروز ما، زندگی پادشاهان قدیم بوده است؛ پادشاهانی که روی تخت میخوابیدند و در داخل خانههایشان سرویس بهداشتی داشتند! حالا همه مردم همینطور زندگی میکنند؛ روی تخت میخوابند و برای رسیدن به سرویسبهداشتی، مسیری طولانی از داخل خانه به بیرون از خانه را طی نمیکنند. نه اینکه بگوییم قدر همین بدیهیات را بدانیم که البته باید بدانیم، بلکه این موضوع از این جهت بااهمیت است که بدانیم دنیا همیشه در حال پیشرفت و افزایش میزان رفاه نسبت به دهههای گذشته بوده است. با وجود این اگر از مردم سؤال شود که اکنون رضایت بیشتری از زندگی دارند یا چند دهه قبل، شاید اکثر آنها از گذشته بیشتر به نیکی یاد کنند؛ این درحالیاست که در گذشته مردم به لحاظ رفاه در شرایط سختتری زندگی میکردند. پس علت این حجم از نارضایتی از کجاست؟ این دیگر تفاوت در نوع نگاه و بینش افراد و شاید ریشه فرهنگی آن کشور دارد: «ملاکهای موفقیت در جامعه ما، ملاکهای مصرفگرایی شده است و افراد برای آنکه نشان بدهند انسانهای شکستخوردهای نیستند، مجبورند اینطور رفتار کنند که به یک طبقه اجتماعی فراتر از آنچه که هستند تعلق دارند و همین کار را برایشان سخت میکند.» این را امانا... قراییمقدم، جامعهشناس میگوید و معتقد است که این موضوع اصلیترین منشأ اضطرابهای روحی و روانی است؛ ضمن اینکه آگاهینداشتن مردم از اوضاع و احوال جهان و چشمانداز کاذب هم یکی دیگر از عوامل این ناخوشاحوالی و احساس نارضایتی است: «اهداف زیادی برای مردم ایجاد شده و چون به همه این اهداف دست نمییابند، نمیتوانند به رضایت برسند.»