برگ اول
درباره سریال
داستانهای این مجموعه نمایشی در قالب تلهتئاتر، از قسمتهای کوتاه و مجزا، برگرفته از متون کهن پارسی و دارای مضامین پندآموز تشکیل شده بود. برخی از قسمتهای این مجموعه عبارت بودند از: «حکایت بهلول»، «ابوالعلا»، «بکوب بکوب»، و «مداوای حکیمانه». در این سریال بازیگرانی حضور داشتند که امروز بسیاری از آنان بهسمت استادی رسیدند. حبیب دهقاننسب، رضا فیاضی، بهروز مسروری، زندهیاد رضا خندان، حمید عبدالملکی و ابراهیم بصیرت ازجمله نقشآفرینان سریال هستند. سریال تلویزیونی حکایتنامه (لطایف المتون) بهکارگردانی هنری حمید لبخنده و کارگردانی تلویزیونی قاسم شاکری بیش از ۳۰ سال پیش یعنی سال ۱۳۶۸ تولید شد. زنده یاد مجید اوجی، تهیهکننده حکایتنامه بود. این اثر محصول گروه فیلم و سریال شبکه دو سیماست که در ۱۱ قسمت و حدود ۲۲۰ دقیقه روی آنتن رفت. محمد نگینی، سوسن سمیعی و حمید لبخنده نویسندگی سریال را برعهده داشتند. قصههای این روایت تصویری، درمقابل دوربین تصویربرداری مهران چراغعلی، فریدون حدادیان و نیره سجادی ضبط شد و موسیقی آن را زندهیاد بابک بیات خلق کرد.
برگ دوم
یادی از درگذشتگان
درمیان دستاندرکاران تولید این مجموعه خاطرهانگیز نامهای بسیاری است که امروز میان ما نیستند. از تهیهکننده و کارگردان اثر گرفته تا آهنگساز و برخی از بازیگران. زندهیاد مجید اوجی بهعنوان تهیهکننده پیشکسوت، سریالهای تلویزیونی بسیاری را برای قاب جادو به یادگار گذاشت؛ از جمله همسایهها، سفر سبز، مهروماه و.... زندهیاد لبخنده نیز برای اهالی تلویزیون نامی شناختهشده است که مشهورترین اثر او سریال در پناه تو بود. بابک بیات، استاد بیبدیل آهنگسازی نیز برای فیلمها و سریالهای بهیادماندنی زیادی آهنگسازی کرده که ازجمله آنها سایه همسایه، فریاد، دو زن، شاید وقتی دیگر، مرسدس و... است.
برگ سوم
درباره حکایتها
در این مجموعه نمایشی از حکایات و تمثیلهای کهن ایرانی که امروزه ممکن است کمتر به گوش نسل جوان رسیده باشد، برداشتی آزاد شده بود و در هر قسمت شاهد یکی از این روایات شیرین بودیم.
برگ چهارم
بخشی از یک حکایت
مثلی است که میگویند: «رزق میرسد همان که مقدر شده و روزی، که معین شد کموزیاد نمیشود» و حکایتی دارد.
دربخشی از کتاب جامعالتمثیل نوشته محمدعلی حبلهرودی(نویسنده قرن ۱۱)در شرح این ضربالمثل باعنوان«بکوب بکوب همان است که دیدی» که درقسمتی ازاین مجموعه نیز بهصورت برداشت آزادبه نمایش درآمد،نوشته شده است: در شهر غزنین ابوالعلینام روزی به خدمت دانشمندی رفت و از او پرسید: افضلترین اعمال کدام است که بهکار آخرت آید؟ گفت: علم و عمل و پرهیزکاری.
پرسید: حلالترین مأکولات را از چه ممر بهدست توان کرد؟ گفت: از رنج دست و عرق جبین. ابوالعلی روزها به تحصیل علوم و شبها به دقاقی مشغول شد تا شبی در واقعه دید بر سر کوه بلندی تفرجکنان است، چشمش به شعبی از شعوب افتاد که نوری از وی میدرخشد. سطحی دید مشبک از سوراخهای بزرگ و کوچک داشت و آب سفیدی بهاندازه منفذها برمیآید. ازجمعی که متصدی آن امر بودند، پرسید که این سوراخها و آب سفید که به هم آمیخته نمیشدند، چیست؟ گفتند: این سوراخهای خرد و بزرگ و آبی که از آنها فرو میریزد سرچشمه رزق خلایق است.
ابوالعلی پرسید: سرچشمه رزق من کدام است؟ منفذی را که از دل یتیمان تنگتر بود و قطرهقطره آب از آن میچکید به او نمایاندند. در این حال از خواب برخاست و پس از آن در موقع دقاقی میخواند: بکوب بکوب همان است.
سلطان محمود شبها به لباس درویشی سیر مینمود تا حال مردم شهر معلوم کند. عبورش به دکان ابوالعلی افتاد و زمزمه بکوب بکوب همانست که دیدی، از درون دکان شنید. پیش رفت، حلقه بر در زد و گفت: مردی غریبم و راه به جایی ندارم، امشب مرا جای ده. ابوالعلی درب بر روی مهمان ناخوانده باز کرد و نان خشکی که داشت او را خورانید.
سلطان در گوشهای بیاسایید و ابوالعلی بهکار دقاقی مشغول و همچنان میگفت: بکوب بکوب همان است که دیدی. سلطان سبب این جمله را پرسید. او خواب خود را نقل کرد.چون صبح شد، سلطان او را وداع کرد و به مقر سلطنت قرار گرفت و یکی از خادمان را گفت یک لنگری مزعفر با سه قطعه مرغ مسمن در شکم یک مرغ لعل و یاقوت و یکی زر سرخ و یکی دُر و مروارید کرده بعد از نماز شام بدون آشنایی به در خانه دقاق رسانید.
ابوالعلی با خود اندیشید که اگر نفس را امشب به غذای لذیذ عادت و هم فردا تحصیل چنین غذایی میسر نباشد و در تعب افتم، چهبهتر این طعام را دستنخورده به سوداگری که وقت شام از گرد راه رسیده و هنوز سرانجام طعام نکرده دهم و با او آشنا شوم، شاید که در این شهر آنچه پارچه خرید نماید به من دهد تا دقاقی کنم و مزد ستانم طعام را به بود
اگر غریب داد.
سوداگر چون دست به طعام برد از آن همه نعمت حیران شد. طعام را خورد و آن همه نعمت را برداشته طبق به سرایدار سپرد و خود نیمهشب از آن شهر کوچ کرد.
شب دیگر سلطان به سروقت دقاق آمد، همان نوا را شنید: بکوب بکوب همان است که دیدی. از او پرسید طعامی که برایت آوردند صرف کردی؟ دقاق گفت: بازرگانی غریب از راه رسیده بود بدان امید که اگر طعام به او بدهم، خرید کند، من دقاقی کنم و مزد خود ستانم، بدو دادم. سلطان گفت: بکوب بکوب همان است که دیدی.